عظيم محمودآبادي
در طول قرنهاي گذشته آنچنان ايران و تشيع به يكديگر گره خوردهاند كه نام هر يك، ياد ديگري را نيز به ذهن و ضمير احباب و اغيار متبادر ميكند. چنانكه گويي خدمت به ايران مساوي خدمت به تشيع و خيانت به تشيع، همانا خيانت به ايران است. ايرانِ ما از همان اوانِ اسلام به پايگاه پيروانِ مذهب اهل بيت (ع) تبديل شد. لذا اعرابي كه قرآن، «حمِيّة الْجاهِلِيّةِ» (1) را در توصيفشان به كار برده - و چشمِ ديدنِ شكوهِ ايرانِ پيش از اسلام را نداشتند - حالا عنادشان مزيد بر علت و محبت بيدريغِ ايرانيان به خاندان رسول (ص)، بهانه تازهاي براي كينهورزي و نفرت پراكنيشان نسبت به فرزندانِ فريدون، يافته بود كه هرچند به اسم مسلمان اما به رسم پاسدار همان جاهليت عرب بودند و هنوز ايمان وارد قلبهايشان نشده بود: «قالتِ الْأعْرابُ آمنّا قُلْ لمْ تُومِنُوا و لكِنْ قُولُوا أسْلمْنا و لمّا يدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ [برخی از] باديه نشينان گفتند ايمان آورديم بگو ايمان نياوردهايد ليكن بگوييد اسلام آورديم و هنوز در دلهای شما ايمان داخل نشده است». (2)
كينه اعراب جاهلي از ايران
لذا هرچند آنها در حمله به ايران، نيت خود را گسترش اسلام معرفي ميكردند، اما در واقع رحلت پيامبر (ص) را فرصتي يافته بودند كه به گذشته منحوسشان برگردند - «وما مُحمّدٌ إِلّا رسُولٌ قدْ خلتْ مِنْ قبْلِهِ الرُّسُلُ أفإِنْ مات أوْ قُتِل انْقلبْتُمْ علی أعْقابِكُمْ؛ و محمد جز فرستاده ای كه پيش از او [هم] پيامبرانی [آمده و] گذشتند نيست آيا اگر او بميرد يا كشته شود از عقيده خود برمی گرديد» (3) - و كينههاي كهنه را نو كنند و شايد به خيال خود، انتقام ضحاك را بگيرند كه بر اساس متون اساطيري، دماغش را فريدون به خاك ماليد و او را در دماوندكوه به بند كشيد تا جان داد: «بياورد ضحاك را چون نوند / به كوه دماوند كردش به بند / ببستش بر آنگونه آويخته / وُ زو خون دل بر زمين ريخته». (4)
اسلام آوردن ايرانيان
با اين همه اما ايرانيان با آن گذشته باشكوهشان وقتي پاي اسلام به سرزمينشان رسيد، در برابر حرف حق نه تمرد بلكه حتي كوچكترين تعللي هم نكردند. ايرانيان با آن پشتوانه تعاليم زرتشتي و پيشينه توحيديشان، سخن وحي را به گوش جان سپردند و زودتر از آنچه انتظار ميرفت شهادت به وحدانيت خداوند و نبوّت پيامبرش (ص) دادند و تسليم حق شدند و به شريعت سيدالمرسلين (ص) مومن. حتي خشونتها و جنايتهاي برخي اوباشِ عرب كه زير پرچم اسلام، كينههاي جاهليت را ميجستند نيز مانع از راه يافتنِ مهرِ آخرين پيامبر در دل كساني نشد كه روزگاري خود را پيروانِ «آيينِ مِهر» (ميتراييسم) ميخواندند و به قول محمدتقي بهار: «گرچه عرب زد چو حرامي به ما / داد يكي دين گرامي به ما». (5) اما همچنان توجهي تام و تمام داشتند به تمايزِ ميانِ اسلام و كساني كه خود را عاملان و حاملانِ آن جا زده بودند.
تفاوت اسلاميت و عربيت
ايرانيان همانطور كه از آغاز اسلام را غير از اعراب و بلكه فراتر از هر قوم و نژادي ديدند، ميان پيامبر اسلام (ص) و كساني كه به نام جانشيني ايشان، سوداي سيادتِ عرب و برتري قريش را داشتند نيز تفكيك قائل شدند و حساب رسول خدا (ص) را از حسابِ ديگراني جدا كردند كه منبر پيامبر را براي خود تبديل به تخت سلطنت و مسند رياست كردند. لذا ايرانياني كه از همان ابتدا ملتفت بيگانگي راه خلفا از سنت پيامبر (ص) شدند، ايمانِ خود را در سپهر قرآن و سيره عترت (ع) جستند و مسلماني خويش را در اقتدا به بابِ علمِ نبي (ص) يافتند و بس! هرچند كه در اين راه، مدتي اين مثنوي تاخير شد - و تا تبديل شدن تشيع به مذهب اكثريت ايرانيان چند قرني طول كشيد - چراكه «مهلتي بايست تا خون شير شد». (6)
با اين همه اما راز اين تاخير از چشم ريزبينانِ خردمند و نخبگانِ باريك انديش دور نماند. چنانكه فردوسي بزرگ در شاهنامه خود، به اين مهم اشاره ميكند و سِرّ اينكه تا زمانِ وي هنوز مذهب اهل بيت پيامبر (ص) به مذهب اكثريت ايرانيان تبديل نشده را رُك و رندانه فاش ميكند: «چو با تخت منبر برابر كنند / همه نام بوبكر و عُمّر كنند». (7) آري فردوسي نقش قدرت قاهره در تحميل اراده ناصواب را تشخيص داد هرچند هم او در ناصيه اين مرز و بوم ديده بود روزي را كه آن روزگار تيره به سر آيد و روزي رسد كه از هر كوي و برزنِ اين سرزمين نداي محبت خاندان پيامبر خاتم (ص) بلند باشد و پرچم ولايتِ خليفه برحق و بلافصل وي برافراشته!
لذا حكيمِ طوس پس از بيانِ تحليلِ خود از چند و چونِ اوضاع، مژده آن ميدهد كه ايامِ غم و نقشِ جور و ستم نخواهد ماند و ورق خوردن تاريخ را نويد ميدهد: «تبه گردد اين رنجهاي دراز / نشيبي دراز است پيش فراز». (8)
آري ايرانيان ظاهرا خيلي زود سره را از ناسره جدا كردند و قدرت تشخيص آن را يافتند كه جنايات امثال خالدبن وليد و سعد ابيوقاص در سرزمينشان را به پاي پيامبري كه خداوند او را براي جهانيان رحمت قرار داده است - و ما أرْسلْناك إِلّا رحْمةً لِلْعالمِين - (9) ننويسند و وحشيگريهاي ايشان را برآمده از آموزههاي اسلام و قرآن ندانند، بلكه آن را ناشي از سنت خلفايي بدانند كه - در بهترين حالت - از تربيت لازم براي هدايت امت اسلامي برخوردار نبودند و به گزاف بر جايگاه بزرگ خليفگي تكيه زده بودند. به همين جهت ايرانيان با آن پيشينه درخشان فرهنگي و سابقه سترگ تمدني، طبيعي بود كه نتوانند تن به پيشوايي كساني دهند كه حقا نمايندگان به حقي از جانب دين حق نبودند. لذا ايرانيان در اين ميان تنها چشم بر خانه دختر پيامبر (ص) دوختند و گوش به دهان برادر و وصي ايشان سپردند و باز به قول ملكالشعراي بهار: «گرچه زِ جورِ خلفا سوختيم / ز آلِ علي معرفت آموختيم». (10) اينچنين بود كه ايرانِ ما خيلي زود نه فقط به بخش مهمي از سرزمينهاي اسلامي تبديل شد، بلكه به مهمترين پايگاه مذهب اهل بيت (ع) و پايتختِ دوستدارانِ راستين اميرالمومنين (ع) در سراسر جهان نائل آمد.
نسبت ايرانيان با اهل بيت پيامبر (ص) البته خلاصه در مذهب تشيع نشد، بلكه پيروانِ ديگر مذاهب اسلامي را نيز در برگرفت. در واقع محبت بيدريغ و غيرقابل توصيف ايرانيان نسبت به خاندان پيامبر (ص)، تبديل به امري فرامذهبي شد كه نه فقط پيروان ساير مذاهب اسلامي، بلكه حتي متدينان به اديان ديگر همچون زرتشتيان و مسيحيانِ ايراني را نيز در بر ميگرفت.
تشيع؛ ركني از اركان ملي ما
علاقه ايرانيان به خاندان رسول (ص) تا آنجا پيش رفت كه تبديل به ركني از اركانِ ملي اين ملت - اگر نگوييم مهمترين ركنِ آن -و يكي از مهمترين عوامل همبستگي ملي ما در طول تاريخ شد.
آري تشيع در ايران، تنها يك مذهب از مذاهب اسلامي نيست، بلكه قرنها است به فرهنگي سترگ تبديل شده كه ساير مذاهبِ و حتي اديانِ مقيمِ اين خاك را نيز در زير سايه خود جاي داده است. ايرانيان، ردّ تمام ارزشهاي گم شده و چهرههاي اساطيري خود را در سيماي محوريترين شخصيت خاندان پيامبر (ص) -يعني علي بنابيطالب (ع) - ميجستند تا جايي كه وقتي از «همرهانِ سست عناصر» دلگير ميشدند سراغِ پورِ زال را در حول و حوش نام «اسدالله الغالب» ميگرفتند: «زين همرهانِ سست عناصر دلم گرفت / شير خدا و رستم دستانم آرزوست». (11)
كينه توزان ايران و تشيع
اين تاريخ پرشكوه و به غايت رشك برانگيز البته از سوي خيليها در جهان نميتواند تحمل شود. كساني كه كينه ايران يا تشيع يا هر دو را دارند، نميتوانند شاهد اين پيوند مبارك باشند و در برابر آن سكوت پيشه كنند. لذا هر از گاهي با نو كردن شائبهاي كهنه و رنگ و رو رفته ميكوشند در اين اتحاد مقدس شكافي بيندازند و خللي ايجاد كنند و اين هدف را با رو در رو قرار دادن ايران و تشيع دنبال ميكنند.
چنانكه گاه از افسانه حضور امام حسن و امام حسين (عليهمالسلام) در نبرد قادسيه سخن ميگويند كه پيشتر نگارنده در مقالهاي مستقل با عنوان « حسنين (ع) در نبرد قادسيه؟» به آن پرداخت (12) و به تفصيل توضيح داد كه چرا نميتوان كوچكترين احتمالي در حضور امام حسن و امام حسين در سنين يازده، دوازده سالگي را درست دانست؟ و حالا هم ادعاي ايراني بودن بدبختترينِ بدبختهاي دنيا (اشقيالاشقياء) را در انداختهاند!
آيا ابن ملجم ايراني بود؟
آري مدتي است در فضاي مجازي و برخي صفحات منتسب به افرادي كه از هيچ جايگاه علمي و دانشگاهي برخوردار نيستند تكرار اين حرف گزاف را شاهديم كه ابن ملجم مرادي همان بهمن جازويه سردار ايراني بوده است! و خلاصه قاتل امام علي (ع) -همان شخصيت استثنايي كه نياكان ما تمام فضيلتهاي گم شده خويش را در چهره نوراني او يافته بودند - مردي ايراني تبار بوده از سرداران سرزمين پارس!
البته استبعادي ندارد كه در سرزمين پاكان، ناخلفاني هم متولد شده باشند و در ميان دشت سرسبز و باغ پر بار نيز گاه علف هرزي هم بالا ميآيد. اما نه آن ناپاكزاده، بدنام گر پاكان آن ديار خواهد بود و نه آن علفِ هرز، بياعتباري آن باغ و بستان را رقم خواهد زد.
اما وقتي قصهاي از اساس جعل ميشود و در اينجا و آنجا مورد تكرار و تبليغ قرار ميگيرد و كساني براي تكثير آن مامور - بلكه مزدور - ميشوند، ضروري است مورد توجه قرار گيرد و متخصصان اين امر از كنار آن به سادگي نگذرند. آري آنها كه اين جعليات را نشخوار ميكنند و رواج ميدهند كمتر از آني هستند كه اساتيد و نويسندگان رغبت كنند دست به قلم برده و پاسخي بدهند. اما وقتي از در و ديوارِ فضاي بيحساب و كتابِ مجازي، اين ياوهها توليد و ترويج ميشود متاسفانه ميتواند آثار سوء خود را بگذارد و كساني كه از اين مباحث بياطلاعاند و به منابع آن هم دسترسي ندارند اين اكاذيب را عين حقيقت بپندارند! ادامه اين روند و بياعتنا گذشتن از كنار آن، ميتواند در ايجاد اتحاد طبيعياي كه ميان ايران و تشيع شكل گرفته است دستاندازي كند و آثار به غايت سوئي را رقم بزند.
جعلهاي گستاخانه
اين ياوههاي بيپايه گاه با گستاخي تمام توسط جاعلان، مستند به اسنادي هم ميشود كه مخاطب ناوارد را وادار به اين تصور ميكند كه لابد اين سخن در كتاب معتبري آمده است كه سندش زير آن قيد شده!
واقعيت اين است كه نه تنها ابنملجم در هيچ منبعي بهمن جازويه معرفي نشده، بلكه او اساسا هيچ نسب ايراني ندارد. چنانكه در «طبقات الكبري» - كه شبهه كننده به آن استناد كرده است - ابن ملجم را عرب خوانده است؛ «ابن سعد نسب او را از اعراب حِميري و از قبيله مراد معرفي ميكند كه با بنيجبله از قبيله كنده هم پيمان بودند.» (13) در «الكامل في التاريخ» هم اثري از زاذويه يا جازويه نيست و در آدرس ادعايي شايعه هم اثري از داستان ابن ملجم ديده نميشود. همچنين در تاريخ يعقوبي نيز كه فرد ديگري در صفحه مجازي خود، آدرس آن را داده است، اساسا چنين مطلبي وجود ندارد و در مورد تبار ابنملجم سخني به ميان نياورده است.
خلاصه اينكه در مورد ايراني بودن ابنملجم مرادي هيچ نوشتهاي در ميان مورخان عرب وجود ندارد و از او همواره به عنوان يك عرب از قبيله مراد يا كنده يا از تبار اعراب حميري و يا اهل يمن ياد ميشود.
جالبتر اينكه گزارشات تاريخي مرگ بهمن جازويه سردار ايراني را در جنگ قادسيه در سال ۱۵ هجري نقل كرده اند؛ يعني او ۲۵ سال پيش از شهادت حضرت علي (ع) از دنيا رفته بود.
در نهايت اينكه كساني هستند كه درصدد ايجاد تقابل و رويارويي ميان تشيع و ايرانيت هستند و بنا دارند اين دو ركن سترگ تمدني ما را از هم جدا و بلكه در تعارض و تنازع با يكديگر قرار دهند.
غافل از اينكه ديري است سرزمين پارس، ديارِ ولايت و محبت پيشواي پارسايان است و دلبستگي به اين خاندان ارجمند، عميقتر از آن است كه طعنِ طاعنان و فتنه فتّانان بتواند خللي در آن پديد آورد يا از رونقش بكاهد هرچند اين مهم چيزي از وظيفه ما در اين راستا نميكاهد.
فهرست ارجاعات
1- فتح، 26.
2- حجرات، 14.
3- آل عمران، 144.
4- ابوالقاسم فردوسي، شاهنامه، پيرايش جلال خالقي مطلق، انتشارات سخن؛ 1394، ج1، ص48، ابيات 483و488.
5- ديوان ملك الشعرا بهار، گردآورنده سيدمحمود فرّخ خراساني، به كوشش مجتبي مجرّد و سيدامير منصوري، نشر هرمس، چاپ اول؛ 1397، ص617.
6- جلالالدين محمد بلخي، مثنوي معنوي، به تصحيح محمدعلي موحد، انتشارات هرمس، جلد اول، چاپ اول؛ 1396، دفتر دوم، ص263، بيت اول.
7- ابوالقاسم فردوسي، شاهنامه، پيرايش جلال خالقي مطلق، انتشارات سخن؛ 1394، ج4، ص1084، بيت89.
8- همان، بيت90.
9- انبيا، 107.
10- ديوان ملك الشعرا بهار، گردآورنده سيدمحمود فرّخ خراساني، به كوشش مجتبي مجرّد و سيدامير منصوري، نشر هرمس، چاپ اول؛ 1397، ص617.
11- جلالالدين محمد بلخي، كليات شمس، بر اساس چاپ بديعالزمان فروزانفر، انتشارات هرمس، چاپ سوم؛ 1393، ص180، غزل 372، بيت دهم.
12- عظيم محمودآبادي، روزنامه اعتماد، ص4، شماره 5542 -چهارشنبه ۴ مرداد 1402.
13- طبقات الكبري، ج۳، ص۳۵.