بهار سرلك / هر هفته در بخش «بوكاندز» روزنامه نيويوركتايمز سوالي درباره دنياي كتاب و ادبيات از دو نويسنده پرسيده ميشود. «دان دوليلو» ميگويد: «نويسنده راهنماست و از كسي پيروي نميكند » با توجه به اين نقلقول از دان دليلوي بزرگ، در اين مقاله «آدام كيرش» شاعر و منتقد ادبي امريكايي و «آيانا ماتيس» نويسنده كتاب «دوازده طايفه هايتي»، رابطه بين نويسنده و خواننده را به چالش ميكشند. آدام كيرش مقالهنويس مجله «تبلت» است. دو كتاب شعر و چندين كتاب داستان نوشته كه آخرين آنها «اهميت تريلينگ» درباره يكي از برجستهترين منتقدان ادبي بود. كيرش سال 2010 جايزه «نقد راجر شاتوك» را دريافت كرد. نخستين تجربه داستاننويسي آيانا ماتيس با نام «دوازده طايفه هايتي» به فهرست پرفروشترينهاي نيويوركتايمز راه يافت و از نگاه نيويوركتايمز قابلتوجهترين كتاب سال شناخته شد، يكي از بهترين كتابهاي راديوي ملي عمومي در سال 2013 معرفي شد.
قايمباشك بازي كافكا و ديكنسون با نسل بعد/ آدام كيرش
اين جمله كه هنرمندان نسبت به داشتن مخاطب بيتفاوت هستند، ممكن است در حد فرضيه درست باشد. اما حقيقت اين است كه هنرمنداني هستند كه قبل از اينكه كسي دستنوشته يا بوم نقاشيشان را ببيند، آن را به شعلههاي آتش ميسپارند و ديگر هيچ ردپايي از خودشان در تاريخ هنر برجاي نميگذارند. اما اين كار جرات ميخواهد، با از بين بردن اثر، هنرمند امكان شناخته شدن را فداي آن كند كه روزي از سوي ديگران قرباني شود. اين حركت ممكن است برخاسته از كمالگرايي هنرمند باشد.
اما سوال ديگر اين است كه چگونه اين حركت از يك هنرمند سر ميزند؟ تاريخ ادبيات نويسندگاني را ميشناسد كه خود را به مرز گمنامي رساندهاند: «فرانس كافكا» از بازماندگان خود خواسته بود دستنوشتههايش را بسوزانند؛ «اميلي ديكنسون» صدها شعرش را در كشوي دراورش پنهان كرده بود. اما همين كافكا و ديكنسون به اندازه كافي مقام ادبي خود را براي دنياي بيرون آشكار كرده بودند و به همين دليل كشفيات بعد از مرگ آنها ميسر و ناگريز بود. اين دست نويسندهها گويي با نسل بعد از خود قايمباشك بازي ميكنند، البته در مقايسه با هنرمنداني كه با هياهوهايشان خود را تبليغ ميكنند اين نويسندهها بسيار متواضع به نظر ميآيند، اما اين قايمباشك بازيها فريبكارانه هم هست. مطمئنا كارگر بودن اين شگرد و اينكه ديگر هيچكس داستان او را نخواهد خواند، خود نويسنده را مايوس ميكند.
و نبايد انتشار هنر نشاني از خودپرستي يا ضعف هنرمند باشد چون حقيقت اين است كه در روند خلق اثر چه هنرمند به دنبال شهرت باشد و چه نباشد، به قلمرو جامعه هل داده ميشود. شعر سرودن يا خلق منظرهاي روي بوم نقاشي يعني ترجمه تجربيات دروني به شكل بيروني و اعلام حضور؛ خلق اثر يعني تبديل احساسات به شيء و تعريف شيء عبارت است از چيزي كه دست به دست شود و شكل و اندازه آن به چشم همه يكي باشد. قصد هنرمند شدن بدون خلق چنين شيئي با تعريف آن تناقض دارد و به محض اينكه شيء خلق شد، بايد ديده شود، مثل يك گل يا يك موج كه تا ديده نشود زيبايي آن درك نميشود. هنر به نوعي برقراري ارتباط است و ارتباط نبايد كاملا خود محور باشد و به همين خاطر چيزي به اسم «زبان خصوصي» نداريم.
زماني كه دوره بيتفاوتي به مخاطب تمام شود، با دو انتخاب مواجهيم كه دان دوليلو اينطور توصيفش ميكند: «هنرمند ميتواند راهنما باشد يا پيرو. » اين نوع تفكر درباره هنر ويژگي دوران مدرن است، اين ويژگي براي سوفوكلس و شكسپير كه برانگيختن احساسات مخاطب يكي از معيارهاي اصلي موفقيت بود، هيچ معنايي ندارد. اين ايده كه محبوبيت به كيفيت ربطي ندارد- يا حتي ضد آن است- نخستين بار از «ويليام وردزورث»، يكي از تاثيرگذارترين شاعران مكتب رمانتيك، شنيديم كه اصرار داشت: «سرنوشت بسياري از آثار درجه يك ادبيات با يك نيمنگاه مخاطب يا اهمالي كه مدتها هم طول ميكشد و حتي كمتوجهي به شايستگيهاي اثر به پايان ميرسد، و از طرف ديگر آثار منتشرشده بسياري به شهرت و محبوبيت دست مييابند و (البته) خيلي زود فراموش ميشوند و حتي يك ردپاي ناچيزي هم از خود برجاي نميگذارند.»
بخشي از تفاوت راهنمايي و پيروي با تفاوت بين هنرهاي زيبا و هنرهاي تجاري مشترك است، اما هيچكدام از آنها قابل شناسايي نيست. اين فرض آسان است كه نويسنده بدِ كتابهاي پرفروش با زيركي و مهارت داستانش را نوشته و هر كسي ميتواند با استفاده از فرمول او صدها كتاب بنويسد و طرفداران زيادي پيدا كند. در واقع، هنرمنداني كه در دوره خودشان به اوج محبوبيت رسيدند از مخاطبانشان براي دستيابي به ماديات «پيروي» نميكردند. اين هنرمندان انسانهايي بودند كه روحيهشان به كشف فرمهاي رواج يافته و قراردادي تبحر داشتهاند. اين دست هنرمندان پاداش خود را در زمان حياتشان ميگيرند و ديگر هنرمندان، همان راهنماها، چارهاي جز به تعويق انداختن كسب پاداششان در آينده فرضي ندارند. اما پادشاهي در زمان حيات هنرمند و پادشاهي پس از مرگ، هر دو شهرت و محبوبيت محسوب ميشوند و غيرممكن است هنرمندي، حتي در خلوت خود، به اين حاكميت فكر نكرده باشد.
اين موضوع در ادبيات ديگر كهنه شده/ آيانا ماتيس
هنرمند واقعي اهميتي براي نظر مخاطبش قايل است؟ اگر اين سوال را در مهماني و سر ميز شام از من بپرسند، ابرويم را بالا مياندازم و ميگويم: «معلوم است كه فكر ميكند.» و در يك چشم برهم زدن ميروم سراغ دسرم. در مجموع، اين موضوع در ادبيات ديگر كهنه شده و مايهاي استبدادي در خود دارد و با جرات ميگويم كه نقطه مقابل حرفه هنر است. اما گويا دارم خيلي تند ميروم. بگذاريد با كلمه به كلمه اين سوال كار خودمان را شروع كنيم. به طور مثال، «مخاطب» يعني چه؟ مخاطب و خواننده يكي هستند؟ شايد خواننده همان شخصي است كه هميشه اثر نويسندهها را به محض انتشار يا حتي وقتي در مرحله پيشنويس قرار دارد ميخواند. يا شايد خواننده تنها يك ايده انتزاعي در ذهن نويسنده است؛ يك همسخن ابتكاري كه مشابه آن را نميتوان در دنياي خارج يافت.
از طرف ديگر، مخاطب واقعيت و عينيت دارد. مخاطب از مردمي كه در كتابفروشيها و متروها كتاب در دست دارند، تشكيل شده. اعضاي سايت كتابخواني «گودريدز»، كساني كه كتابها را معرفي و نقد ميكنند هم مخاطب هستند. تفاوت مخاطب و خواننده به زماني بستگي دارد كه هر كدام با كتاب ارتباط برقرار كنند. (بايد اضافه كنم كه نويسنده براي هر دو، مخاطب و خواننده، اهميت قايل است، اما نوع آن متفاوت است.) وقتي نويسنده مشغول خلق داستانش است، خواننده در خلوت او حضور دارد. اما سر و شكل مخاطب ديرتر پيدا ميشود؛ وقتي روند خلق داستان به اتمام رسيده يا رو به اتمام است. در همين رابطه، مفهوم اين جمله كه نويسنده راهنماست، اشتباه نيست؛ هر كتابي چشماندازي منحصربهفرد دارد كه خالق آن، يعني نويسنده، خواننده دنياي واقعي را در اين چشمانداز راهنمايي ميكند.
بگذاريد به عبارت ديگري از اين سوال، يعني هنرمند واقعي بپردازيم. مطمئن نيستم چنين موجودي خارج از ذهن نويسندههايي كه اين عبارت وصفي را به خود ربط ميدهند، وجود داشته باشد. جدا از دغدغه وسواسي «خودپردازي» راستش من هم از پروراندن هنرمند واقعي در ذهنم لذت ميبرم. نويسندههايي كه خود را هنرمند واقعي ميدانند از اظهارنظر ديگران در رابطه با اثرشان هيچ ابايي ندارند، آنها در دنياي خلاقيتشان غرق ميشوند و فقط وقتي شاهكاري تمام و كمال منتشر كردند، از لاك خود بيرون ميآيند تا با نقدهاي آبوتابدار مردم (مردمي كه فهمشان در حد اثر اين نويسندهها نيست) يا با تمسخر همنوعان خود (كه ذهنهاي كوچكشان توانايي داشتن چنين نبوغي را ندارند) روبهرو شوند.
بايد بگويم، ايده هنرمند واقعي دقيقا نقطه مقابل آنچه هنر و هنرمندان انجام ميدهند، است. در انتها، يك اثر كامل مستقل از هنرمندي است كه آن را آفريده است (درست يا نادرست)، و در همين راستا يك انسان بزرگسال، موجودي مستقل است و جداي از پدر و مادرش محسوب ميشود. يك كتاب هم در دنيا حرف خودش را ميزند؛ كتاب مكالمهاي را با مخاطباني كه با آن ارتباط برقرار ميكنند، دارد. «الكساندر همون» در مصاحبه دو هزار كلمهاي كه در مجله «بمب مگازين» منتشر شد، گفت: «ميخواهم ساختار داستاني را بچينم كه جايي براي مبادله باشد و خوانندگان را به آنجا دعوت كنم و به خواننده بگويم: «ميخواهم داستاني برايت تعريف كنم، پس ساكت باش.» منظورم اين است حداقل دوست دارم فكر كنم به خواننده ميگويم: «بيا و به ما ملحق شو، اينجا داستان تعريف ميكنيم.»
بله! دقيقا هم همينطور است، مگر نه؟ بهترين ادبيات، ادبياتي است كه سبب رويارويي مخاطب با نويسنده ميشود. كتابي كه خواننده نتواند با معناي آن ارتباط برقرار كند، شكستخورده است. هنرمند بايد متوجه و مراقب مخاطبش باشد؛ هر موضع ديگري از سوي هنرمند، خيالي باطل و مغرورانه از نقش هنرمند و توانايي آثارش، است. اگر نويسنده اثري پرمعني و محتوا خلق كرده باشد، كاري كه اين اثر ممكن است انجام دهد اين است كه به زنجيره عظيم آفرينشهاي قابل تاملي بپيوندد كه به آن هنر ميگوييم. زنجيرهاي كه ممكن است در آن از اين اثر استقبال شود، با آن گريه كنند يا بخندند، از آن خشمگين شوند يا درباره آن سالها بحث كنند و غيره. «ويليام فاكنر»، نويسنده امريكايي خالق خشم و هياهو، ميگويد: «مهم «هملت» و «روياي نيمه شب تابستان» هستند، نه اينكه چه كسي آنها را نوشته، حالا هر كسي آن را نوشته باشد. هنرمند اهميتي ندارد. فقط آنچه خلق ميكند اهميت دارد.» و مطمئنا آنچه فاكنر خلق كرد با ايجاد رابطهاي متعهدانه با مخاطبانش به مقصود نهايي خود رسيد.