• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5907 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۴ آبان

سرگشتگان

اسدالله امرايي

رمان سرگشتگان نوشته امين معلوف نويسنده لبناني ترجمه حميدرضا مهاجراني در انتشارات روزنه منتشر شده. شايد اين روزها كه آتش جنگ و درگيري در لبنان شعله مي‌كشد خواندن اين رمان ضروري به نظر بيايد. داستان اين رمان شبيه به دغدغه و افكار نويسنده‌اش، داستان جنگ و مهاجرت و سرگرداني است. معلوف كه خود ريشه‌اي لبناني دارد و زبان مادري‌اش عربي است، اين داستان را به زبان فرانسه كه كشور مهاجرت قهرمان داستان است، به نگارش درآورده. آدم كه شخصيت اول اين داستان است بعد از بيست و پنج سال به زادگاه خود باز مي‌گردد. سال‌ها قبل، لبنان از جنگ لبنان گريخته و حالا كه مراد، دوست صميمي‌اش به حال احتضار افتاده به لبنان برمي‌گردد. اما دو دوست قبل از تجديد ديدار از هم جدا مي‌شوند و مراد پيش از ديدن رفيق شفيقش، جان به جان آفرين تسليم مي‌كند. نويسنده كه خود با حسرت زندگي بدون جنگ در سرزمين مادري‌اش دست و پنجه نرم كرده، اين حسرت را در قالب خاطرات آدم به خواننده نشان مي‌دهد و ذهن مخاطب را همچون ذهن مهاجر رنج ديده، از سوالات دردناك و بي‌شماري كه تا ابد بدون پاسخ مي‌مانند، پر مي‌كند. سوالاتي همچون چرايي و هدف جنگ و دوراهي‌هايي كه در ذهن جوانان عاشق ميهن براي ترك ديار يا ايستادگي و مقاومت شكل گرفت. سرگشتگان نشان مي‌دهد كه هر دو مسير اين دوراهي سوختن و شكاف بود و از دست رفتن يك زندگاني شاد در كنار هموطنان. «وقتي آدم از خواب بيدار شد هنوز فضاي اتاق تاريك بود. نگاهي به ساعتش كه روي پاتختي گذاشته بود، انداخت. عقربه‌ها ساعت شش و ربع صبح را نشان مي‌دادند. پرده‌هاي اتاق را كشيد، اشعه‌هاي طلايي خورشيد چون مهماني عزيز به درون اتاق تابيد و فضاي آن را غرق در روشنايي كرد. آدم هنوز حوله پالتويي را به تن داشت و بيژامه نو هنوز توي بسته‌بندي‌اش بود. ولي كسي آن را از روي تخت برداشته و به همراه ديگر لباس‌ها توي كيسه روي ميز گذاشته بود. سر شب كه آدم روي تخت افتاد تا صبح به خوابي عميق فرو رفت، حال آنكه طبق قرار بايد براي صرف شام به طبقه همكف مي‌رفت و به ميزبانانش مي‌پيوست. حتما آنها براي خبر كردنش آمده بودند بالا و وقتي ديده بودند تا اين حد مست خواب است، تصميم گرفته بودند، بيدارش نكنند. دوباره دوش گرفت و صورتش را اصلاح كرد و لوسيون بعد از اصلاح را زد. لباسش را پوشيد و از اتاق خارج شد. يك دختر جوان كه پيشبند سفيدي بسته بود و پشت در انتظارش را مي‌كشيد او را به سمت بالكن راهنمايي كرد، جايي كه در روشنايي روز ميزبانانش سر ميز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند. رامز در حالي كه از ته دل مي‌خنديد، گفت: «از بخت خوش، ما براي شام منتظرت نمانديم!» آدم عذرخواهي كرد و دنيا به قصد دفاع از ميهمان در برابر متلكي كه شوهرش به او انداخت، گفت: اين روش درستي نيست كه سر صبحي از مهمان‌مان اين‌طوري استقبال شود. تو بايد از او بپرسي خوب خوابيدي! شوهرش كه همچنان داشت مي‌خنديد، گفت: نيازي به اين پرسش نيست. من خودم با همين دو تا چشمم ديدم كه چقدر راحت خوابيده بود. هزار ماشاءالله، چشم نخورد، صداي خر و پفش موتور ديزل را شرمنده كرده بود. - من واقعا با يك مرد بي‌ادب ازدواج كرده‌ام. اين‌طور نيست؟ دنيا اين را گفت و خنديد. شوهرش هم خنديد بعد آدم گفت: والله اگر نظر من را مي‌خواستي، مي‌گفتم كه احتياط كن. اين مرد تربيتش اشكال دارد. ولي خب، حالا كه ديگر كار از كار گذشته و بخت با تو يار نبوده.» امين معلوف، نويسنده فرانسوي لبناني‌الاصل است.معلوف در لبنان و در دانشگاه فرانسوي سن‌ژوزف تحصيل كرد. فعاليت مطبوعاتي را در سال ۱۹۷۱ با روزنامه «النهار» آغاز كرد و تا سال ۱۹۷۶ به همكاري با اين روزنامه ادامه داد. پس از آن به مجله المستقبل پيوست و كار كرد و در سال ۱۹۷۹ به پاريس مهاجرت كرد. بعد از مدتي روزنامه‌نگاري را رها كرد و رمان‌نويسي را به صورت تمام وقت پي‌ گرفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون