• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5832 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۱ مرداد

مسعود كيميايي در پرانتز!

مهرداد حجتي

ده سال از آن گفت‌وگوي جنجالي من با «مسعود كيميايي» گذشته است. گفت‌وگويي پرطنين كه بازتاب‌هايي كم‌ سابقه داشت! بيشتر از آن رو كه به سخنان كيميايي واكنش صورت گرفته بود. او در فرازي گفته بود: «در گوشه‌اي ديگر از همين شهر هياهوزده «گري‌كوپر» هم هست كه مي‌تواني بروي آن را روي پرده ببيني. مرد آرام و بلندقدي كه با شياطين مي‌جنگد. در همان گوشه آرام شهر، «صادق هدايت» هست يا «صادق چوبك»، «بهرام صادقي»، «ابراهيم گلستان»، «احمد محمود» و «غلامحسين ساعدي» كه گاه با آنها ديدار مي‌كني.‌داري قد مي‌كشي....در همان شهر تب‌آلود دوست همسن‌وسالي دارم كه شعر مي‌گويد. ۱۴، ۱۳ساله‌ايم. «احمدرضا احمدي» است. دوست ديگري دارم- «نصرت رحماني»- كه جور ديگري شعر مي‌گويد يا دوست ديگر- «بيژن الهي»- كه با حلقه بزرگي از شاعران در ارتباط است. «فروغ فرخ‌زاد» در حادثه رانندگي سرش به جدول مي‌خورد و كشته مي‌شود. بايد فردا برويم از پزشكي‌قانوني جنازه‌اش را تحويل بگيريم و تشييع كنيم. اتومبيل خواهرم را مي‌گيرم. ۱۹ساله‌ام. تصديق رانندگي ندارم. همه سوار مي‌شوند. «محمدعلي سپانلو»، «مهرداد صمدي»، «اسماعيل نوري‌علا» و «احمدرضا احمدي». راه مي‌افتيم به سمت پزشكي ‌قانوني. جنازه را با آمبولانس حمل مي‌كنند. تند مي‌رود. همه جا مي‌مانند. جا مانده‌ها مي‌روند ظهيرالدوله. ما به ‌دنبال آمبولانس مي‌پيچيم زرگنده، آنجا يك غسالخانه هست. مردي از غسالخانه بيرون مي‌آيد. مي‌گويد: غسال ‌زن نداريم. بايد با مرحوم محرم شويد. خطبه‌اي خوانده مي‌شود. دو نفر از ما به فروغ محرم مي‌شويم. مي‌شويم برادران او. روي او آب مي‌ريزيم. (لحظه‌اي سكوت) مگر مي‌شود كسي اين حوادث را ديده باشد و دروغ بگويد؟ مگر مي‌تواند به خود اجازه دهد چيز ديگري بگويد؟ فيلمساز آينده اين سرزمين است. اصلا مگر مي‌تواند از اينها خلاص شود؟ مگر مي‌شود از مصدق خلاص شد؟ از آن دادگاهش؟ مگر مي‌توانم از ورشكستگي پدرم خلاص شوم؟ پس راست مي‌گويي. وقتي راست مي‌گويي، راست مي‌گويي.»

همين بخش از سخنان او بيشترين واكنش را برانگيخته بود تا جايي كه بسياري نشريات متاثر از فضاي پديد آمده در شبكه‌هاي اجتماعي - خصوصا فيس‌بوك - به آن واكنش نشان داده بودند. ماهنامه «تجربه» به شكل ويژه در قالب يك پرونده به آن پرداخته بود! و يك شماره را به بررسي ابعاد آن اختصاص داده بود .موضوع تا مدت‌ها همچنان نقل محافل شده بود و بحث‌ها به آن سوي مرزها هم كشيده بود و چند شبكه فارسي زبان هم به آن موضوع علاقه نشان داده بود. همه ‌چيز از واكنش «فرج سركوهي» آغاز شده بود. او در نوشتاري تند، به سخنان كيميايي تاخته بود و شستن جنازه فروغ در غسالخانه به دست او را به ريشخند گرفته بود. در پي آن توفاني در فيس‌بوك در گرفته بود و واكنش‌هاي زنجيره‌اي به خارج از فيس‌بوك هم كشيده بود و فضاي رسانه‌اي را ظرف چند ساعت پس از انتشار گفت‌وگو، به يك‌باره اشغال كرده بود. گفت‌وگو ۷ خرداد ۱۳۹۳ در «شرق» منتشر شده بود. گفت‌وگويي مشروح در دو صفحه وسط، با عكسي از مسعودكيميايي كه امير جديدي از او در حياط خانه‌اش گرفته بود. آن گفت‌وگو به تقاضاي خود او انجام شده بود. او در يك روز باراني بهار زنگ زده بود و با صداي گرفته خودش را پشت خط معرفي كرده بود: «كيميايي هستم.» و بعد از گله از دوري و بي‌خبري، مرا به شام دعوت كرده بود. فردا شب «باغ فردوس» مهمانش بودم . از آخرين بار كه او را ديده بودم يكي، دو سالي گذشته بود.بار قبل او ‌ميهمان برنامه تلويزيوني‌ام «شب‌هاي روشن» بود. در استوديو ۲۲ انتهاي الوند. نخستين‌بار بود كه به تلويزيون مي‌آمد. به من احترام مي‌گذاشت. شايد به اين خاطر كه فاصله‌ام را همواره با او حفظ كرده بودم . ترجيح مي‌دادم احترام ميان‌مان حفظ شود و رابطه‌مان از حدي فراتر نرود. گاه هم گفت‌وگويي پس از انتشار او را رنجانده بود كه البته به دليل پرسش‌هايي بود كه مطرح شده بود و او را به ياد خاطراتي تلخ انداخته بود. نظير آن خاطره با «سعيد امامي» كه در روزنامه «نوروز» منتشر شده بود و در آن زمان بازتاب‌هايي يافته بود. اما گفت‌وگوي خرداد9۳، در ميان آن چند گفت‌وگو، جنجالي‌ترين گفت‌وگو شده بود. ضمن اينكه بخش‌هايي از آن بنا به تقاضاي كيميايي از متن نهايي حذف شده بود و آنچه منتشر شده بود، متن نهايي شده توسط خود كيميايي بود. پس از موج غافلگير‌كننده‌اي كه در انتقاد به سخنان او به راه افتاده بود، او دلواپس و نگران به من زنگ زده بود.حالش دگرگون شده بود. در آن سن و سال اضطراب زيادي به او وارد شده بود. بيشترين خشم هم متوجه «سركوهي» بود . همه سروصدا را او با نخستين واكنش به راه انداخته بود و در پي آن زنجيره‌اي از واكنش به راه افتاده بود. بلافاصله به ديدارش رفتم . حالش از آنچه تصور مي‌كردم، خراب‌تر بود. «سركوهي» حالش را خراب كرده بود . قرار شد قدري با حوصله جوابيه‌اي بنويسد و علاوه بر پاسخ به سركوهي، نكات مناقشه‌برانگيز مورد اشاره منتقدان را هم توضيح دهد. او در نامه‌اي نوشت:

آقاي فرج سركوهي

گفته‌هاي شما را درباره مصاحبه‌ام در روزنامه عزيز «شرق» با آقاي مهرداد حجتي به اين خاطر جواب محترمانه مي‌دهم كه در دهه هفتاد مصاحبه محترمانه‌اي شما و مرحوم غلامحسين ذاكري با من در مجله «آدينه» داشته‌ايد كه هميشه از آن مصاحبه و خواندن چندباره‌اش شعف داشته‌ام. همان مصاحبه كه در مقدمه آن نوشته‌ايد: «با مسعود كيميايي نه چون يك كارگردان كه چون يك سينماگر مولف. فيلمسازي كه انديشه اعتراض و هنر را در آثارش در آميخته، گفت‌وگو كرده‌ايم.» نمي‌دانم اكنون با همان فرج سركوهي حرف مي‌زنم؟ يا اينكه فرج سركوهي ديگري كه او را با اين لحن و ادبيات نمي‌شناسم اينك مخاطب من است؟ شما در سايتي، جايي در اين فضاي مجازي - به قول امروزيان (كه هيچ از آن نمي‌دانم) گفت‌وگو با روزنامه «شرق» را با لحني ناخوش، سرزنش كرده‌ايد. اين بنده از اين دستگاه -اينترنت - دورم كه نمي‌دانم فضيلتي است يا نه؟ و حتي تلفن همراه و اين فضاي مجازي كه با نامش هم نمي‌توانم ارتباط برقرار كنم!

آقاي سركوهي، هميشه فكر مي‌كردم به دليل آن مصاحبه و نظر به شناخت من، اگر انتقادي از من داري، تلفن هست. تا همين ديروز فكر مي‌كردم نه شما كه هيچ كسي اينچنين خصومتي با من ندارد كه براي يك خاطره گويي از شصت سال پيش تا به امروز اين شكل به جان دوستي قديمي بيفتي و قصد تكه‌تكه كردن او را داشته باشي! آيا فضيلتي است تند رانندگي كردن و پشت آمبولانس رفتن؟ (اشاره به همان خاطره فروغ) من كه نام برده‌ام چه دوستاني در اتومبيلم بوده‌اند.خدا آن روز را نياورد كه يكي از همين دوستان در حال حاضر رابطه‌اي آفتابي با من نداشته باشد و يادشان نيايد. (احمدرضا احمدي گفته بود يادش نيست) گفته‌ام تهران آن سال‌ها پر از جوشش و اضطراب بود. در شمرده‌هايم، گاري كوپر هم آمده است. خليل طهماسبي را در هفت، هشت سالگي ديده‌ام.آن هم به دليل ديوار به ديوار بودن خانه ما. يادداشت بفرماييد: خيابان ري، كوچه آبشار غربي، كوچه سيدابراهيم. باز هم مگر فضيلتي است؟ آيا فكر مي‌كنيد تاريخ از جهان رفتنِ صادق هدايت را نمي‌دانم؟ يا تاريخ تولد خودم را؟ فيلم داش آكل را افتخار داشته‌ام از نوشته ايشان بسازم... تاريخ از جهان رفتگي ايشان با من كه ده ساله بودم را بدانيد، خوانده‌ام... اين دستگاه - اينترنت - براي بددهني باز است. ممنون از خوش دهنان. كاش در آن ماجراي ظهر مي‌مردم. من خاطراتي را از شصت سال به اين سو گفته‌ام كه فقط اينها نيست. در اين نيم قرن خاطره‌گويي، اينها به يادم آمد. نمي‌دانستم جاي به اين كوچكي از من، چه جاهايي را تنگ كرده است. حتي آنهايي كه جايي ندارند.

آقاي سركوهي اين را هم انكار مي‌كني كه براي ديدن احمد شاملو به خانه من مي‌آمدي؟

گودالي را حفر كردن و دوست را در آن نشاندن و سنگ‌پراني به او فضيلت است؟ آناني كه بغض دارند همان‌ها سنگ اول را پرتاب مي‌كنند و هر چه اين بغض بيشتر، پرتاب محكم‌تر و آن سنگي بيشتر درد به تنت مي‌آورد كه از طرف دوستي قديمي پرتاب شده باشد.

و كلام آخر اينكه، از روزنامه عزيز «شرق» و آقاي «مهرداد حجتي» پوزش مي‌طلبم كه با نام من بر آنها بي‌عدالتي شد. زحمت انتشار اين يادداشت را به آقاي مهرداد حجتي مي‌دهم كه پيش‌تر گفته‌ام با اين دستگاه -اينترنت- بيگانه‌ام و با آن سايتي كه اين روزها مرا نواخته است. (مسعود كيميايي. دهم خرداد ۱٣۹٣)

 

فرج سركوهي هم در پاسخ نوشت:

آقاي مسعود كيميايي

نامه را خطاب به من و با عنوان «آقاي فرج سركوهي» نوشته‌ايد و من نيز خطاب به «آقاي مسعود كيميايي» مي‌نويسم هر چند ترجيح مي‌دادم كه به جاي «آقاي مسعود كيميايي» خطاب به مسعود پيش از ضيافت و تجارت، مسعود پيش از ماجراي سعيد امامي و «كنسرت‌گذاري» معروف مشكوك بنويسم، مسعود گوزن‌ها، دندان مار و گروهبان، مسعود تك اتاق خانه پدري در خيابان بهار كه اگر چنين بود كه دريغا نيست؛ شما نيز به جاي «آقاي فرج سركوهي» خطاب به همان «فرج» خانه اجاره‌اي اميرآباد مي‌نوشتيد يا همان فرج دفتر آدينه در جمال‌زاده. نمي‌خواهم اين نامه تلخ را با خاطره‌هاي شيرين دوران سپري شده روزگاري رنگ كنم كه شما خلاق و در جبهه شورشيان بر ستم بوديد و هنوز بدان سوي نرفته بوديد. جمله‌هاي بالا را تنها در پاسخ به اشاره‌هاي شما به برخي خاطره‌هاي مشترك نوشتم تا بدانيد كه يادهاي من نيز زنده است و محترم.راستي را كه چه چرخش‌هايي مي‌كند آدمي در بزنگاه‌هاي انتخاب و گزينش‌هاي طاقت‌سوز و چه چرخ‌هايي مي‌زند روزگار در گرهگاه‌ها و عطف‌هاي دشوار. بگذريم.... ادعاي شما سند نمي‌شد، چراكه مغايرت و تناقض آن با واقعيت‌ها روشن است، اما در برابر آن سكوت نمي‌شد كرد. نه براي درگير شدن در جدلي بيهوده با شما و هواداران‌تان درباره جزييات اين و آن رخداد يا براي اثبات نادرستي ادعاي شما يا چه و چه و چه كه براي دفاع از ارزش‌ها، براي دفاع از حقيقت سانسور شده و بيش از همه براي جوانان ما و نه براي همه آنها...نوشته‌ايد: «آناني كه بغض دارند همان‌ها سنگ اول را پرتاب مي‌كنند.»

شما كه از يك انتقاد من رنجيده‌ايد، فكر كنيد كه اين همه سال چه بر ماها مي‌رفت با آن تيغ‌ها كه بر ما فرود مي‌آورديد با فيلم‌هاي تجارت و ضيافت و سعيد امامي و كنسرت‌گذاري «و آن» تيغ‌ها «بيشتر درد به تن» ما «مي آورد كه از طرف دوستي قديمي پرتاب» مي‌شدند. خوشحالم كه مصاحبه با مرا «از بهترين مصاحبه‌هاي» خود مي‌دانيد. شما هنوز هم مي‌توانيد كيميايي آن مصاحبه باشيد: فيلمساز خلاق مولف معترض كه گاه تاريخ را به هنر بركشيده است. در شما خلاقيت آن هست كه سينماي خود را از اين موقعيت كه در آنيد بركشيد. ما هم منتظريم. به گفته اخوان «بعضي‌ها در اواخر عمر خانه چراغان مي‌كنند». به سلامت باشيد و ايام به كام‌تان.

(چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳)

مسعود كيميايي پس از اين، ديگر پاسخ نداده بود. ماجراي اين جدل در همين جا به پايان رسيده بود. اما زخمي كه از آن نيش‌ها و كنايه‌ها باقي مانده بود، براي هميشه او را رنج داده بود. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون