پشت بام مزاحم
محمد خیرآبادی
پشت بام اغلب مکانی غریب و بیرون از دایره توجه روزمره آدمهاست. به خصوص در آپارتمانها که پشت بام مکانی مشاع برای همه است و به همین علت در واقع برای همه است و برای هیچ کس نیست. در آپارتمانها بیشتر اوقات کسی با پشت بام کاری ندارد. شاید فقط بعضیها، آن هم ساکنان طبقه آخر و یکی مانده به آخر، بخواهند هنوز به سبک و سیاق گذشته لباسهایشان را روی بند رخت پشت بام پهن کنند یا شاید بعضی دیگر سیگارشان را ببرند آنجا بکشند تا در خانه مزاحمتی برای دیگران نداشته باشند و در نهایت احتمالا گذر خیلیها، یکی، دو ساعتی برای نصب آنتن و دیش یا تنظیم مجدد آن، به پشت بام افتاده باشد. از اینها که بگذریم، پشت بام جزیرهای جدا افتاده در زندگی اغلب ماست. همین جداافتادگی بارها وسوسهام کرده و غلغلکم داده که ارتباط و نسبتم را با آن تغییر دهم. اما معمولا تنبلیام میآید و جدا شدن از گرمای خانه یا نرمی رختخواب و کاناپه به همین راحتی نیست. با این حال بالاخره عزمم را جزم کردم و در صبح یکی از آخرین روزهای زمستان، لباس گرم پوشیدم و رفتم تا طلوع خورشید را از فراز آن جزیره جدا افتاده ببینم و شاید راهی باز کنم برای اینکه از غربت پشت بام کم کنم. با آسانسور بالا رفتم، در پشت بام را باز کردم و بعد از گذشتن از دو لاین بند رخت خالی، روی بلوکی سیمانی به انتظار طلوع نشستم. همه چیز ظرف یکي، دو دقیقه اتفاق افتاد؛ گردی خورشید نرمنرم مثل زرده تخممرغی که از پوستهاش بیرون میلغزد، طلوع کرد و هر چه بالاتر آمد رنگش پریدهتر شد. میشد چند لحظهای درست خیره به آن نورانیترین منبع عالم نگاه کرد، قبل از اینکه شروع کند به تابش تیز و برندهاش و طاقت تماشا را زیر بارش شعاعهای نور از بین ببرد. در آن لحظهها به این فکر میکردم که چه توهم جالبی، خورشید یک ذره هم از جایش تکان نمیخورد، اما از نگاه من انگار دارد مثل بادکنک هلیومی به آسمان میرود. حسرت خوردم از اینکه این لحظات هر روزه را چه راحت از دست دادهام و باز هم از دست خواهم داد. با اینکه میدانم چقدر فوقالعاده است، اما هر روز را اینطور شروع کردن، کار هر کسی نیست. درست در لحظه بر آمدن سپیده، دلم گرفت. چیزهایی توی سرم دور خورد از گذشته تا آینده و به این فکر کردم که چقدر همه چیز بیهوده است و زندگی هر کسی در نهایت فقط ۳۰ هزار تا از این طلوعها دارد و در واقع آن تعداد را هم شاید داشته باشد یا نداشته باشد. چه اهمیتی دارد همه چیزهایی که دنبالشان میکنم و تا چه اندازه برای کسی یا کسانی مهم است اینکه من باشم یا نباشم؟ آرام آرام از راهپله آمدم پایین و با خودم گفتم بیدلیل نبود و نیست که پشت بام تا این اندازه غریب و جدا افتاده است؛ انگار آن بالا جهان عریان است و حجابهایش را کنار گذاشته تا چیزهایی را نشانمان دهد که طاقت دیدنش در ما نیست. ستون این عالم غفلت است و پشت بام مزاحم آن.