• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۶ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5857 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۶ شهريور

نقد و بررسي كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم»

همچون طبيب زندگي كردن

محسن آزموده

پزشك‌ها تقريبا در همه جوامع بشري جايگاه متمايز و قابل احترامي داشته و دارند، علت هم تا حدودي روشن است، آنها با جان و سلامتي آدم‌ها سر و كار دارند و همه به آنها محتاجند. اين جايگاه ويژه همچنين سبب شده نوعي نگرش ويژه به آنها پديد‌ آيد و سبك زندگي آنها يا بهتر است بنويسم انتظار مردم از سبك زندگي و نوع نگاه ايشان به جهان براي غيرپزشك‌ها جالب توجه و جذاب باشد. از اين جهت روايت شخصي، بي‌تعارف، صريح و در عين حال عالمانه يك پزشك از خودش و از تجربيات روزمره‌اش قطعا خواندني و مغتنم است. اين كاري است كه سيدرضا ابوتراب در كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» (نشر كرگدن) كرده است. اين كتاب قصه زندگي او است به عنوان يك پزشك و چنانكه خودش نوشته فقط درباره پزشكان و شغل آنها نيست، بلكه «درباره همه آدم‌ها و همه شغل‌هاي عالم است. درباره اينكه خانواده‌هاي‌مان، همسران‌مان، فرزندان‌مان، شغل‌مان، ثروت‌مان، ژن‌هاي‌مان، محله و كشورمان چگونه ما را تغيير مي‌دهند.» كتاب حاصل تاملات نويسنده در قصه‌هاي زندگي‌اش به عنوان يك پزشك مغز و اعصاب و در تجربه‌هاي شغلي با بيمارانش است. نشست نقد و بررسي كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» نوشته رضا ابوتراب، متخصص مغز و اعصاب به همت علي دهباشي، سردبير مجله بخارا و دعوت دانشجويان پزشكي دانشكده پزشكي تهران در كانون نبض انديشه زيرمجموعه جهاد دانشگاهي علوم پزشكي تهران برگزار شد. در اين جلسه غير از نويسنده، شهريار نفيسي استاد نورولوژي، مريم نوروزيان استاد نورولوژي، فاطمه مينايي پژوهشگر فلسفه، ماندانا فرهاديان مترجم و نويسنده، عبدالرضا ناصرمقدسي متخصص مغز و اعصاب، احمد شكرچي جامعه‌شناس، حسين جنتي شاعر و نويسنده و حسين شيخ‌رضايي استاد فلسفه سخنراني كردند. آنچه مي‌خوانيد گزارشي از سخنراني بعضي از حاضران در اين جلسه است. 

مساله اصلي تغيير است
سيدرضا ابوتراب/ متخصص مغز و اعصاب و نويسنده كتاب 
در ابتدا قصد داشتم جستاري درباره پزشك شدن بنويسم ولي در پايان كار كتاب بيشتر در ژانر خودزندگينامه قرار گرفت و كتاب بيش از اينكه درباره پزشك شدن باشد درباره تاثيراتي است كه شغل و محيط و خانواده ما در سرنوشت ما مي‌گذارند. اگر پزشك باشيد هر روز به بيماراني برمي‌خوريد كه دل‌شان مي‌خواهد حتما براي شما كاري انجام دهند در حالي كه پزشكان هم قاعدتا مثل بقيه شغل‌هاي خدماتي در حال انجام وظيفه خودشان هستند ولي سوال اينجاست كه چرا خدمات سلامت با خدمات ديگر مثل مكانيكي، نجاري و...فرق مي‌كند؟ چرا مردم فكر مي‌كنند ما پزشكان شاخ و دم داريم؟ دليل اين تفاوت احتمالا در اين مساله است كه پزشكي با مرگ و زندگي يعني بزرگ‌ترين مساله بشر سروكار دارد. البته مساله اصلي كتاب درباره تغيير است درباره اينكه محيطي كه در آن زندگي مي‌كنيم، خانواده، همسران و بچه‌ها و ثروت و شغل‌هاي ما چگونه ما و مغز ما را تغيير مي‌دهند. 

ميان زيست‌شناسي و فلسفه
فاطمه مينايي/ پژوهشگر فلسفه
كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» با چند جمله شرطي شروع مي‌شود كه نويسنده خودش به آنها مي‌گويد سوال‌هاي غلط اندرغلطي كه با «اگر» آغاز مي‌شوند، مثلا: «اگر يازده سپتامبر اتفاق نمي‌افتاد...» اهل منطق به اين نوع سوال‌ها مي‌گويند شرطي خلاف واقع (به انگليسيcounterfactual conditional). شرطي‌هاي خلاف واقع به واسطه مجالي كه براي تخيل شرايط فرضي و تامل درباره گزينه‌هاي بديل فراهم مي‌كنند از ابزارهاي ارزشمند تفكر براي فيلسوفان محسوب مي‌شوند. يكي از ويژگي‌هاي برجسته كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» همين پديد آوردن امكان تامل در مساله‌هاي متنوع همراه نويسنده است.
بگذاريد به عنوان يك خواننده اهل فلسفه از ساختار عنوان كتاب استفاده كنم و بگويم كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» را اگر پزشكي با تخصصي غير از مغز و اعصاب مي‌نوشت، جذابيتش براي خواننده اهل فلسفه از اين نوع نمي‌شد كه اكنون هست. صحبت من درباره كتاب دوست فرهيخته رضا ابوتراب از همين ديدگاه است و مي‌خواهم چند نكته فلسفي را درباره مطالب كتاب به اختصار مطرح كنم. اما پيش از آن اجازه مي‌خواهم كه انطباع كلي‌ام را از اين كتاب كه آن را با لذت خواندم، بگويم.
كتاب ويژگي‌هاي بارزي دارد از جمله: انتخاب هوشمندانه مثال‌هايي كه هم فكر و هم عاطفه مخاطب را درگير مي‌كند، طرح و شرح ساده و روشن نظريه‌ها و مساله‌هاي علمي در اثناي بحث با ذكر نمونه‌هايي كه خواننده غيرمتخصص هم مي‌تواند آنها را بفهمد، نثري روان و خودماني و بي‌تكلف. از اين جهت به نظرم اين كتاب نمونه خواندني‌اي است از نوشته‌هايي كه به واسطه آنها علم براي همگان بيان مي‌شود.درست است كه الان خوشبختانه كتاب‌هاي علمي در سطوح مختلف، از آثار تخصصي نمايندگان مهم هر علم تا متن‌هاي آموزش و بيان علوم براي همگان، به زبان فارسي ترجمه مي‌شود، اما خيلي كارآمدتر و موثرتر است اگر اهل همين فرهنگ كتاب‌هايي بنويسند كه گسست و فاصله بين دانش تخصصي و ذهنيات عموم را كمتر كنند.اين كاري است كه دكتر ابوتراب با چيره‌دستي در اين كتاب و كتاب قبلي خود مخنويس از عهده‌اش برآمده است. حتما به دانش ادبي و پشتوانه فرهنگي مولف هم بايد اشاره كنم كه جابه‌جا از ادب فارسي استفاده كرده است. ما تاريخي بسيار طولاني از پزشكان فرهيخته داريم، از ابن‌سينا تا دكتر قاسم غني و چه خوب كه اين سنت در زبان فارسي دارد ادامه پيدا مي‌كند. از لحاظ سبك نگارش، مي‌شود نوعي نوشتن تودرتو به شيوه قصه‌هاي هزارويك‌شب يا كليله و دمنه را در اين كتاب ديد. مساله‌ها و خاطره‌گويي‌ها به همواري و آساني به هم مي‌آميزند و در خواندن از يك فصل به فصل ديگر مي‌رويد بدون اينكه طرز انتقال از مطلبي به مطلب ديگر احساس نظم تصنعي و اجباري به شما بدهد. طنز آرام و شيطنت بي‌سروصداي نويسنده هم تجربه خواندن كتاب را خوشايندتر مي‌كند. اين نكته را هم اضافه كنم كه متن و تصوير پشت جلد بسيار عالي طراحي شده و تامل‌برانگيز است و گوياي اينكه چطور جامعه و فرهنگ ما دارد تغيير مي‌كند. چطور سنت پدربزرگ‌هاي مهمي كه عكس‌شان و از آن مهم‌تر عامليت‌شان همه جا گسترده بود در مقابلِ مادربزرگ‌هايي كه عكسي و تاثيري از آنها نيست مگر در «اندروني»ها، دارد جايش را به عرف غالبي مي‌دهد كه در آن دختر كوچولوها زندگي پدرها را تغيير مي‌دهند. در اين كتاب به اجمال يا به تفصيل مسائلي آمده كه مستقيما ذهن اهل فلسفه را درگير مي‌كند، مثلا مساله آگاهي و رابطه ذهن و بدن، ارزش آهستگي در مقابلِ شتابندگي كه به زيبايي شرح داده‌اند، مساله انواع عواطف و هيجانات و سهم‌شان در شناخت. از بين اين مسائل بسيار متنوع، من به دو نكته اشاره مي‌كنم، يكي درباره جبر و اختيار و ديگري درباره مرگ. دكتر ابوتراب به شيوايي نقش تصادف را در شكل گرفتن زندگي خود شرح داده و به نظر من درس‌هاي اخلاقي‌اي كه از سويه آشوبناك هستي گرفته درست و به يادماندني است.در پيوند با اين مساله، در كتاب جنبه‌هاي مختلفي از پرسش بزرگ جبر و اختيار مطرح شده است يا به تعبيري كه از چند دهه پيش جا افتاده جدال بين سرشت و پرورش (nature vs.nurture). اينكه وجود ما تحت تاثير چه عواملي شكل مي‌گيرد.‍آيا آن‌طور كه مثلا روانشناسان رفتارگرا معتقد بودند فقط محيط و پرورش در تعيين نتيجه سهم دارد يا آن‌طور كه بعدتر بعضي زيست‌شناسان مطرح كرده‌اند هر كسي با مجموعه‌اي از ژن‌هاي تعيين‌كننده به دنيا مي‌آيد و تربيت تغييري در سرنوشتش نمي‌دهد.جبر و اختيار يكي از كهن‌ترين پرسش‌هاي مابعدالطبيعه است كه به قول لايبنيتس جزو پرسش‌هاي جذاب براي عامه هم هست و به تعبير كانت مسائل جدلي‌الطرفين پديد مي‌آورد.خاصيت اين پرسش اين است كه مدام ابعاد تازه‌اي پيدا مي‌كند و گويي بحث به آخر نمي‌رسد. بنابراين اينجا هم انتظار نمي‌رود كه با طرح اختلاف‌نظرهاي‌مان بحث را نهايي اعلام كنيم. من فقط مي‌خواهم يك نكته را درباره طرز بيان مطلب بگويم. زبان دانشمندان برجسته زيست تكاملي مثلا داوكينز كه تعبير «ژن خودخواه» را ابداع كرده، الزاما دقيق‌ترين زبان ممكن براي تامل درباره جبر و اختيار نيست. فيلسوفي انگليسي، خانم مري ميجلي، از نقادان شايان توجه اين زبان است (براي آشنايي با انديشه‌هاي اين فيلسوف اخلاق اين كتاب مقدمه خوبي است:  Gregory S. McElwain, Mary Midgley, An Introduction, Great Britain: Bloomsbury Academic, 2020.
از ميان آثار خود او چندين اثر از جملهReligion, 1985, 2002Evolution as a، Science asSalvation, 1992، Science and Poetry,2001 و The Solitary Self: Darwin and the Selfish Gene, 2010حاوي نقادي‌هاي او از زبان علم زمانه و به‌ طور كلي پيشداوري‌ها و ساده‌انگاري‌ها در جهان‌بيني اهل علم است). براي نمونه، ميجلي در كتاب علم و شعر (كه برگردان فارسي آن به قلم ميثم محمداميني منتشر شده است) نشان داده كه به خلاف انتظار، زبان دانشمندان معاصر زيست‌شناسي با استعاره و اسطوره پيوند دارد. نمي‌خواهم وارد جزييات اين مباحث بشوم و در اينجا صرفا بگويم كه در انتقال علم بهتر است تا جاي ممكن همان ديد انتقادي علمي و زبان علمي را به كار بگيريم كه از علم انتظار مي‌رود. اينكه براي نمونه بگوييم: «ژن‌ها با جديت و وسواس عجيبي مغز آدم‌ها را براي توليدمثل سيم‌كشي كرده‌اند»، ممكن است مثلا اين تصور اشتباه را ايجاد كند كه ژن‌ها موجوداتي آگاه و مختارند. اين عبارت را مي‌شد به اين صورت دقيق‌تر و پذيرفتني‌تر كرد كه يك «گويي» يا «انگار» به آن اضافه كنيم: «گويي/انگار كه ژن‌ها مغز را ...». بگذريم از اينكه همان‌طور كه ميجلي روشن كرده، گفتمان ژن خودخواه كاملا در زمينه احياي فرهنگ فردگرايي در انگلستان پديد آمده و وابسته به يك زمينه تاريخي و سياسي خاص است در دهه‌هاي 1970 و 1980. 
يك نكته هم درباره مرگ بگويم كه جز پزشكان آشناي فلاسفه هم هست. درباره جاودانگي، اين‌طور كه آقاي دكتر نوشته‌اند‍، به نظر مي‌رسد غلبه بر مرگ انگيزه همه فعاليت‌هاي انسان است. خيلي‌ها ازجمله بعضي فيلسوفان اين حرف را مي‌زنند كه بدون مرگ بشر اصلا فعاليتي نمي‌كرد.تصور من اين است كه اين نظريه فروكاستي است و كل انگيزه‌هاي بشر را به انگيزه سلبي ترس از مرگ فرو مي‌كاهد.به نظر من وقتي از كسي مثل ارسطو بپرسيد اگر عمر جاودان داشت آيا باز هم دنبال شناخت سازوكار هستي و شناخت مي‌بود، او قاعدتا مي‌گفت بله باز هم همين كارها را مي‌كرد. خوب البته، اين «اگر» از آن اگرهاست كه درش نتوان نشست؛ ولي باز به گمانم آزمايش فكري خوبي است براي شناخت بشر. با يك شرطي خلاف واقع، مي‌شود گفت: «اگر انسان فاني نبود، باز هم كنجكاوي داشت».
در آخر اجازه بدهيد بگويم كه در ميان ما كمبود گفت‌وگو بين فلسفه و علوم تجربي به خصوص به فلسفه رسمي و دانشگاهي صدمه زده است. انتشار اين كتاب مي‌شود فرصتي باشد براي بيشتر كردن اين رابطه.

بر فراز دوگانه‌ها
احمد شكرچي/ پژوهشگر علوم اجتماعي
دوگانه‌هاي دكارتي مختلفي بر علوم اجتماعي قرن بيستم چيره بوده‌اند. فرد/جمع، كنش/ساختار، خرد/كلان، كمي/كيفي، پوزيتيويستي/تفهّمي و ذهني/عيني نمونه‌اي از اين دوگانه‌هايند. دو فصل درخشان از كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» به قلم توانمند، روان و صميمي رضا ابوتراب با عنوان «سياه يا سپيد» و «طبيبستان» هر يك بر دوگانه‌هايي استوار است و نگارنده با بهره بردن از آن تلاش كرده هم بخشي از تجربه زيسته پزشكي خود را به تصوير كشد و هم نگاه و نظريه خود را در باب دو مناقشه نظري مهم تشريح و بيان كند.
سياه يا سپيد
دوگانه طبيعت/تربيت يا وراثت/محيط نقطه عزيمت فصل «سياه يا سپيد» كتاب است. نگارنده به اين پرسش مهم و ديرينه هميشه تازه پرداخته كه آيا ما انسان‌ها در بدو تولد لوحي سفيد هستيم كه در فرآيند جامعه‌پذيري شكل و قوام مي‌يابد يا اينكه از مجراي ژن‌هاي‌مان ميراث‌دار ويژگي‌ها و صفات نيك و بد پيشينيان‌مان مي‌مانيم و گريز و گزير چنداني از آنان نداريم. از اينجا سفري آغاز مي‌شود كه هواداران رويكردهاي لوح سفيد يا لوح سياه راويان اصلي آن هستند. هر چند مولف طرفداران پروپاقرص نظريه لوح سفيد را در اردوگاه چپ‌گرايان قرار مي‌دهد، اما پس از واكاوي نظريات و آزمايش‌هاي هر دو سوي اين طيف و ابراز وحشت و نگراني بجا و موجه از پيامدهاي نظريه لوح سياه، به توصيف ديدگاه ميانه استيون پينكر منتقل مي‌شود كه در آن ضمن پذيرش سهم و نقش غالب و بنيادين ژن‌ها در ساخت ذهن، به مكانيسم‌هاي اثرگذاري محيط هم مي‌پردازد و برايش سهمي در نظر مي‌گيرد. در عين حال، اين نقش نه به خانواده و تربيت، بلكه به جايگاهي برمي‌گردد كه تولد و زيست هر فرد در منظومه‌اي از ساختارهاي اجتماعي تودرتو و متداخل در آن شكل مي‌گيرد و تكوين مي‌يابد و در نتيجه، نقش‌هاي اوليه را تا حد زيادي تعيين‌كننده جايگاه و موقعيت‌هاي بعدي مي‌داند. در اينجا نويسنده، داستان گلدول بازيكن كانادايي ورزش هاكي و تجربه‌اي شخصي از همكلاسي سابق خود را به عنوان شاهد مثال مويد اين ديدگاه نقل مي‌كند. 
گويي فشار اجتماعي، ذهن جست‌وجوگر و پرسشگر رضا ابوتراب را رها نمي‌كند و پاسخ‌هايي كه دريافت كرده نيز آرامش نمي‌سازد و او را وامي‌دارد تا با استفاده از نظريه شناختي فلدمن بارت، سهم جامعه و محيط را نه تنها در ساخت ذهن، بلكه حتي در هيجانات و احساسات بازشناسي كند.
سبك و سياق دلنشين كتاب، تركيب جذابي از روايت‌ها و نمونه‌هاي متنوع از پژوهش‌هاي ديگران و تجربه‌هاي زيسته مولف، خواننده را به اين نقطه راه مي‌برد كه به باور بارت «هيجانات و احساسات ما آن‌طور كه قبلا فكر مي‌كرديم از روز اول در ژن‌هاي‌مان سيم‌كشي نشده‌اند، بلكه چون بت عيار هر لحظه در هر كشور و قبيله و فرهنگ و محله و طبقه‌اي به شكلي متفاوت بروز مي‌كنند، يعني به همان شكلي كه ما آنها را مي‌سازيم.» و پس از آن نيز كام خواننده را با تشبيه حلوا شيرين‌تر مي‌كند. در اين مسير، حتي دوگانه عقل/احساس و مرزگذاري ميان آنها هم تابعي از فرهنگ و انتظارات اجتماعي قلمداد مي‌شود.
از اينجا به بعدِ روايت است كه «انتظارات اجتماعي» تبديل مي‌شود به متغير اصلي تبيين‌كننده و به جاي «ذهن جمعي» مي‌نشيند. «در قبايل آفريقا، هوش به درد بهتر شكار كردن مي‌خورد و مردم قبيله از آدم‌هاي باهوش‌شان انتظار دارند شكارچي‌هاي بهتري باشند، در حالي كه در نيويورك، جامعه از آدم هاي باهوش‌اش انتظار دارد معادلات رياضي را بهتر حل كنند». با اين مقدمه، مولف شگفتي خود را از نتايج احتمالي اين نظريه پنهان نمي‌كند كه «نمي‌توان براي همه ملت‌ها، خانواده‌ها يا حتي برادرها هم نسخه فرهنگي، تربيتي، روانشناختي و حتي سياسي واحدي پيچيد» و گويي دوست دارد همان‌طور كه پزشكان در مطب براي بيماران نسخه مي‌پيچند، بتوان براي رفتارها و احساس‌هاي فردي و جمعي هم چنين كرد.
دوگانه فردگرايي/جمع‌گرايي ايستگاه بعدي اين سفر است كه بر اساس آن ميزان اثرگذاري انتظارات اجتماعي در جوامعي با بهره‌هاي مختلف از اين دوگانه، متغير است. جوامع جمع‌گرا از اساس انتظارات بيشتري از اعضاي‌شان دارند و در نتيجه اين نظريه بيشتر مي‌تواند در اين نوع جوامع صدق كند، در حالي كه وزن انتظارات اجتماعي در جوامع فردگرا به مراتب كمتر و محدودتر است. اين دوگانه نزد مولف با دوگانه كلان‌تر شرقي/غربي تناظر پيدا مي‌كند و به گونه‌اي ذات‌انگاري نزديك مي‌شود. وقتي مي‌گويد: «مغز شرقي در محيط و جغرافيا و آب‌وهواي شرقي با انتظارات شرقي سيم‌كشي شده است. مغز شرقي متفاوت است، نه چون ژن‌ها يا مدارهاي متفاوتي دارد، بلكه چون نيازها و انتظارات جامعه شرقي مغز متفاوتي مي‌طلبد». بگذريم از اينكه «افسانه فردگرايي» به تعبير كالرو در جوامع «غربي» چه شباهتي با «افسانه» اضطراب، افسردگي و شخصيت دوقطبي در روانپزشكي قرن بيستمي دارد، تردد فراوان نگارنده ميان دوگانه‌هاي وراثت/محيط، عقل/احساس، فردگرايي/جمع‌گرايي و شرقي/غربي او را در پايان فصل به سمت تمركز ترديدآميزي بر شانس و حتي يافتن توجيهي براي آن متمايل مي‌كند.

طبيبستان
اين فصل كتاب در جست‌وجوي تبييني براي جايگاه اجتماعي طبيبان در كشوري فرضي به نام طبيبستان است و با اينكه در فصل‌بندي كتاب مستقيما بعد از فصل سياه يا سپيد قرار نگرفته، اما از مقدمه‌اش برمي‌آيد كه ادامه منطقي آن باشد. مفروض اصلي در اين بحث آن است كه به دليل پيوند پزشكي با مرگ و زندگي آدميان، اين حرفه جايگاهي متفاوت و متمايز نزد آنان دارد و رفتار و تعاملي كه با پزشكان مي‌شود با اصحاب ساير حرفه‌ها فرق دارد. «پزشكي كشور مرموزي است كه فقط وقتي پزشك يا بيمار باشيد، مي‌توانيد واردش شويد. در اين كشور، هم پزشك و هم بيمار به آدم جديد تبديل مي‌شوند، كشوري كه مرزهاي آن از در ورودي مطب مي‌گذرد». در اين تعامل ميان پزشك و بيمار هر دو يكديگر را «انتخاب» مي‌كنند و پس از مدتي پزشك و مجموعه بيمارانش شبيه هم مي‌شوند. «بيماران پزشكاني را انتخاب مي‌كنند كه صفتي در آنها باشد كه با يكي از صفات آنها جور باشد و پزشكان هم همين‌طور- رابطه پزشك و بيمار رابطه عجيبي است و كاملا با رابطه خريدار و فروشنده فرق مي‌كند. ... بعد از چند سال طبابت، به راحتي حس مي‌كنيد چقدر بيماران‌تان با شما هماهنگند، آنقدر كه انگار بعضي از آنها به اعضاي خانواده، دوستان يا خود شما شبيه‌اند، چون آنها بيماراني هستند كه خودتان انتخاب‌شان كرده‌ايد. انگار مطب امن‌ترين و عجيب‌ترين و خاص‌ترين جاي دنياست». فارغ از اينكه با اين استثناگرايي پزشكي همدل باشيم يا نه، در اين كشور با دانش پزشكي، شبكه پزشكان و شبكه بيماران به مثابه سه امر اجتماعي روبه‌رو هستيم كه سه فرآيند «انتخاب جمعي» در ميان آنها پيوسته در حال تكوين است. شبكه پزشكان علاوه بر اينكه با انتخاب‌هاي نظري و عملي‌شان دانش پزشكي را شكل مي‌دهند، شبكه بيماران‌شان را هم انتخاب مي‌كنند. دانش پزشكي با عامليت پزشكان به ذهن و رفتار شبكه بيماران در باب مفهوم سلامت و حتي علم ساختار وجهت مي‌بخشد و آنان نيز بر اساس دانش ضمني و فهم عامه از امر بيماري و درمان، پزشك و دارو و درمان خود را برمي‌گزينند. از رهگذر اين تعاملات پيچيده، «ساختار هنجاري» ويژه‌اي پديد مي‌آيد كه با وجود ويژگي‌اش در كشور پزشكي، درون لايه‌هاي ديگر از نظام هنجاري ديگري حك شده و لانه گزيده است و دوگانه پزشكي/غيرپزشكي را به چالش مي‌كشد. 
خاص‌گرايي پزشكي مولف، او را به تعريف حرفه پزشكي به عنوان جزيي از هويت و شخصيت پزشك رسانده كه البته نتيجه درستي است، اما ويژه پزشكي نيست و هر شغل ثابت و پايداري مي‌تواند براي شاغلان آن چنين پيامدي داشته باشد. اينجا هم نويسنده عشق و تمايل مفرطش به عصب‌شناسي تكاملي را باز مي‌جويد و مي‌كوشد اين پيوند ميان حرفه و هويت را بر مبناي ژنوم انساني و فرآيندهاي اپي‌ژنتيك تبيين كند.

معضل امپراتور
در داستان معروف لباس امپراتور اثر هانس كريستين اندرسن، پادشاهي كمال‌طلب و بلندپرواز اراده مي‌كند لباسي تهيه كند كه كسي تا آن زمان نداشته است. دو خياط شياد كه از اين اراده ملوكانه باخبر مي‌شوند، خود را به قصر رسانده، اعلام آمادگي مي‌كنند لباسي بدوزند كه براي همگان، جز درباريانِ ناشايست و احمق‌هاي اصلاح‌ناپذير، قابل رويت است. روز رونمايي از لباس در ميدان اصلي شهر، پادشاه با لباسي غيرقابل رويت در انظار عمومي ظاهر مي‌شود. در حالي كه همگان مشغول تحسين لباس ناديدني بودند و از ترس ننگ رسوايي و ننگ بدنامي دم فروبسته، تنها كودكي از ميان جمع فرياد مي‌زند كه پادشاه عريان است.
در جهل جمعي (Pluralistic Ignorance) هيچ‌كس باور ندارد، اما همه باور دارند كه همه باور دارند. در تعاريف كلاسيك، هنجار اجتماعي به قواعدي گفته مي‌شود كه همگان از آن پيروي مي‌كنند و عدم پيروي از آن توبيخ و مجازات در پي دارد. كاركردگرايان لازمه پيروي از هنجارها را دروني كردن آنها مي‌دانند، اما در پديده جهل جمعي، افرادي كه در حوزه خصوصي به هنجار گرايش ندارند، تصور مي‌كنند اكثريت در حوزه عمومي از گروندگان به آن هنجارند. پديده هنجارهاي ناهنجار در چنين شرايطي ظهور مي‌كند و اكثريت افراد جامعه «چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند»، در حالي كه گمان مي‌برند فقط خود چنينند. تيمور كوران در كتاب حقايق نهان، دروغ‌هاي عيان توهم جمعي حمايت از نظام كمونيستي را بررسي مي‌كند؛ اينكه انسان‌ها چگونه بر اساس توهم حمايت ديگران از آن نظام، مي‌ترسند مخالفت خود را به همسايگان هم‌نظري بگويند كه گمان مي‌رفت حامي نظام‌اند. در زندگي واقعي نيز همانند داستان امپراتور، هنجارهايي وجود دارند كه افراد به آن پايبندند، اما الزاما به آن باور ندارند؛ به علاوه، ناباورمندانِ به هنجارها نه تنها از هنجارها پيروي مي‌كنند، بلكه ديگران را هم به پيروي از آن وامي‌دارند. جامعه‌شناسي تحليلي كه دستوركار خود را كشف و تبيين مكانيسم‌هاي علّي پديده‌ها مي‌داند، در مواجهه با چنين پديده‌هايي مفهوم برآيي (Emergence) را از علوم پيچيدگي وام مي‌گيرد و تلاش مي‌كند پديده‌هايي را كه نظم خطي واضحي ندارند و از طبقه‌بندي‌هاي رايج علوم پيروي نمي‌كنند، با مدل‌سازي‌هاي غيرخطي پويا تبيين كند. فرارفتن از دوگانه‌هاي دكارتي يكي از الزامات دستيابي به اين مدل‌ها و كاميابي در تحليل و تبيين آنهاست. ديمون سنتولا مي‌كوشد با استفاده نظريه بازي تكاملي، برآيي هنجارهاي ناهنجار در داستان لباس امپراتور را تبيين كند. وي بدون ورود به جزييات فني و روش‌شناسي چنين پژوهش‌هايي نتيجه مي‌گيرد در تله امپراتور، هنجارهاي نامحبوب نتيجه انگيزه‌هاي خودزا نزد كساني است كه تسليم فشار اجتماعي شده و باعث پيدايش جنبش‌هاي اجتماعي نيرومند و گاه خطرناك مي‌شوند. وقتي عصب‌شناس حاذق و انديشمندي چون رضا ابوتراب مي‌كوشد به پرسش‌هايي فراتر از دانش عصب‌شناسي تكاملي بپردازد و فروتنانه و البته تيزبينانه كوره‌راه‌هاي اين مسير را مي‌كاود و شناسايي مي‌كند، فرصت مغتنمي است تا به مدد دانش‌هاي نوين و براي حلبه چنين معضلاتي، كوشش جمعي و ميان‌رشته‌اي شكل گيرد و «ذهن جمعي» ايرانيان نه‌تنها در زمينه پزشكي، بلكه در باب دوراهي‌هاي جمعي بنيادي‌تر مانند عدالت/آزادي، استبداد/دموكراسي، دين/دنيا، سنت/مدرنيته هم واكاوي شود و چه بسا از اين رهگذر برون‌رفت‌هايي براي اين بن‌بست‌هاي گاه چندصدساله پيدا شده، «انتخاب‌هاي جمعي» بر سر «دورا‌هي‌هاي جمعي» تسهيل شود.

علم در بطن جامعه
ماندانا فرهاديان/   نويسنده و مترجم
بعضي آثار پنجره‌اي تازه به روي آدم مي‌گشايند، بعضي آثار هم در انسان همدلي ايجاد مي‌كنند و مخاطب حس مي‌كند كه آنچه او حس مي‌كرده، بيان كرده‌اند، برخي آثار هم چيزهايي را بيان مي‌كنند كه اگرچه خواننده به آنها انديشيده يا آنها را زيسته، اما نمي‌توانسته آنها را لااقل به اين خوبي بيان كند. كتاب حاضر براي من هر سه ويژگي را داشت. يكي ديگر از وجوه موفق كتاب طنز آن است كه باعث شده خواننده با آن احساس صميميت كند و نويسنده هم توانسته در پرده و به كمك آن مطالبي را بيان كند. صداقت و صميميت و سادگي از ديگر خصايص كتاب است كه اتفاقا نشان‌دهنده دانش عميق نويسنده و دروني شدن آن در او است. در كتاب مباحثي از جامعه‌شناسي، روانشناسي، ژنتيك و تكامل مي‌خوانيم كه بسياري از آنها وراي تخصص نويسنده است، اما با زندگي او عجين شده. نهايت علم نيز چيزي جز اين نيست كه با آن زندگي كنيم. 
كتاب علم را براي همه قابل فهم كرده و آن را به بطن جامعه مي‌آورد و عامه فهم است. البته اين آثار خطر ساده‌سازي بيش از حد علم را دارند و خوشبختانه اين كتاب چنين نيست و اتفاقا به جاي پديد آوردن حس استغنا و بي‌نيازي در مخاطب او را به مطالعه و تحقيق و خواندن بيشتر دعوت مي‌كند. خيلي خوب است كه اين كتاب را بتوان به زبان‌هاي ديگر هم ترجمه كرد. گفتن مسائل علمي در قالب روايي بسيار دشوار و اندك است. 

در سبك خودبيانگري
حسين شيخ‌رضايي/ پژوهشگر فلسفه علم
اينكه اصطلاح «دكتر» معادل با «پزشك» است، براي غيرپزشك‌ها دردسر درست مي‌كند، چون بسيار پيش مي‌آيد كه دكترهاي ساير رشته‌ها با پزشك‌ها به اشتباه گرفته مي‌شوند. بدتر از آن زماني است كه به كسي مي‌گويم دكتر در فلسفه هستم! درباره پديده غيرشخصي شدن زبان دانشگاهي و زبان علم مباحث مختلفي صورت گرفته. شروع اين پديده از قرن هفدهم يعني «انقلاب علمي» آغاز شده. يعني نوع جديدي از زبان ابداع شده كه عيني، غيرشخصي و غيرفردي و بين‌الاذهاني است و اين تصور را القا مي‌كند كه حقايق يا فكت‌هايي بيرون به شكل عيني (objective) وجود دارند و دانشمند و محقق آنها را كشف مي‌كند. از اين دوره تمايز ميان معرفت (دانش، knowledge) و نظر شخصي (باور، opinion، belief) پديد مي‌آيد. مثلا رابرت بويل يكي از پدران ابداع اين زبان جديد است. او در آكادمي سلطنتي لندن آزمايش‌هاي معروفي با پمپ خلأ انجام مي‌دهد و كتابي كه در اين باره مي‌نويسد، دو بخش است كه يك بخش آن به تعبير او فكت است و نظر شخصي نيست و همگان بر آن صحه مي‌گذارند و بخش ديگر آن نظر (opinion) است. 
اين جهان‌بيني خود را در نگارش آكادميك اعم از پزشكي، فيزيك، فلسفه و ... نشان مي‌دهد. امروز تاكيد مي‌شود كه رساله‌هاي علمي را بايد با زبان غيرشخصي و بدون منظر شخصي نگاشت. يعني ما منفذي به جهان بيروني نويسنده نداريم و گويي همه‌ چيز عيني‌سازي شده (objectified). در مقابل اين سبك، سبك‌هاي ديگري داريم كه تعمدا از اين رويكرد عيني شده دوري مي‌جويند. عنوان كلي اين سبك‌ها را «خودبيانگري» (self expression) خواند. expression يا بيان يا نمايش دادن يا نشان دادن، با گفتن (saying) متفاوت است. دلالت اكسپرسيون قراردادي و مثل يك زبان قراردادي نيست، بلكه دلالتي طبيعي‌تر است. اين موضوع بيان و اكسپرسيون را در آثار هنري مي‌توان ديد. 
سبك ادبي خودبيانگري كانال يا تونلي به جهان ذهني گوينده است، برخلاف سبك اول كه سوم شخص است. سبك خودبيانگرانه، حالت فاعل يا سوژه را نشان مي‌دهد و معمولا نوعي طراحي و ديزاين پشت آن است. خودبيانگري نوعي نمايش طراحي شده براي بيان آنچه دروني است، خواه به صورت يك پرفرمونس باشد يا طبيعي و غيرارادي.
از قديم در اين سبك انواع و اقسامي وجود داشته، مثل بسياري از زندگينامه‌هاي خودنوشت يا سفرنامه‌ها. اما آنچه موجب انفجار سبك خودبيانگري شده، مساله رسانه‌هاي اجتماعي است. شبكه‌هاي اجتماعي اين امكان را فراهم كرده كه هر كس مي‌تواند سكويي (پلتفرم) براي ديده شدن توسط ديگران داشته باشد. شبكه‌هاي اجتماعي امكان و مشوق خوبي براي افزايش خودبيانگري هستند. اين به بخش مهمي از زندگي ما بدل شده و بسياري از ما حال و هوا و احساسات خود را در اين شبكه‌ها نمايش و بيان مي‌كنيم، با عكس يا رنگ يا صوت يا متن يا ...
براي بومي‌هاي اينترنت مثل نسل زد و ديگران اين خودبيانگري اهميت بيشتري دارد. جالب از آنجا كه امكان دروغگويي در اين خودنمايشگري وجود دارد، حساسيت نسبت به اينكه كدام خودبيانگري راست (واقعي و اصيل) و كدام دروغ و قلابي (فيك) است، بيشتر است. ظهور و گسترش اين نوع نگارش ابعاد و آثار اجتماعي مهمي دارد، عمومي و غيرنخبه‌گرايانه است، امكان ساخت هويت و نمايش آن را پديد آورده و به افراد اجازه مي‌دهد كه هويت‌هاي چهل تكه براي خود بسازند. همچنين اين خودبيانگري‌ها منبع خوبي براي شناخت جامعه است و به لحاظ اطلاعاتي ارزشمند هستند. همچنين اين خودبيانگري‌ها روايت رسمي و غالب را مي‌شكند و اجازه مي‌دهد مخاطب از زاويه دروني شده خود افراد يك پديده را بنگرد. البته اين جهان‌بيني مشكلات خود را هم دارد. 
از اين منظر كتاب‌هايي چون كتاب «اگر پزشك نمي‌شدم» نه فقط سرريز اينترنت به فضاي نشر هستند، زاويه ديد يا سبك آنها هم اين منظر است، نه منظر سوم شخص. يعني درست است كه در اين كتاب مثلا اطلاعات علمي هم داريم، اما اين اطلاعات علمي از فيلتر و با تفسير و از طريق تاثراتي كه روي نويسنده گذاشته به ما ارايه مي‌شود. زبان اين كتاب به ما يادآوري مي‌كند كه من حاصل تقاطع چه خطوط متنوعي هستم و دقيقا خودبيانگري است. امكاني بودن (contingent) عنصر برجسته‌اي در اين خودبيانگري است كه در كتاب مشهود است. همچنين به مخاطب اجازه مي‌دهد، امور از بيرون تثبيت شده را از داخل بنگرد. بنابراين يكي از دلايل اهميت كتاب، غير از اينكه در ژانر ترويج علم است، آن است كه علم را با زبان عيني شده بيان نمي‌كند، بلكه با زبان و نحو سوبژكتيو و با تن يا مداليته خودبيانگري آن را بيان مي‌كند. 

فاطمه مينايي : درباره جاودانگي، اين‌طور كه آقاي دكتر نوشته‌اند‍، به نظر مي‌رسد غلبه بر مرگ انگيزه همه فعاليت‌هاي انسان است. خيلي‌ها ازجمله بعضي فيلسوفان اين حرف را مي‌زنند كه بدون مرگ بشر اصلا فعاليتي نمي‌كرد.تصور من اين است كه اين نظريه فروكاستي است و كل انگيزه‌هاي بشر را به انگيزه سلبي ترس از مرگ فرو مي‌كاهد.

احمد شكرچي: شبكه پزشكان علاوه بر اينكه با انتخاب‌هاي نظري و عملي‌شان دانش پزشكي را شكل مي‌دهند، شبكه بيماران‌شان را هم انتخاب مي‌كنند. دانش پزشكي با عامليت پزشكان به ذهن و رفتار شبكه بيماران در باب مفهوم سلامت و حتي علم ساختار وجهت مي‌بخشد و آنان نيز بر اساس دانش ضمني و فهم عامه از امر بيماري و درمان، پزشك و دارو و درمان خود را برمي‌گزينند.

ماندانا فرهاديان : صداقت و صميميت و سادگي از ديگر خصايص كتاب است كه اتفاقا نشان‌دهنده دانش عميق نويسنده و دروني شدن آن در او است. در كتاب مباحثي از جامعه‌شناسي، روانشناسي، ژنتيك و تكامل مي‌خوانيم كه بسياري از آنها وراي تخصص نويسنده است، اما با زندگي او عجين شده. نهايت علم نيز چيزي جز اين نيست كه با آن زندگي كنيم.

حسين شيخ‌رضايي : 
سبك ادبي خود بيانگري كانال يا تونلي به جهان ذهني گوينده است، برخلاف سبك اول كه سوم شخص است. سبك خودبيانگرانه، حالت فاعل يا سوژه را نشان مي‌دهد و معمولا نوعي طراحي و ديزاين پشت آن است. خودبيانگري نوعي نمايش طراحي شده براي بيان آنچه دروني است، خواه به صورت يك پرفرمونس باشد يا طبيعي و غيرارادي.

سریال پرمخاطب دکتر هاوس(2012-2004) که زندگی حرفه ای و شخصی پزشکی عجیب و غریب به اسم دکتر هاوس و همکارانش را روایت می کرد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون