• ۱۴۰۳ سه شنبه ۶ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5917 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۶ آذر

بچه‌ها بزرگ مي‌شوند؛ اين حقيقت تلخ و شيرين است

غزل حضرتي

چند روز پيش براي شركت در جلسه‌اي، راهي مدرسه شدم. يك ساعت مانده بود به تعطيل شدن مدرسه. وقتي رسيدم پسرها در حياط صف كشيده بودند و براي رفتن به آخرين ساعت كلاس آماده مي‌شدند، با زحمت پسرم را در صف كلاس‌شان پيدا كردم و تلاش كردم بدون جلب‌توجه ناظم، او هم من را ببيند. هميشه دلم مي‌خواست وسط روز به مدرسه بروم و او را ببينم كه در حياط با هم‌كلاسي‌هايش چگونه بازي مي‌كند. اصلا دلم مي‌خواست ببينم شخصيتش در اجتماع همسالانش چه فرقي با آنچه من مي‌بينم دارد. خلاصه اينكه در آخرين نقطه‌اي كه مي‌توانستم بايستم و صداي ناظم هم درنيايد، ايستادم و تلاش كردم با دست تكان دادن، توجه او را كه آخر صف ايستاده‌ بود، جلب كنم. دوستانش در صف همه من را ديدند و شناختند. حتي بغل‌دستي‌اش متوجه من شد و به او گفت مامانت اومده، ‌اونجاست. اما او سرش را بلند نكرد و آرام به دوستش گفت مي‌دونم. اول فكر كردم اشتباه فهميدم و او هنوز متوجه من نشده است. باز تلاش كردم من را ببيند و ذوق كند. به خيال خودم فكر مي‌كردم الان كه چشم در چشم بشويم، گل از گلش مي‌شكفد و ذوق مي‌كند. غافل از اينكه او مرا ديده بود و نمي‌خواست به روي خودش بياورد. يك لحظه از پشت سر دوستش، چشمانش را بالا آورد و من را ديد. دستي كوتاه تكان دادم، او هم دستش را در پايين‌ترين حالت براي لحظه‌اي تكان داد و باز برگشت. از تعجب داشتم شاخ درمي‌آوردم. اين همان پسري بود كه دايم از من مي‌خواست خانه باشم، جلسه نروم، همه جا من او را ببرم، شب‌ها مي‌خواهد من او را بخوابانم. پس اين امتناع از ديدن من در مدرسه، جلوي همكلاسي‌هايش چيست.  ديرم شده بود و به طبقه بالا براي شركت در جلسه رفتم. كنار مادر يكي از بچه‌هايي كه پسرش با پسرم در مهد و پيش‌دبستاني هم همكلاس بودند، نشستم. وسط جلسه ناگهان يادم افتاد و آنچه اتفاق افتاده بود را به او گفتم. در كمال ناباوري او هم اين مساله را تاييد كرد و گفت پسر من هم وقتي در جمع دوستانش است، دلش نمي‌خواهد با من سلام و عليك كند. اصلا انگار من را نمي‌شناسد. حتي به من مي‌گويد جلو نيا. 
خيلي برايم عجيب بود. پسربچه‌هايي كه تا ديروز و حتي امروز در خانه و خيابان به ما چسبيده‌اند و همه كارهايشان را با ما چك مي‌كنند، حالا در مدرسه مانند يك غريبه رفتار مي‌كنند. در خانه، وقتي با پسرها هستم، از مشق نوشتن تا حمام رفتن، شام خوردن، بازي كردن، نقاشي كشيدن، قصه شب خواندن و خوابيدن‌شان با من است. نه اينكه همسرم كاري نكند، ولي معمولا اينطور است كه وقتي من هستم، ترجيح پسرها مخصوصا پسر بزرگم، من است. اين البته طبيعي است. پسرها تا سن 7 و 8 سالگي مادر را ترجيح مي‌دهند. اما اينكه او نمي‌خواست در ميان همسالانش، مادرش را، يا شايد احساسش را به من، بروز دهد عجيب و تازه بود. شايد هم براي من تازه بود چون تازه با اين مقوله آشنا شده بودم. تا شب فكرم را مشغول كرده بود. در خانه از او پرسيدم امروز من را در مدرسه ديدي؟ گفت بله. گفتم پس چرا ذوق نكردي؟ با بي‌حوصلگي گفت كردم كه. و براي سوال‌پيچ نشدن بيشتر، صحنه را ترك كرد. 
حس عجيبي دارم. احساس مي‌كنم فرزندم بزرگ شده. آنقدر كه دلش نمي‌خواهد يكسري چيزها را دوستانش بدانند و از آن سردربياورند. او مي‌فهمد كه احساس بين من و او يك امر شخصي است و نمي‌خواهد اين را با دوستان مدرسه‌اش به اشتراك بگذارد. او در مدرسه به سمت من نمي‌دود، من را در آغوش نمي‌كشد. خيلي جدي و بالغانه با من رفتار مي‌كند. ذوق مضاعف از خودش نشان نمي‌دهد و كلا يك جور ديگر رفتار مي‌كند. روزهايي كه در مهد و پيش‌دبستاني دنبالش مي‌رفتم، از دور كه من را مي‌ديد، مي‌دويد به سمتم. اما الان او در ميان پسربچه‌هايي است كه همه احساس بزرگ شدن دارند، همه فكر مي‌كنند بايد جدي و بزرگسالانه رفتار كنند، آنها ديگر خود را كودكاني در آغوش مادر نمي‌بينند، مي‌خواهند ديگران هم آنها را جدي بگيرند.  روزهاي اول مدرسه، از خط و نشان كشيدن ناظم مدرسه براي بچه‌ها، بغض كرده بود و با ترس پيشم آمده بود كه از آقاي ناظم مي‌ترسم. فكر مي‌كنم مي‌خواهد بچه‌ها را تنبيه كند. اما الان بعد از گذشت دو ماه، ديگر از آن آقاي ناظم و ديگر معاونان مدرسه نه‌تنها نمي‌ترسد كه از اينكه با آنها چون مرداني جوان رفتار مي‌كنند، لذت هم مي‌برد. پسرها دارند بزرگ مي‌شوند و اين گلويم را مي‌فشارد و چشمانم را‌ تر مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون