تاول روزگار روي پوستِ زندگي!
اميد مافي
ظهر به عصر پيوند خورده بود و آفتاب پشت به شهر به بدرودي حزنانگيز ميانديشيد. كمي آنسوتر مردي تاشده از فرط خستگي، پاهاي تاول زدهاش را رو به آفتاب ولرم دراز كرده بود تا ضمادي بر زخمهاي ناسور خويش بگذارد. مرد از بام تا شام در گوشهاي از شهر كارگري كرده بود و با چندرغاز حقوق روزمزد به بينيازترين موجودِ اين دنياي سفله بدل شده بود. وقتي روي زمين نشست و يك نخ وينستونِ مغموم را دود كرد و به هوا فرستاد، در مخيلهاش نميگنجيد پاهاي باد كرده و تاول زدهاش شكار دوربين اندرويد عكاسي خستهجان شود.سوژههاي ناب اينگونه جان ميگيرند برادر! مردي استوار و مطمئن پس از روزي نااستوار و نامطمئن با چهرهاي عبوس به ديوار تكيه داده و پاهاي رنجورش را دمي رها كرده بود تا يادش برود زندگي چقدر طاقتفرسا و روحخراش است. تا فراموش كند وقتي در پايان كار روزانه، چند اسكناس كهنه جيبهاي خالياش را پر ميكند، مجالي براي لبخند زدن باقي نميماند و دنيا به رويش تبسم نميكند تا در كسري از ثانيه به پرندهاي خجول در انتهاي آشيانهاي نمور تبديل شود. وقتي شادي كمياب است و دلتنگي در نزده از راه ميرسد، بايد براي پاهاي تاول زدهاي كه يادآور تاول روزگارِ ناسازگار است كمي آه كشيد. پاهايي مبين دردهاي جماعتي كه بيتكيهگاه نفس ميكشند و براي يك لقمه نان بالبال ميزنند. آه خدايا، چقدر آدم بيچاره هست در اين دنيا و تبسم چقدر دشوار است، در روزگار استيلاي تعب.چقدر صداي مويه ميآيد و فاقه چه واژه سهلالوصولي است در عصري كه تنهاي خسته از تكرار فاصلهها گر گرفتهاند و شادي نغمهاي غريبانه است در دوران دود و سرب و مازوت! ساده مثل ساده، بسيارند كساني كه نخست ميميرند، اما سالها بعد به خاكشان ميسپارند.بسيارند كساني كه نخست به خاكشان ميسپارند، اما سالها بعد ميميرند و كم نيستند كساني كه نه ميميرند و نه به خاكشان نيازي هست.
دريا با اين همه آب
رودخانه با اين همه آب
تنگ بلور حتي با اين همه آب
رخصت نميدهد اين همه آب
تا بنگريم كه ماهيها چگونه ميگريند...