هنرمندي
به رنگِ صلح
نسيم خليلي
تيستو سبزانگشتي از آن كتابهاي نوستالژيك خوب خاطرهانگيزي است كه خيليها آن را با آن علامت پرنده كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان و ترجمه خوشخوان و مهربان ليلي گلستان به ياد ميآورند، روايتي پر از صلح و اميد و سرسبزي كه همهاش به اعجاز دستان كودك قصه برميگشت، كودكي كه دست به هر چيزي كه ميزد ميتوانست سبزينگي و گل و گياه بروياند درحالي كه پدرش كارخانه تسليحات داشت و تو ميدانستي كه آخر قصه نيروي زندگيبخش دستان و قلب صلحطلب تيستوي كوچك بر قدرت آن كارخانه خواهد چربيد اما در اين ميان هنر در كجاي اين روايت بازتاب پيدا كرده است؟ نخستين چشمانداز بازتاب هنر در قصه را در همان صفحات آغازين ميتواني بيابي، آنجا كه مو و يال كره اسب محبوب تيستو به شكلي هنرمندانه آراسته ميشود: «هروقت شكلاتي ميخورد، كاغذ نقرهاياش را به دقت كناري ميگذاشت و آن را به كارگران اصطبل ميداد تا با آن مو و يال كره اسبش، ژيميناست را ببافند. آخر تيستو ژيميناست را از تمام اسبها بيشتر دوست داشت.» تيستو يك جاي ديگر ميگويد كه چگونه اين آراستن هنري، حال كره اسب دوستداشتني را عوض ميكرده است: «متوجه شدهام كه كره اسبم ژيميناست وقتي حسابي قشو شده باشد و تميز باشد و يالش با كاغذهاي نقرهاي آراسته شده باشد، خيلي خوشحالتر از وقتي است كه كثيف و خاكي است.» كه در واقع اشارتي است به اهميت هنر در حال خوب انسان در همه تاريخ كه لزوم وجودش را و پر و بال گرفتنش تاييد ميكند. اما زندگي هنري تيستو درست وقتي شروع شد كه به گلخانه و باغ آقاي سيبيلو راه پيدا كرد و فهميد دستانش ميتوانند در هر بيغولهاي با قدرت آفرينندگي خود، مناظري بديع و زيبا، گياهان سبز و گلهاي رونده بيافرينند، تابلوهايي زنده و عطرآگين كه بيش از هر اثر هنري و نقاشي منظره و پرترهاي ميتوانند روحيه ببخشند و زندگي خموده آدمها را كه در واقعيتهاي محتوم و ملالآور زندگي مكدر شده است، مملو از شادي و اميدواري كنند دقيقا همان رسالتي كه هنر را جلوه و جذابيت بخشيده است؛ از اين رهگذر انگشتان سبز تيستو را ميتوان نمادي از استعداد هنري قلمداد كرد كه در تيرگيها و سياهيها رنگ و زندگي ميآفريند: «انگشتان سبز شگفتانگيزند. موهبت الهي هستند! ببين دانه گياه همه جا هست، نه فقط توي خاك كه روي سقف خانهها و لبه پنجرهها و روي سنگفرش خيابانها و فنسها و ديوارها هم هست. همه اينها منتظر بادي هستند كه بوزد و پرتشان كند توي باغ يا مزرعهاي، اين دانهها گاهي بين دو سنگ گير ميكنند و بدون اينكه فرصتي براي گل شدن داشته باشند، ميميرند. اما اگر انگشت سبزي باشد كه دستي به آنها بكشد، هر كجا كه باشند گل ميدهند و سبز ميشوند.» و اين توصيف باغبان پير است از اهميت انگشتان سبز تيستو و در وهله بعد در توصيف اهميت دستان هر هنرمندي. تيستو با همين دستان آفريننده زندان را كه سرد و اندوهگين بود سبز كرد و كارش آنقدر اثرگذار بود كه زندانيان ديگر نخواهند از زندان بروند: «پيچ امينالدولهاي كه توي سوراخ كليد رشد كرده بود، مانع بسته شدن در شد اما از آنجايي كه زندانيان ديگر نه ميلهاي بر پنجرههاي سلولشان ميديدند و نه سيم خاردار و ميله نوكتيزي بر سر ديوارها، ميلشان به فرار كردن و گريختن را نيز از ياد بردند... و آنها كه موعد آزاديشان بود، چنان با گل و گياه انس گرفته بودند كه قيد بيرون رفتن از زندان را زدند.» پس از زندان تيستو زاغههاي محروم و غمگيني را كه سكونتگاه فقرا بود، آراست: «طاقي از گلهايي به رنگ آبي آسماني، زشتي كلبههاي چوبي را پوشانده بودند، دو طرف كوچههاي پوشيده از چمن پر بود از گلهاي شمعداني، ناحيه محرومي كه ديگران از رفتن به آن امتناع ميكردند چون حتي نظر انداختن به آن ترسناك ميآمد، اكنون به زيباترين نقطه تمام شهر بدل شده بود. اكنون مردم طوري به تماشاي آن منطقه ميرفتند كه گويي موزه است.» و اين همان چيزي است كه در نبود تيستوهاي سبزانگشتي ميتوان با هنر شهري محققش كرد، آيا نويسنده در همه اين زيباسازيهاي قصهوار گوشه چشمي به تحقق اين آرزوها در قالب رونق بخشيدن به نقاشيهاي ديواري و گرافيتيها ندارد؟ بعدتر تيستو همين زيبايي الهامبخش را به بيمارستان ميبرد و سپس به ميان تسليحات، تفنگها، تانكها: «خبرنگاران در گزارشهايشان مدام از گياهي به نام «بابا آدم» نام ميبردند كه به خاطر خارهايش به سرنيزه اسلحهها چسبيده بود. اسلحهاي كه سرنيزهاش از گل پوشيده شده و نميتوان آن را بر تن كسي فرو كرد به چه كار ميآيد؟» و اين همه به صلح ميان دو كشور انجاميده: «هيچ كشوري هرگز با دستهاي گل فتح نشده و هيچ كس هم جنگ گلها را جنگي جدي نميداند. بلافاصله ميان اين طرفيها و آن طرفيها صلح برقرار شد. ارتش دو كشور عقبنشيني كردند و بيابان، اين بادام صورتي رنگ با آسمان و تنهايي و آزادياش تنها ماند.» و اين همه باعث شد پدر كارخانه اسلحههايش را به كارخانه گلهاي جاودانه بدل كند: «كارخانه اسلحهسازي را به كارخانه گلسازي بدل ميكنيم... گلهاي كارخانه ميرپويل حتي از دل آهن نيز ميرويند! ... نه به جنگ، آري به گل!» و درنهايت پايانبندي روايت است كه بيش از هر چيز وجه رهاييبخش هنر را به ياد مخاطب مياندازد، وقتي كه هنرمند تصميم ميگيرد با آنچه كه خود آفريده است به تعالي برسد حتي در دل زندگي و واقعيتهايي كه نميخواهد از اين منظر آن نردباني را كه در فصل فرجامين كتاب، تيستو با دستان خود، و از دو درخت تناور و زيبا ساخت تا بر فرازشان بالا برود و راز مرگ را كه نميتوان بر آن پيروز شد كشف كند، ميتوان نماد همان هنر تعاليبخش براي هنرمند دانست كه او را به تنهايي واقعي سوق ميدهد، درختاني زيبا و پرشكوفه كه پيدا نبود سنجدند يا اقاقيا؛ تيستو از درختان بالا رفت و بالا رفت تا در يك تأويل هنري از قصه نشان بدهد كه آرزوي محال صلح و زيبايي ابدي را فقط در وادي هنر و تخيل ميتوان محقق كرد؛ تيستوي سبزانگشتي را موريس دروئون نوشته و به جز ليلي گلستان، محمد غفوري هم ترجمه كرده تا انتشارات شمشاد بازنشرش كند.