• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۸ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5829 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۷ مرداد

مرگ در بامداد

زهرا مشتاق

من مرگ را تجربه كرده‌ام. اين‌طور نيست كه سراسر اين حرفه، انباشته از چنين تجربه‌اي باشد. اما روزنامه‌نگاري مي‌تواند فرد را با موقعيت‌هاي دشوار، متفاوت و غيرمنتظره‌اي روبه‌رو كند. مرگ يكي از همان‌هاست.
وقتي پنجم دي ماه سال ۸۲، بم زلزله آمد، يك دوربين فيلمبرداري برداشتم و رفتم آنجا. غيرعادي بودن شرايط از فرودگاه مهرآباد شروع مي‌شد. آدم‌هاي ماتي كه با بدن‌هاي زخمي از هواپيما پياده مي‌شدند. روي برانكارد بودند يا پرستار يا كسي زير بغل‌شان را گرفته بود تا راه بروند. هنوز نمي‌دانستم از چه جهنمي زنده آمده بودند. پيرمردي بود كه كتي كهنه و خاكي به تن داشت و نمي‌دانم چرا، كليد خانه‌اش را با بندي، دور پيشاني‌اش بسته بود. وقتي پرسيدم چرا؟ گفت مي‌ترسم كليدم را گم كنم. او ساكن خانه‌اي در يكي از خيابان‌هاي بم بود كه به كل ويران شده بود. او ويراني كامل خانه‌اش را ديده بود، اما حفظ كليد خانه‌اي كه ديگر وجود نداشت، در ناخودآگاهش، شايد اصرار به حفظ زندگي و گريز از مرگ بود. او، زنده از جايي گريخته بود كه در چند لحظه، هزاران نفر مرده بودند و شايد هنوز هيچ كس از وخامت فاجعه آگاه نبود. بم سرد بود. ما چند نفر بوديم كه در حال سپري كردن شبي طولاني در يكي از چادرهاي هلال‌احمر بوديم. چادر، در دل باغچه‌اي بزرگ برپا شده بود. كف چادر چنان سرمايي داشت كه دندان‌هايم به هم مي‌خورد. ما وسط بيمارستان امام بوديم. قسمت‌هايي از ساختمان از بين رفته بود. خيلي‌ها مرده بودند‌ و بيمارستان تخليه شده بود. شب عجيبي بود. باد همراه با صداي ناله‌هايي مفرط مي‌وزيد. انگار كساني، يك بند مي‌گريستند.
نيمه شب بود. از ميان كوهي از آب‌هاي معدني و كنسروهاي ماهي و لوبيا گذشتم و وارد بيمارستان شدم. هيچ نگهباني وجود نداشت كه بپرسد در آن نيمه شب سرد، چرا، چون روحي سرگردان ميان بخش‌هايي مي‌چرخم كه ديگر حتي يك نفر هم در آنجا بستري نبود. زمين زير پايم، مكرر مي‌لرزيد. بخش اطفال، بخش جراحي مردان، بخش زايمان، درمانگاه چشم. فقط تابلوهاي معرفي بخش‌ها بود و تخت‌ها و سرم‌هاي نيمه‌اي كه نشان مي‌داد، ساكنانش آنجا را با شتاب ترك كرده‌اند.
در محوطه بيمارستان، چندين چادر برپا بود. پس‌لرزه‌ها بي‌وقفه ادامه داشت و فضاي داخل بيمارستان، ديگر امن نبود. برق و آب، در بخش‌هاي وسيعي از شهر، قطع بود و پزشكان و پرستاران در چادرهاي هلال‌احمر، براي بيماران سرپايي تخت گذاشته بودند. از تمام شهر، صداي موتور برق شنيده مي‌شد. چادرها پر از بيماراني بود كه اغلب، ظاهر سلامتي داشتند. اما رفتاري شيداگونه داشتند. مردي را آوردند كه سر تا پايش خاكي بود. خاك حتي، در دست‌هايش سله بسته بود. به جايي نگاه نمي‌كرد. حتي انگار با خودش حرف مي‌زد. يعني در حقيقت با دست‌هايش و مي‌پرسيد چطور توانستي احمد را با همين دست‌ها، به خاك بسپاري؟ حالا احمد هيچ، مرجان را چطور؟ زيبا و شوهرش را هم خاك كردي و آخ هم نگفتي. بعد يك دفعه داد مي‌كشيد و التماس مي‌كرد، اينها را قطع كنيد. دست‌هايش را مي‌گفت. دست‌هايي كه ۲۳ نفر از نزديك‌ترين اعضاي خانواده‌اش را در خاك دفن كرده بود. من هنوز عمق فاجعه را نديده بودم. هنوز صبح نشده بود كه سرازير شوم در شهر و كوچه پس‌كوچه‌هايش و چهره ترسناك مرگ را ببينم.
گوش‌هايم داشت كر مي‌شد. من بودم كه داشتم چنين جيغ‌هايي مي‌كشيدم. دوربين را روي زمين گذاشته بودم و فقط جيغ مي‌كشيدم. يكي از سگ‌هاي هلال‌احمر، درست روي تلي از ويراني، پارس كرده بود و نيروها مشغول كنار زدن آوار بودند. آواري كه تيرآهن‌هاي فروريخته نشان مي‌داد، زماني آنجا، خانه‌اي برپا بوده است. جرثقيل آهن بلند را برداشت. امدادگران، بسياري‌شان، با دست‌هاي خالي آجرها را كنار مي‌زدند. ناگهان سري پيدا شد. مويي سياه داشت و هر لحظه، بدنش بيشتر از زير خاك بيرون مي‌آمد. اين نخستين مواجهه من، با مرگ بود. آنجا بود كه دوربين روشن، روي زمين رها شد و من از تصوير هولناك پيش رويم، فقط جيغ مي‌كشيدم. بعد‌ها كه تصويرها را نگاه مي‌كردم، آن تكه، جلوي دوربين تاريك است. چون ميان خاك رها شده و تنها فريادهاي من و هياهوي امدادگران است كه روي حافظه آن ضبط شده است.
بعد، مرگ، دسته دسته آمد. لشكر بي‌در و پيكري بود كه همه‌ چيز را در راه نابود كرده و پيش آمده بود. خانه‌اي بود كه آدم‌هاي مرده‌اش را زير چند پتو، رديف خوابانده بودند. يكي از ديوارها، سالم مانده بود. روي ديوار قاب عكسي بود كه حاشيه طلايي آن برق مي‌زد. نوي نو بود. مدرك فارغ‌التحصيلي دختر خانواده در رشته پرستاري بود. از شيراز كه آنجا درس خوانده بوده، برگشته بوده به شهرش بم تا پايان درسش را با خانواده‌اش جشن بگيرد. پتو را از صورت جسدهاي خواب مانده برمي‌دارند. دست مادر پر از النگوهاي طلاست. پرستار جوان درست كنار مادرش است.
دست‌هاي مادر، در حالتي قرار دارد كه گويا، دختر جوان، تمام شب، در آغوش مادرش خفته و سرش را بر دست او گذاشته و به خواب رفته. همه مرده‌اند. همه آنهايي كه براي تبريك به دختر آمده بودند.
ميان كوچه‌ها راه مي‌روم. بسان راه رفتن در كابوسي كه نمي‌داني چرا تمام نمي‌شود تا باز دوباره بيدار شوي. در كوچه‌اي بلند كه همه خانه‌ها فرو ريخته و همه مرده‌اند، خانه‌اي سالم است. فقط يك خانه. تنها، ديوارهاي حياط ريخته است. زني ميانه‌سال، با چشم‌هايي سياه شده از سرمه، از يك سطل، روي صورتش آب مي‌ريزد. نگاه‌هاي ترسيده‌مان در هم گره مي‌خورد. گويا دست‌هايش لحظاتي در هوا يخ مي‌زند. به چشم‌هايم نگاه مي‌كند. ناگهان، تلخي زبانش را مثل زهر سمتم پرتاب مي‌كند؛ مگر دست من است. خب چه كار كنم، زنده ماندم ديگر!
آدم‌هاي زنده، كنار آدم‌هاي پتو پيچ شده، در بي‌حالت‌ترين شكل ممكن نشسته‌اند و به جايي كه معلوم نيست چيست يا كجاست، خيره مانده‌اند. وانت‌هاي پر از جنازه، با شتاب به سوي آرامستان مي‌روند. حتي داخل ماشين‌هاي سواري پر از جنازه است. درب صندوق ماشين‌ها، از بسياري جسدهاي بر هم تلنبار شده و دست‌ها و پاهاي آويزان بسته نمي‌شود. مردي، دو فرزند مرده‌اش را در آغوش گرفته و چون خواب‌زده‌ها، با پاي برهنه و خونين، روي آوار راه مي‌رود.
بچه شده‌ام. پاورچين راه مي‌روم. بايد خيلي مواظب باشم كه پايم را ميان فاصله باريك جنازه‌هاي رها شده بگذارم. ميان جسدها راه مي‌روم. مردهاي پير، جوان، زن‌هاي جوان، پير و كودك و كودك و كودك. انگار از خاك جنازه روييده، دشتي است وسيع كه تا چشم كار مي‌كند، جنازه روي هم تلنبار شده است. من جيغ‌هايم تمام شده است. گلويم كيپ و بسته است، در عوض با چشم‌هاي گشاد شده، هراسان، ميان مردگان راه مي‌روم. قيامت بايد چنين صحنه‌اي باشد. درست پيش از دميدن اسرافيل در صورش. فرصتي براي شستن هيچ كس نيست. آنها با آخرين لباس‌هايي كه به تن داشته‌اند، در ميان خاك مدفون مي‌شوند.
دختران جوان امدادگر، با جليقه‌هاي سفيد و سرخ هلال‌احمر، در ميان دشتي از مردگان راه مي‌روند. مردگان را با خاك تيمم مي‌كنند، چشم‌هاي‌شان را مي‌بندند و بعد با پارچه‌هايي سفيد كه مثل ابرهاي فرو افتاده از آسمان، در زمين پراكنده‌اند، كفن‌پيچ مي‌كنند. مردهاي معمم، با عباهاي از دوش افتاده و آستين‌هاي بالا زده، مرداني را تيمم مي‌كنند كه اغلب با پيژامه و لباس‌هاي راحتي، بي‌آنكه بدانند، در بامداد فردا خواهند مرد، به خواب رفته‌اند. اين سورئال‌ترين تصويري است كه مي‌تواند مقابل كلمات يا فريم‌هاي قاب گرفته شده، جلوه‌گري كند. توفاني از خاك، همه‌ چيز را، در آن صبح كه خورشيد در بي‌رمق‌ترين شكل زمستاني خود مي‌تابد، فراگرفته است. بيل‌هاي مكانيكي، با دست‌هاي آهني خود، زمين را گود مي‌كنند و بعد انبوه بي‌پايان جسدها، گروه گروه، در گورهاي دسته جمعي به خاك سپرده مي‌شوند. مردگان خوشبخت، آنهايي هستند كه خانوادگي مرده‌اند و اندوهي براي كسي برجاي نمي‌گذارند. درد براي آنهايي است كه درست مقابل مردمك سرخ شده چشم‌هاي‌شان، كساني در خاك فرو مي‌شوند كه نزديك‌ترين كسان آنها بوده‌اند.
زنده‌ها مي‌گويند، شب پيش از صبح زلزله، باد سرخ دميده است. چنان سرخ كه گويي از آسمان خون مي‌باريده است. در خوابگاه دختران دانشگاه، درست چند شب قبل، تولد يكي از دخترهاي دانشجوي تهراني بوده است. دخترها، لباس‌هاي رنگي پنگي پوشيده‌اند. به چشم‌هاي‌شان مداد كشيده‌اند و با لب‌هاي رژ زده رو به دوربين خنديده‌اند، شكلك در آورده يا حتي براي هم شاخ گذاشته‌اند. اهالي شهر مي‌گويند تا ساعت‌ها، پس از زلزله، از زير خروارها، آجر و خاك و آهن مچاله شده، صداي ناله مي‌آمده. صداهايي كه پيش از آمدن بيل مكانيكي، ديگر و براي هميشه خاموش شده بودند و از آن همه شادي، جز آلبوم عكسي كه با عجله‌اي دخترانه، در عكاسي شهر چاپ و آماده شده است، هيچ چيز ديگري باقي نمانده است.
سوار هواپيماي C130 هستم. منگ و مات. جايي براي نشستن همه نيست. در هم فشرده ايستاده‌ايم. موجوداتي ترس‌زده كه گويا به آغوش هم پناه برده‌ايم. هواپيما پر از آدم‌هاي زخمي است. من درست كنار جنازه‌ها روي كف فلزي هواپيما نشسته‌ام. پايم جان ايستادن ندارد. جنازه‌ها، داخل كاورهاي سياه رنگ با زيپ‌هاي بسته سفت و منقبض، رها شده‌اند. يك توري بزرگ، آنها را در قسمت انتهايي هواپيماي باري ثابت كرده. اگر آن تور نبود، با هر تكان، مرده‌ها، سر مي‌خوردند وسط ما زنده‌ها. زخمي‌ها با دست‌هاي سرم زده، با چشم‌هايي ترسان كه گويا از جهنم بازگشته‌اند، كساني از ما را نگاه مي‌كنند. باتري دوربين من در بدترين زمان ممكن، تمام شده است. روي كاورها، كاغذهاي سفيد رنگي چسبانده شده كه نام استان و اسم مردگان روي آن نوشته شده است. ما، جمعي، برگشته از جهنم مرگ هستيم.
روزنامه‌نگار

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون