نقاشي كه كتاب نميخواند
حسن لطفي
موهاي جوگندمي بلندش از بقيه بازديدكنندگان كه بیشتر جوان هستند، جدايش كرده. وقت عبور از كنار تابلوهاي نقاشي شده مشاهير عقب و جلو ميشود، مكث ميكند و بعد به سراغ بقيه ميرود! بقيه بازديدكنندگان اغلب چند نفري ايستاده و با آشنايي كه تابلو يا تابلوهایش بر ديوار نمايشگاه رفته حرف ميزنند و شيريني ميخورند. بعضيها هم جلوي تابلويي ميايستند و عكس ميگيرند. مرد جا افتاده به تابلوي محمود دولتآبادي كه ميرسد مكثي كرده، انگار دنبال چيزي بگردد به تابلو نزديكتر شده به بخشهاي مختلف چهره او نگاه ميكند، بعد برگشته از كسي سراغ نقاش تابلو را ميگيرد. نقاش كه دختر جواني است جلو ميآيد و مودبانه سلام ميكند. مرد بعد از تعريف از توانايي دختر از او ميپرسد به نظرت آقاي دولتآبادي قبل از ورود به آتليه براي گرفتن عكس كجا بوده و توي مسير آمدن به آتليه با چه كساني برخورد كرده و چه مناظري ديده؟ دختر نقاش با بهت مرد را نگاه ميكند و همراهانش پوزخندزنان زيرگوش هم چيزي ميگويند. پاسخ دختر نميدانم است. برايش مهم هم نبوده كه بداند دولتآبادي از كجا آمده و چه اتفاقاتي سر راهش افتاده است! مرد با مهرباني سري تكان ميدهد كه معلوم است براي تاييد حرفهاي دختر نيست اما نميخواهد تند و سريع با او مخالفت كند. دختر پا به پا ميشود و انگار بدش نميآيد با رفتن مرد برگردد به صحبت با همراهانش. مرد كه عجلهاي براي رفتن ندارد سوال ديگري ميپرسد: حتما كتابهايش را خواندي؟ دختر نهاي ميگويد كه معلوم است از اين اتفاق شرمگين نيست! در همين موقع استاد دختر كه گويا استاد همه نقاشان نمايشگاه است به آنها نزديك ميشود. با مرد حال و احوال گرمي ميكند و او را استاد عزيز خطاب ميكند. بعد انگار متوجه سوال مرد شده باشد، ميگويد: «استاد عزيز هر چي ميگم اين نسل كتاب نميخوانند!» مرد نگاهي به او، دختر و تابلوهاي نقاشي مشاهير مياندازد و متعجب ميگويد: «منظورتان نقاشهای اين نمايشگاهه؟» زن سري به علامت مثبت تكان ميدهد. مرد ميگويد: «معلوم است!» بعد ميخواهد برود كه انگار سوال تازهاي به ذهنش رسيده برميگردد و رو به مربي نقاشان ميگويد: «خودتان كتاب ميخوانيد؟» زن جا خورده ميگويد: «قبلا بيشتر ميخواندم!» مرد سري تكان ميدهد و به سمت دختر جوان بر ميگردد: «كتاب بخوان، زياد هم بخوان! فيلم ببين، زياد هم ببين! نقاشي ببين، عكس ببين، موسيقي گوش كن، ضرر نميكني!» بعد راه ميافتد و از نمايشگاه بيرون ميرود. به محض خروجش همراهان دختر ميخندند و دختر به سمت مربياش ميرود و ميپرسد: «ميشناختيش؟» مربي ميگويد: «نه!» دختر با تعجب ميگويد: «اما بهش گفتيد استاد؟!» زن ميخندد و پاسخ ميدهد: «به خاطر موهاي جوگندمي بلندش!» دختر پوزخندي ميزند و به سمت تابلوي نقاشي محمود دولتآبادي ميرود و با دقت نگاهش ميكند!