گاهي وقايعي كه با سرعت اتفاق ميافتند، آرام ميگيرند؛ پس چرا جغد مينروا پروازش را آغاز نميكند؟
هر از چند وقتي رويدادها مثل گردبادي فضايي را كه در آن نفس ميكشيم در مينوردند، در اين زمانها فرصتي براي تامل نيست. هر آن، لحظه شگرفي است كه ميتواند سرنوشت ما را تغيير دهد و هر گام، حركتي كه امواج ميتوانند شكارش كنند.بعد سرعت رويدادها كمتر ميشود و زمان بيشتري براي تفكر درباره آنچه از سر گذراندهايم، خواهيم داشت. پس چرا آنطور كه هگل فيلسوف را به جغد مينروا تشبيه ميكند، فيلسوفاني از ميان ما برنميخيزند؟
مينروا الهه حكمت، هنر و ابداع در روم است كه هگل آن را استعاره از فيلسوف ميگيرد و جغدي پرنده است كه شباهنگام، پس از فروخفتن هياهوي زندگي روزانه به پرواز درميآيد. از نظر او فيلسوف در آرامش پس از وقايع، آنها را به انديشه درميآورد و در عرصه انديشه، مفاهيم متناسب با عمل را ابداع ميكند. پس در گرماگرم عمل مجالي براي تفكر مفهومي نيست و بايد بگذاريم تا غبار خاكستري زمان، شور داغ و گدازه اراده به جوش آمده را سرد كند و آنگاه چون تاريخ آن را موضوع فكر قرار دهيم.
اما بياييد به ياد بياوريم كه يك سده گذشته بر ما چگونه گذشته است؟ از انقلاب مشروطه تا به توپ بستن مجلس، از بحران جنگ جهاني اول و قحطي و مرگ هزاران ايراني، روي كار آمدن رضاشاه و سركوب و خانهنشيني دموكراسيخواهان، اشغال كشور از سوي دول متفق و نشاندن پسر بيدست و پا به جاي پدر مستبد، مبارزه براي ملي شدن نفت و كودتا عليه مشروطه كردن سلطنت و سركوب مليخواهان و سوسياليستها، توسعه تمركزگرا و نامتوازن پهلوي دوم و نابرابري و در نتيجه شكاف طبقاتي فزاينده، مبارزات گسترده و در نهايت انقلاب در ايران، تلاشهاي پي در پي براي دموكراتيزه كردن حاكميت و شكستهاي پي در پي در دانشگاه و خيابان و خانه! استادي داشتم كه ميگفت: فيلسوف كسي است كه از مرگ بازميگردد و درباره شكستهايش ميانديشد. آيا ما فرصتي براي انديشيدن داشتهايم؟
تنش ميان واقعيت و ايده و ايدهآل
هگل درباره فيلسوف ايدهاي دارد، برخاسته از تاريخ آلمان و نسبت آن با انقلاب فرانسه و جنگهاي پس از آن. آيا ما محكوميم كه ايده هگلي را عينا بپذيريم و در پي اجراي آن باشيم؟
برخي اساتيد معتقدند كه اشكالِ كارِ مبارزان در تاريخ ايران آن بوده است كه به ضرورت عمل در شرايط تاريخي خود تن دادهاند و حوزه فكر و انديشه را ترك كرده يا انديشه را در خدمت سياست گرفتند، شايد اگر زحمت بيشتري براي تامل بر تجربهها ميكرديم، اگر نيروي اجتماعي قويتر و آگاهتري ميساختيم، اگر تئوريهاي كارآمدتري ميپرداختيم، صحنه سياست را هم به آساني و پي در پي نميباختيم.
پاسخ دادن به اين نقد كار چندان سختي نيست، همانطور كه ميراثبران مبارزان ميگويند كه مگر ميشود صحنه واقعيت را ترك كرد و به عوالم ايده و نظر پرداخت؟ و اگر اين كار را بكنيم، مردمي كه در تنگناي روزگار گرفتار بودند و ما تركشان كرديم، راضي خواهند شد رهبري فكري ما را بپذيرند؟ خواهند توانست زبان مقلق ما را بفهمند؟ و در چنين حالتي اصلا ما چيزي ارايه خواهيم كرد كه به درد تجربههاي واقعي آنها بخورد؟
تنش درست همين جاست؛ ميان واقعيت و ايده. ايده ترافرازنده (Transcendental) است، از واقعيت فراتر ميرود تا بتواند ايدهآل بسازد. ايدهاي كه فراتر ميايستد، ميتواند طيفي از گوناگونيها را در بربگيرد و ايدهآلي از آن همه بسازد. ايدهآلي نه چندان دقيق و روشن! ايده خير، ايده آزادي يا عدالت و جاودانگي هر يك ايدهآلي ميسازند. هر قدر ايده انتزاعي است، ايدهآل تصويري است. اما تصويري كه جزييات ندارد. ايده، منشا اميد است و ايدهآل مبنايي براي اراده و تصميمگيري. همين جاست كه فراروي از واقعيت تا ايده برعكس و ايدهآل گام به گام تبديل به مفهوم، مصداق و برنامه عمل ميشود.
حالا در جامعه كه فرصتي براي تدقيق ايدهها به مفهوم و استراتژي وجود ندارد، پرش از ايده به ايدهآل و از آنجا به عمل امري طبيعي تلقي ميشود. گويي اصلا شبي فرا نميرسد كه جغد مينروا در آن به پرواز درآيد و ايده را با نگاه تيزبين و پرسشگرش سر جايش بنشاند.
اما پرسش اينجاست كه چه چيزي ما را مجبور ميكند كه بيچون و چرا از اين الگو پيروي كنيم، در حالي كه در واقعيت چنين امكاني نداريم؟ شايد بتوان پرسش ديگري را در برابر اين پرسش گذاشت و آن اينكه چگونه ميتوانيم براي انديشيدن به واقعيتي كه درگير آن هستيم، الگويي ابداع كنيم؟
چگونه آرمان اميد ميآفريند؟
جغد مينروا يا فيلسوفي كه تاريخ را به شكل مفهومي در ميآورد، نمونه عقل انساني است، عقلي كه بالاي بدنش ايستاده و او را نگاه ميكند. جهان را نگاه ميكند. اما انديشمند خاورميانهاي طرلاني است كه عقلش جزيي از بدنش است. بدني كه سخت كار ميكند تا زنده بماند، مبارزه ميكند، در مسيري كه ميپيمايد ميدود تا فرصتها را از دست ندهد. در هنگامه خطرها ميجهد تا جان به در ببرد. پس از هر ورشكستگي شخصي يا اجتماعي، افسرده و منفعل به گوشهاي ميپيچد و همزمان با آفتاب و باران، گرما و سرما پوشش و حركتش را تغيير ميدهد. يك خاورميانهاي زندگي پر از سايه روشن دارد. پر از اميد و يأس! پس زندگياش مثل رقصي بداهه است. او به ساز بداهه جهان بداهه ميرقصد و فرش سرنوشتش در هماهنگي ميان وقايع و انتخابهايش بداههبافي ميشود.
ايده در خاورميانه نميتواند آنطور كه هگل ميخواهد از جهان جدا شود و با آن نسبتي فرارونده يا حتي ديالكتيكي برقرار كند. ايده اينجا جزيي از واقعيتي است كه آن را ميزايد و ميخورد. پس بهتر است به جاي جغد بودن، سعي كنيم طرلان باشيم. با چشماني تيزبين و بالهايي تيزپرواز كه قدرت واكنشي سريع دارد و ميتواند همانطور كه افقي پرواز ميكند با شيرجهاي ناگهاني شكار خود را به چنگ بگيرد. طرلان نمادي از اسطورههاي ماست و ميتواند الگويي براي انديشمندان آينده ما باشد.
به اين ترتيب بايد روشي طراحي كنيم براي بداههپردازي انديشه كه بتواند همانطور كه ميانديشد، بجنگد و زندگي كند. اينگونه شايد انديشه آرمانيمان چراغ راه اميدي شود كه در شكستها ما را سرپا نگه ميدارد. آرماني كه از آن آينده است، اما زندگي شادمانه اكنون را ممكن ميكند، چون اميد را دامن ميزند و همين مبنايي براي سامان دادن به زندگي حول آرماني اين جهاني ميشود.
تنش ميان واقعيت و اميد
اميد موثرترين عنصر براي ادامه است و در عين حال متزلزلترين اصلي است كه از ايدهآل و آرمان نشات ميگيرد. هر شكستي در برابر صخره سخت واقعيت ميتواند اميد را درهم بشكند و آرزوي مرگ را به دنبال بياورد. پس چگونه ميتوان به اين ساقه نازك و ترد چسبيد و از آبشار واقعيت بالا رفت؟
آنچه به عنوان درمان اين درد پيشنهاد ميشود، ايمان است. ايمان ميتواند وراي هر منطق سردي، گرمتان كند و هر واقعيت تلخي را تحملپذير كند. ايمان به آرمان يا به خود يا ايدهاي از خير يا عدالت در جهان ميتواند پاسخگوي همه نااميديها باشد. اگرچه براي آن استدلالي نخواهد آورد و توضيحي نخواهد داد.
مولتمان تئولوگ مومن آلماني معتقد است كه ايمان بدون اميد، ترس خورده و مرده است و عنقريب از پا خواهد افتاد و اميد نيز بدون ايمان تبديل به اتوپيا ميشود كه از نظر او در هوا معلق است. اما بايد پرسيد آيا در مسير تاريخي سرشار از شكست ايمان ميتوان مومن باقي ماند؟ انديشه چيزي جز استعدادي مادي در انسان براي گرد آوردن تجربه زيسته نيست و اگر اينطور بينديشيم، تجربه زيسته چطور ميتواند به ايماني بر دورترين و غريبترين وضعيت از خودش بينجامد؟ از سوي ديگر ايمان، مسووليتي وراي امكانات واقعي بر آدميان مينهد. با ايمان آنها بايد هستي و وجود محدود، آسيبپذير و نيازمند خود را انكار كنند و نقش ابرانساني را بپذيرند كه با ايمان ناممكنها را ممكن ميكند. اينبار آنقدر سنگين و اين فشار آنقدر زياد است كه ناكامي در مقابلش تسليم چيزي انگاشته نميشود. گويي ما براي تحمل مشكلي، مشكلي بزرگتر براي خود ايجاد ميكنيم. اما شايد بشود بدون ايمان هم دوام آورد.
تولد اتوپيا
شايد به نظر برسد كه اراده بدون ايمان ممكن نيست. اما تصور كنيد كه آيا ايمان بدون اراده ممكن است؟ بايد كمي بيشتر درباره اين پرسش تامل كنيم تا بتوانيم بگوييم چه سطحي از اراده مدنظر ماست. برخي ايمانها، انسان را در كمترين حد از عمل نگه ميدارند و آنها را به بيعملي تشويق ميكنند. كشيشان كاتوليك نه كار منجر به درآمدي انجام ميدهند، نه خانواده تشكيل ميدهند و نه از لذتهاي دنيوي بهره ميگيرند. كساني از آنها كه بتوانند بهتر از هواهاي دنيوي چشم بپوشند و مدارج عرفان مسيحي را طي كنند، به مقام قديسي خواهند رسيد. البته شايد بگوييد اين هم اراده است. بله، اين ارادهاي عليه غريزه و طبيعت بشري است. همان ارادهاي كه در دوره روشنگري با چرخش كوپرنيكي كانت آنها را آزادي از طبيعت ميخواند و هگل آن را متمدن شدن ميبيند. اين همان ناخرسنديهاي تمدن است كه تربيت ميناميمش.
اما ميپرسيم آيا اراده بدون ايمان هم همينقدر ناخرسندي به همراه خواهد داشت؟ اگر براي بداهه عمل كردن در مقابل شرايطي كه در آن واقع شديم، ايماني به ايدهاي نداشته باشيم، اراده ما خلاقتر نخواهد شد؟ اگر اميد بدون ايمان ما، اتوپيايي بيافريند كه ما ايماني به رسيدن به آن نداشته باشيم، اما فانتزي آن را معيار تصميمهاي خود قرار دهيم و براي داوريها از آن كمك بگيريم، سبكبارتر زندگي نخواهيم كرد؟ به اين ترتيب ما مسوول بلاشرط متعين كردن اتوپيا يا رسيدن به آرمانها نخواهيم بود، بلكه اين آرمانها و اتوپياها هستند كه در خدمت ما قرار خواهند گرفت و ما طرلانهايي تيز پرواز كه روز و شب، فرصتها را براي انديشيدن و عمل كردن شكار خواهيم كرد.
آموزگاري داشتم و ميشناسيد كه ميگفت: «هر جا كه خطر هست، اميد هم همانجاست.»
اما خطر چيست؟ و اميد كجاست؟
پژوهشگر و نويسنده
(Endnotes)
1 -پرندهای از رسته شاهینیان است. ابوریحان بیرونی درکتاب «التفهیم» میگوید:
شاهین زرین نشان پرچم ایران باستان بودهاست. نقش شاهین بر درفش هخامنشی نشانهای از پیروزی و نمادی از اهورامزدا در پرندگان است. (نام این پرنده شهباز است که بسیار کمیاب و زیبا بوده)