شعلههاي اعتراض و سيل خشم
مرتضي ميرحسيني
آن نمايش تلخ و تكاندهنده را در خيابان، مقابل ساختمان شهرداري اجرا كرد. شايد انتخاب ديگري نداشت و هيچ چاره ديگري نميديد. حداقل چند صد نفر از اهالي سيدي بوزيد تماشايش كردند و ديدند كه چگونه آتش شعله كشيد و او را بلعيد. آن خيابان هميشه خيابان شلوغي بود. همه مبهوت ماندند. بعد چند نفر به سمتش دويدند و آتش را خاموش كردند. اما آتش كار خودش را كرده بود. جراحتها عميق بودند. درمان نميشدند. كاري از پزشكان برنميآمد. البته مرگ هم عجلهاي براي رفتن به سراغ او نداشت. سه هفته منتظرش گذاشت. تمام آن سه هفته را در بيمارستان بستري بود. بعد، در نخستين روزهاي سال 2011 ميلادي از دنيا رفت. نه خودش ميدانست چه نمايش تاثيرگذار و مهمي اجرا كرده است و نه كسي پيشبيني ميكرد پيامد آن چه خواهد بود. محمد بوعزيزي فقير بود. زندگياش از فروش ميوه و سبزي ميگذشت. حتي مغازه يا حجرهاي هم نداشت و داروندارش گاري كوچكي بود. روزي هنگام ورود به بازار، چند پليس - كه كارمند شهرداري بودند - به بهانه برقراري نظم راهش را بستند. گفتند نميتواند وارد شود. به آنها اعتراض كرد. كتكش زدند و او را زير مشت و لگد گرفتند. در آن بازار، خيليها او را ميشناختند. اما كسي به نجاتش نرفت و او را از زير دستوپاي پليسها بيرون نكشيد. اهالي بازار - چنانكه رسم جوامع استبدادزده است - سرشان را پايين انداختند و پايشان را از ماجرا بيرون كشيدند. كسي دنبال دردسر نميگشت. ميدانستند اگر حرفي بزنند يا دخالت كنند، خودشان هم گرفتار ميشوند. شهرداري و پليس را ميشناختند و به تجربه ميدانستند پايان چنين اتفاقاتي چه ميشود. اما بوعزيزي تصميم به شكايت گرفت. اندك اميدي به اجراي قانون داشت. اما كسي به دادش نرسيد. بازاريها هم حاضر به شهادت به نفع او نميشدند. رسم زمانه سكوت بود. حتي چند نفر از ترس يا دلسوزي به او گفتند شكايتش را پس بگيرد و ماجرا را دنبال نكند. گفتند فايدهاي ندارد و عدالت و قانون - اگر هم واقعا جايي از اين دنيا وجود داشته باشد -براي ما و تو نيست. نپذيرفت. خشمگين و آزرده و زخمي بود. از همه چيز و همه كس خشمگين و آزرده و زخمي بود. بعد، آن نمايش را اجرا كرد. نمايشي كه وجدان تونسيها را تكان داد و تمام رسم و رسوماتي مثل سكوت و نديدن و نشنيدن و تحمل كردن به هر قيمتي را بياعتبار كرد. آن خشمي كه در خودسوزي بوعزيزي شعله كشيده بود، جامعه تونس را به كام خود كشيد و حكومت آن كشور را ساقط كرد. آن زمان زينالعابدين بن علي بر تونس حكومت ميكرد. براي حفظ ظاهر و آرام كردن خشم عمومي به بيمارستان رفت و از بوعزيزي رو به مرگ عيادت كرد. وعده داد عدالت را اجرا و خاطيان را مجازات ميكند و حتي گفت طرح ايجاد هزاران فرصت شغلي براي جوانان تونسي را در سر دارد. اما صداقت و اراده عمل به اين تعهدات را نداشت و حتي اگر داشت، ديگر دير شده بود. كسي باورش نميكرد. نه فقط باورش نميكردند كه بيشتر تونسيها از او متنفر بودند. بعد، موجهاي اعتراض كه بالا گرفت از كشور گريخت و قدرتي را كه فكر ميكرد، ابدي است، رها كرد. محمد بوعزيزي هم با خودسوزي، الگويي براي اعتراض به ظلم ارايه داد كه همان روزها چند بار، هم در تونس و هم در مصر و الجزاير و چند كشور ديگر تكرار شد. سيل ناآرامي و شورش - كه بعد از انتشار خبر هر خودسوزي تازه، سنگينتر ميشد - چند كشور عربي را فراگرفت و در مسير خود چند حكومت ديكتاتوري را فروشكست و سرنگون كرد. آن را بهار عربي ناميدند. هر چند نتايج بعدي اين تغيير و تحولات، كشور به كشور متفاوت از آب درآمد. اما بعد از ماجراي بوعزيزي، خودسوزي نيز موضوع بحث شد. برخي گفتند حرام است و كسي نبايد جان خودش را - حتي براي اعتراض به ستم - بگيرد. اما ديگران حرف بهتري ميزدند. ميگفتند اگر گناه و حرامي هم هست، بايد به پاي نظام فاسد و ستمگري نوشته شود كه عدالت و حق و حقوق مردم را زير پا ميگذارد و همه روزنههاي شكايت و اعتراض را ميبندد.