نگاهي به مفهوم غربزدگي-3
در تقاطع مدرنيسم و مدرنيزاسيون
محمدحسن ابوالحسني
براي فهم بهتر غربزدگي خوب است به آراي مارشال برمن درباره مدرنيته، نظري بيفكنيم. برمن معتقد است مدرنيته واجد دو ركن اساسي است كه وجود هردوي آنها ضروري است: مدرنيسم و مدرنيزاسيون. مدرنيسم به معناي آگاهي و بينش فرهنگي است كه در عصر جديد به دست آمده، مدرنيسم در قلمرو هنر و فلسفه تجلي مييابد و سبك و الگويي براي نگريستن به جهان و روابط انسانها پديد ميآورد. آگاهي مدرنيستي، آگاهي از جايگاه انسان در مناسبات اجتماعي مدرن و به معناي چارچوبي است كه از طريق آن كنشهاي فردي معنادار ميشود. هنر، ادبيات و مطبوعات آگاهي مدرنيستي را در افراد به وجود ميآورند. در يك كلام، مدرنيسم به ابعاد فكري و فرهنگي مدرنيته اشاره دارد و باعث شكلگيري حيات دروني پيچيدهاي در شهروندان عصر مدرن ميشود.
درمقابل، مدرنيزاسيون به فرآيند صنعتي- اقتصادي اشاره دارد كه با هدف توسعه و پيشرفت صورت ميگيرد. مدرنيسم و مدرنيزاسيون لازم و ملزوم يكديگرند؛ بدون پيشرفت اقتصادي و مادي، آگاهي مدرنيستي پديد نميآيد و بدون شكلگيري شخصيت مدرن، توسعه اقتصادي و صنعتي نيز امري بيهوده مينمايد. مدرنيسم و مدرنيزاسيون دو ركني هستند كه بايد به موازات هم برپا شوند. براي توسعه صنعتي و اقتصادي تنها به ابزار و مصالح باكيفيت نياز نيست بلكه به آگاهي فردي متناظري نياز است كه شخص را از ضرورت كار، وقتشناسي، ارزشهاي اجتماعي و غايت زندگي آگاه كند.درهر جايي كه يكي از اين اركان فراموش شده، مدرنيته بيش از آنكه رضايت بيافريند، بحران و ناكامي آفريده است. آگاهي از اين دو ركن، از دوران قاجار، در نوشتههاي روشنفكران و نويسندگان ايراني بازتابيده است.اين آگاهي اگرچه صورتهاي گوناگوني پذيرفته و در اشكال مختلفي بيان شده در تفكيك وجه مادي و وجه معنوي مدرنيته كامياب بوده است. مثلا در بعضي از نوشتههاي ميرزا ملكمخان اشاراتي به ضرورت توجه مضاعف ايرانيان به فرهنگ و نهادهاي غربي هست. او در اين زمينه در رساله دفتر تنظيمات ميگويد: «عقل فرنگي به هيچوجه بيشتر از عقل ما نيست، حرفي كه هست در علوم ايشان است. قصوري كه داريم اين است كه هنوز نفهميدهايم كه فرنگيها چقدر از ما پيش افتادهاند. ما خيال ميكنيم كه درجه ترقي آنها همان قدر است كه در صنايع ايشان ميبينيم و حالآنكه ترقي ايشان در آيين تمدن بروز كرده است و براي اشخاصي كه از ايران بيرون نرفتهاند محال و ممتنع است كه درجه اين نوع ترقي فرنگ را بتوانند تصور كنند.» به اين شكل ملكمخان نهتنها بر اهميت علم و فنون غربي تاكيد ميگذارد بلكه بر اهميت فرهنگ و آداب غربي نيز، كه زمينهساز پيدايش آن علوم شده، تاكيد دوچندان ميكند.ملكمخان در ادامه ميافزايد: «ملل يورپ هرقدر كه در كارخانجات و فلزات ترقي كردهاند صد مراتب بيشتر در اين كارخانجات انساني پيش رفتهاند.»
در امتداد همين نگرش، ميرزا فتحعلي آخوندزاده مفهوم تخيل را برجسته ميكند و آزادي خيال را يكي از دلايل اصلي پيشرفت اروپا ميشمارد. او در نامهاي خطاب به مستشارالدوله مينويسد: «اتخاذ تجربه ديگران حاصلي نخواهد بخشيد وقتي كه انسان به اسواد خيال و طرحاندازي عقول ارباب تجربه پي نبرده باشد... بايد مردم به قبول خيالات يوروپاييان استعداد به هم رسانند. بايد خيالات يوروپاييان در عقول مردم ايران به تجارت و مصنوعات يوروپاييان سبقت و تقدم داشته باشد.»آخوندزاده در اينجا تاكيد دارد كه پي بردن به انديشههاي غربي حتي بر شناخت فنون غربي نيز اولويت دارد.گفتار ملكمخان و آخوندزاده نشان ميدهد كه وراي ميراث سخت و ملموس اقتصاد و صنعت در غرب، لايهاي ناملموس از فرهنگ و ادب هست كه ما بايد به دنبال همان باشيم. تمايز مدرنيسم و مدرنيزاسيون يا همان تمايز فرهنگ و فن به شكل بذري خفته، در آثار اين دو نويسنده يافت ميشود. اهميت اين تمايز چنان است كه حتي در حدود يك قرن بعد نيز نزد داريوش شايگان اشارات مشابهي را، البته با بستر و مقصودي متفاوت، مييابيم؛ او در كتاب آسيا دربرابر غرب اين نكته را مطرح ميكند: «غربزدگي يعني جهل نسبت به غرب، يعني نشناختن عناصر غالب تفكري كه مآلا غالبترين و مهاجمترين شيوه جهانبيني موجود روي زمين است... غربزدگي ناآگاهي از ماهيت واقعي تمدن غرب است. اين ناآگاهي سبب ميشود كه ظاهر امر را با خود امر اشتباه كنيم و مظاهر تمدن غربي را به كارايي شگفت محصولات تكنيكياش محدود كنيم و از انديشهاي كه در پس اين پيشرفت جريان دارد غافل بمانيم. اين غفلت و جدا نكردن انديشه محرك اين تمدن از كاربست عملي آن انديشه موجب ميشود كه كارآموزي ما منحصرا در حصار كاربندي علوم عملي صورت گيرد نه راه يافتن به كانوني كه اين علوم از آن ساطع ميشوند.»
برمبناي چارچوبي كه ترسيم شد ميتوان غربزدگان را شناخت. غربزدگان به مظاهر پيدا و ملموس غرب، مثل ماشينها و ارتشها، كه نتيجه مدرنيزاسيون و فن هستند، علاقه نشان ميدهند اما در همينجا متوقف ميشوند، راه را بر پرسشگري ميبندند و هيچ علاقهاي به ويژگيهاي انسان و جامعهاي كه ماشين را ساخته يا ارتش را شكل داده، ندارند. غربزدگان صرفا مصرفكنندگان خوبي براي محصولات غربي هستند.غربزدگان نهايتا در مدرنيزاسيون متوقف ميمانند و به مدرنيسم نميرسند. آنها اگرچه به ظاهر پيشرفت و فناوري را مياستايند اما خود عاجز از برداشتن گامي موثر در اين راه هستند. غربزدگان فاقد نوعي از كنجكاوياند كه معطوف به فرهنگ و انديشه غربي باشد. آنان حتي ممكن است بهانه آورند كه فرهنگ غربي تحت تاثير محصولات و فناوري آن، ماديگرا و اقتصادي شده است، اما اين بهانه موهومي بيش نيست؛ نه مدرنيته محدود به توسعه اقتصادي و صنعتي است و نه فرهنگ غرب در ماديگرايي خلاصه ميشود.