نسبت دانش و قدرت موضوعي است كه دهههاست بهطور جدي مورد توجه پژوهشگران علوم انساني قرار گرفته است. در ايران اين بحث مخصوصا با طرح انديشههاي ميشل فوكو، انديشمند فرانسوي بسيار رونق گرفت، اگرچه عموما از سطح نظريهورزي فراتر نرفت و كمتر به تحليل تاريخي و پرداختن به مصاديق آن در ايران انجاميد. رضا نجفزاده، پژوهشگر انديشه سياسي و استاد دانشگاه از معدود كساني است كه غير از آثار نظري درباره فوكو و ديگران، به طور جدي به نسبت دانش و قدرت در ايران توجه كرده. او در كتاب خواندني تجدد رمانتيك و علوم شاهي (انتشارات پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي) به طور مشخص مناسبات قدرت و دانش را در عصر پهلوي مورد بررسي قرار داده و كوشيده عملكرد قدرت را در قالب نهادهاي اصلي معرفت (غير از دانشگاه) مثل سازمان پرورش افكار، فرهنگستان، كتابخانه ملي، شوراي فرهنگي سلطنتي و... در اين دوره نشان دهد. او در اين كتاب از شكلگيري هستههاي مقاومت در برابر دانش رسمي غفلت نكرده و همه جا به آلترناتيوهايي كه از سوي جامعه به شكل ريزوم رشد كردند و گسترش يافته، پرداخته است. با او درباره اين كتاب گفتوگو كرديم.
نخست اگر ممكن است به اختصار درباره تعبير «تجدد رمانتيك» توضيح دهيد. منظورتان از آن چيست؟
مقصودم از تجدد رمانتيك گونهاي از آگاهي جديد و استراتژيهاي قدرت و مقاومت ايرانيان از دوران مشروطيت به اين سو است. مدرنيته سياسي آمرانه پهلويها براي ايدئولوژي توسعهگرايي دولتي نيازمند يك بنيان معرفتشناختي بود كه آگاهي و بيداري قومي ايرانيان بر پايه آن استوار ميشد. تمهيد اين بنيان معرفت-شناختي را گروه قابلتوجهي از مورخان، اديبان و پژوهشگرانِ ميراث كهن ايراني بهعهده داشتند؛ گروهي كه ميتوان آنان را در تقابل با گروه روشنفكرانِ دوران پهلويها، گروه ناروشنفكران يا اديبانِ مورخ ناميد. اينان معمولا در تاريخنگاري انديشه فلسفي و سياسي ايران معاصر ناديده گرفته شدهاند. در ميان مورخان، اديبان و نسخهشناسانِ برجسته آن دوران هم ديپلماتها و وزيران و مديران برجسته را ميتوان يافت كه كارگزار سازمان قدرتِ تجددِ آمرانه بودند، هم ليبرالهاي مشروطهطلبي را ميتوان ديد كه به ساخت دودماني قدرت بدبين بودند و هم ماركسيستهايي را ميتوان ديد كه آرمانِ ايرانزمين را ذيل سايه فراگيرِ ايدئولوژي كشور شوروي و ماترياليسم تاريخي تفسير ميكردند. تمامي انديشههاي سياسي مورخانِ تجددطلبِ پس از مشروطيت، از خود محمدرضا شاه و اعضاي شوراي فرهنگي سلطنتي ايران گرفته تا مكتب استاليني تاريخنگاري ايران، اين ويژگيها را دارند: تمهيد گونهاي نگرش بومي-محلي؛ علمگرايي متاثر از شرقشناسي اروپايي يا شرقشناسي ماركسيستي؛ خردگرايي در تفسير رخداد اجتماعي؛ رمانتيسيسم؛ انحطاط باوري؛ پيشرفتگرايي؛ تاريخباوري و صورتبندي مساله ايران.
تعبير پرسشبرانگيز ديگر در عنوان كتاب شما، «علوم شاهي» است. منظور از علوم شاهي چيست و چه علوم يا دانشهايي را به اين صفت خواندهايد؟
مفهوم معرفتشناختي و سياسي «علوم شاهي» را هم براساس دستاوردهاي مورخان برجستهاي چون اميرمهدي بديع و ميشل فوكو به كار بردهام. مفهوم علوم شاهي يا دانشهاي شاهي بهطور ديالكتيكي در مقابل علوم و دانشهاي غيرشاهي قرار ميگيرد. برخي از مورخان تاريخ فرهنگي و ادبي ايران، از مفهوم «درباري» براي توصيف شماري از روندها و الگوهاي حاكم بر توليد علوم و متون سخن گفتهاند. پژوهشهاي ايرانشناختي گستردهاي كه در دوران پهلوي اول و دوم صورت گرفت، نوعي نظام دانايي تاريخي بود كه فقرات عمدهاي از آن با سرشت قدرت سياسي پيوند داشت.
درباره ربط اين پژوهشهاي ايران شناختي با قدرت بيشتر توضيح دهيد.
اساسا ايرانشناسي با شعب مختلف آن پيش از اينكه به سياست حاكم تبديل شود و بهمنزله بخشي از ساز و برگهاي ايدئولوژيك قدرت سياسي مصادره شود، دغدغه فرهنگي پژوهشگراني بود كه در غيابِ ديوانسالاريهاي پرتزاحمِ دولت، در عُزلت يا در محبس و غُربت، به صورت تكنگاريهاي منفرد و نسخهشناسيها و نسخهيابيهاي داوطلبانه به آهستگي ساخته شده بود. چنين ايرانشناسياي نميتوانست به «علوم شاهي» فروكاسته شود. كشمكشي ظريف بين اصحاب علوم ايرانشناختي و تكنولوژي قدرت حاكم جريان داشت كه هيچگاه كاملا فرونشانده نشد. اين كشمكش گاهي جلوه خشونتباري هم پيدا ميكرد. هرچه ديوانسالاري دولت جديد و تكنولوژي زيستي-سياسي حاكم بيشتر تكوين مييافت، سوداي تبديل كردن رشتههاي ايرانشناسي به علوم شاهي نيز بيشتر ميشد.
مثالي هم ميتوانيد بزنيد؟
برخي متفكران و پژوهشگران ايرانشناسي تجددطلبانه دهههاي پس از مشروطيت، به دو دسته «گروه سبعه» و «گروه ربعه» تقسيم ميشدند. اعضاي گروههاي سبعه و ربعه به همراه برخي چون حسن پيرنيا مشيرالدوله «ملت» را بهمنزله سوژه تاريخ كشف كرده بودند و تاريخ را قباله نجابت و سند بزرگواري اين سوژه ميدانستند. آثار اينان واسطه انتقال از پارادايمهاي علوم انساني قديم به پارادايمهاي علوم انساني جديداند و سنتي را پايهگذاري كردند كه در نهادهاي نوظهور دانشگاهي و پژوهشي ايران از دهه 1300 به بعد تداوم يافت. بين متفكران دو گروه پيوندها و همكاريهاي گستردهاي هم وجود داشته است.
وجه اشتراك اين اديبان و مورخان در چيست؟
از منظر تاريخ نظامهاي انديشه، ويژگي اغلب اين اديبان و مورخان، پيوندشان با دستگاه قدرت سياسي مستقر بود. در مقاطعي چون تهديد سرزمين ايران از جانب اشغالگران روس و انگليس و بحرانهاي آذربايجان و كردستان، پژوهشگران ايران به طرح مساله ايران ميپرداختند و با حاكميت سياسي برآمده از كودتا همكاري ميكردند. براي نمونه، تقيزاده، فروزانفر و صادق رضازاده شفق از استادان عضو شوراهاي عالي فرهنگي سلطنتي و عضو مجلس سنا بودند، و شين پرتو كارمند وزارت امور خارجه، سركنسول ايران در بغداد و سفير ايران در هندوستان بود. از لحاظ سياسي آثار ادباي سبعه جزو جريان تاريخنگاري غيرانتقادي محسوب ميشود. اين علم غيرانتقادي، زماني كه مستقيما به حرفه رسمي تاريخنگاري شاهي بدل ميشود، مكانيزم مستثنيگرانهاي را وارد ميدان روايت تاريخ ميكند كه رخدادهاي متكثر تاريخي را به چند رخداد محدودِ تصرف و فتحِ عمارت قدرت و مراسم تشرف به قدرتِ حاكمِ واقعا موجود فروميكاهد. تاريخ به تاريخ شاهي واقعا موجود تبديل ميشود و دانش تاريخي به حرفه بازنمايي ايدئولوژيك چهره حاكم بدل ميشود. اين نحوه بازنمايي در تاريخ تمامي شعب رسانهاي، فرهنگي، تبليغي و معرفتي دستگاه دولت عمل ميكند؛ از راديو و تلويزيون ملي تا روزنامهها، سخنرانيها، بولتنها و كتابهاي رسمي. به ويژه در آپاراتوس تعليم و تربيت نوجوانان و جوانان، چنين بازنمايياي قرار است سوژهاي مُنقاد توليد كند. بهطور كلي، تكوين نهادها و گفتمانهاي علوم انساني در ايران جديد ماهيتي آنتاگونيستيك و ديالكتيكي داشته است.
منظورتان از اين سرشت آنتاگونيستي و ديالكتيك يا به تعبير سادهتر ويژگي تقابلي چيست؟
در يكسو علوم شاهي قرار دارد كه اساسا هم از لحاظ موضوع و هم از لحاظ هدف «معطوف به قدرت شاهي مستقر» بودند. در سوي ديگر، كثرتي از نظامهاي دانايي و دستگاههاي مفهومي را داريم كه حوزههاي علوم متكثرِ غيرشاهي و خُردهعلومِ مقاومت و سركشي را تشكيل ميدهند. علوم شاهي در ايران با تكيه بر نهادهاي نوظهور دانشگاهي و موسسهها و بنيادهاي فرهنگي تكوين مييافت. علوم شاهي ايراني درواقع بستر معرفتشناختي و رژيم دانايي جديد زيست-قدرت ايرانياند. برعكس، اصحاب علوم غيرشاهي در نظام پايگانبندي زيست-قدرت ايراني جزو عناصر مُتمرِّد و گريز از مركز هستند. علوم شاهي تلاش ميكند نظام يكدستِ مفهومي و سازوكار يكپارچه نظرياي بيافريند كه هستهها و خطوط گريز از مركز را در خود منحل سازد. اما به علت ماهيتِ شبكهاي و ريزومي تكوين نظامهاي علم، همواره احتمال شكلگيري خطوط گريز و خروج از مدارهاي علم رسمي وجود دارد. به عبارتي، شكلگيري برخي از شعب علوم غيرشاهي ناشي از بحران علوم شاهي است. بحران علوم شاهي با سوءكاركردهاي تكنولوژي قدرت مستقر در پيوند است.
چنانكه در مقدمه گفته شد و در كتاب نيز تصريح شده، شما در كتاب به عملكرد قدرت از خلال نهادهاي اصلي دانايي رسمي در دوره پهلويها پرداختهايد. بفرماييد انتخاب اين نهادها (نهادهايي مثل سازمان پرورش افكار، بنياد پهلوي، فرهنگستان، كتابخانه ملي، ناشران نيمه يا شبهدولتي مثل بنگاه نشر و ترجمه كتاب و فرانكلين) بر چه مبنايي صورت گرفته است؟
نهادهاي زيست قدرت شاهنشاهي بسيار متعدد بودند. توليد و بازتوليد سوبژكتيويته جديد ايراني و اقتصاد سياسي ملازم آن، در شبكه وسيع و متقاطعي از نهادهاي سياسي، امنيتي، نظامي، فرهنگي، آموزشي و مذهبي صورتبندي ميشد. دوران رضا شاه در قلمرو فرهنگ و دانش هم نوعي دوران انتقال است و هم نوعي مرحله آزمايشي براي استقرار نهادهاي نوظهور دانايي است كه با دولت جديد پيوند داشتند. شوراها، بنيادها، فرهنگستانها، كنگرهها، جشنها و جشنوارهها، كتابخانهها، انجمنها و سازمانهاي فرهنگي در دورههاي مختلف حكمراني پهلويها نهادهاي توليد دانايي عصر بودند و رابطه دانش و قدرت در آنها و از طريق آنها عينيت مييافت.
وقتي از دوره انتقال صحبت ميكنيد، يعني منظورتان اين است كه بيشتر اين نهادها ريشه در دوره مشروطه داشته؟
از همان نخستين دوره مجلس شوراي ملي مشروطه در ايران، نخستين قانونگذاريها براي تاسيس و اداره امور فرهنگي و علمي آغاز شده بود، اما به علت بحرانهاي مستمر سياسي اين دوران انتقالي و كوتاه بودن عمر دولتهاي اواخر سلطنت دودمان قاجار، نهادسازيهاي گستردهاي در حوزه فرهنگ و دانايي صورت نگرفت. مدارس رشديه و مدرسه سياسي گامهاي عمدهاي براي استقرار و گسترش نظام نوين تعليم و تربيت و رشد علوم جديد در اين دوران بودند. تاسيس سازمان پرورش افكار، تاسيس دانشسراي عالي، تاسيس دانشگاه جنگ (دافوس) و تاسيس دانشگاه تهران گامهاي عمده و آغازين زيست-قدرت پهلوي براي توليد و مديريت دانش است. اما همچون ساير عرصههاي
زيست-قدرت ايراني، از دهه 1320 به بعد، در دوران پهلوي دوم است كه تكنولوژي زيست-قدرت و سازمان انضباطي آن به اقتضاي دگرگوني نيروهاي اجتماعي و فرماسيون تكنيكي دوران موفق ميشود به نهادسازيهاي گسترده در قلمرو آموزش و فرهنگ و توليد علم دست بزند. بسياري از نيروهاي برجسته علمي ايران كه پس از سالهاي پركشمكشِ تدوين قانون اساسي مشروطه رشد كرده بودند، يا در اين نهادسازيها نقش داشتند يا جزو اركان و سازوكارهاي عملي نظام دانايي دوران شده بودند. علوم انساني جديد هرچند در اين نهادها قابليت تكثير و تداوم مييافت، اما تماما نميتوانست به سازوبرگ ايدئولوژيك حاكم بدل شود.
پس شكوفايي بيشتر اين نهادهاي فرهنگي
و آموزشي در دوره پهلوي دوم است؟
در دوران پهلوي دوم اغلب اين نهادهاي آموزشي، پژوهشي و فرهنگي با رياست عالي اعضاي خانواده سلطنتي اداره ميشدند و سهم بودجه آنها معمولا خارج از برنامههاي عمراني پنج ساله كشور تعيين ميشد. اين بنيادها و مراكز فرهنگي و علمي، از لحاظي اصليترين ميانجي پيوند خانواده سلطنتي با حوزه توليد علم در ايران بودند. توليد علوم شاهي با سياستگذاري و هدايت نهادي اين مراكز صورت ميگرفت و برخي از نخستين پژوهشهاي روشمند و تاليفات و ترجمههاي متون علوم انساني با حمايت اين نهادها و ازسوي پژوهشگران و استاداني كه با اين مراكز همكاري علمي داشتند، در زبان فارسي انجام شدهاند. بخش عمدهاي از متون كلاسيك و متون قرون ميانه
ايراني-اسلامي به سفارش اين مراكز فرهنگي و علمي تصحيح و منتشر شده و پژوهشهاي گستردهاي در حوزههاي زبانشناسي، تاريخپژوهشي و ايرانشناسي در اين مراكز از سوي استادان برجسته ايراني و غيرايراني انجام شد. همچنين در دوران پهلوي دوم، بخشي از كارويژه نهادهاي مطالعاتي و پژوهشي در قالب كنگرههاي ايرانشناسي و جشنوارههاي فرهنگي انجام ميشد.
در كتاب تجدد رمانتيك و علوم شاهي مشخصا به سازمان پرورش افكار پرداختهايد. اگر ممكن است در مورد آن بيشتر توضيح دهيد.
اين سازمان يكي از نخستين مراكز دولتي جديد براي مديريت فرهنگي و سياستگذاري عمومي علم و تعليم و تربيت در ايران جديد بود. اين سازمان ضمن تكثير فرهنگ و تعليم و تربيت جديد و افزايش آگاهيهاي جديد، نهاد آموزش و پژوهش را در نيمه دوم حكمراني رضا شاه به سازوبرگي ايدئولوژيك تبديل كرد. از منظري اين نهاد مولود بحران دولت جديد در اقناعِ افكار طبقه باسواد، فرنگديده و روزنامهخوان در سالهاي 1315 به بعد است. سازمان پرورش افكار رسما در 12 دي 1317 با تصويب اساسنامه آن در هيات وزيران به رياست نخستوزير وقت محمود جم تاسيس شد. اين سازمان قرار بود از طريق «روزنامهها، رسالهها، كتب كلاسيك، كتب عامالمنفعه، سخنراني عمومي، نمايش و سينما، راديو، موسيقي، سرودهاي ميهني و امثال آن» به پرورش و راهنمايي افكار عمومي بپردازد. سازمان پرورش افكار «مركز تجمع آرمانها و برآيند نهايي فعاليت فرهنگي» زيست-قدرت رضاشاهي بود، ايدئولوژي يكسانسازي فرهنگي را مدنظر داشت و نگاهي تمركزگرايانه و اقتدارطلبانه به امور اجتماعي داشت. اين سازمان در پي حمله متفقين به ايران و فروپاشي سازمان دولت رضاشاهي در۱۳۲۰فروريخت، اما تاثير ماندگار آن تاكنون باقي است.
نهاد فرهنگي ديگري كه در اين كتاب بررسي كردهايد، فرهنگستان زبان است. لطفا در اين باره هم توضيح دهيد.
حكمراني پهلويها بر نوعي سياست زبان استوار بود. اين سياست زبان بهويژه در دوره رضا شاه جلوهاي هويتطلبانه داشت و بر پايه نظريه انحطاط ايران، بهموازات نوسازي شهري، نوسازي صنعتي و نوسازي دستگاه اداري و نظامي، به نوسازي زبان فارسي ميانديشد. فرهنگستان اصلياي كه بهمنزله يك نهاد تصميمگيري در حوزه ادبيات، زبان و خط فارسي بهطور رسمي و با فرمان رضا شاه تاسيس شد، در واقع يك نهاد سياستگذاري دولتي در حوزه علم بود. اين نهاد محل اتصال دولت با شماري از برجستهترين استادان تاريخ، ادبيات و زبان فارسي در دهه انتقال از عصر قاجاريه به دوران جديد ايران يا عصر زيست-قدرت ايراني است. تاسيس فرهنگستان با تاسيس دانشگاه و گسترش علوم جديد در ايران همبستگي دارد. گسترش علوم جديد مستلزم استفاده از قابليتهاي زبان فارسي براي واژهسازي و نامگذاري اصطلاحات غيربومي و ناميدنِ نهادها و مدلولهاي فرنگي بود. اين سياست تربيتي با افراط در فارسينويسي و پيراستن زبان از تمامي لغات دخيله مخالف است و يكي از اختلافات زبانشناسانِ دوران پهلوي اول به نحوه مواجهه با اين امر مربوط بود. فروغي و حكمت بهمنزله متوليان رسمي فرهنگستان با اين رويه افراطي مخالف بودند. در دوران فرهنگستان شاهنشاهي دوم، شاه عملا در مقام يك كارگزارِ علمِ زبان ظاهر ميشود و در واژهگزينيها و طرحهاي مربوط به زبان نقشآفريني ميكند. پيشنهادهاي واژهگزيني و اصلاح مفاهيم، در شوراي فرهنگستان مطرح ميشد و «واژههاي شايسته» براي تصويب به شاه ارايه ميشد و پس از تاييد وي اعلام عمومي ميشد.
مساله ديگري كه در كتاب تجدد رمانتيك و علوم شاهي بررسي شده، سياست ايرانشناسي و تحقيقات ايراني در قالب كنگرههاي متعددي است كه در دوره پهلويها برگزار ميشد، مثل جشن هزاره فردوسي.
بله، جشن هزاره فردوسي (۱۳۱۳) سرآغاز بسيار مهمي در ايرانشناسي ايرانيان و سياست ايرانشناسي است. شاهنامهشناسي براي تمهيد بنيانهاي ايدئولوژيك ساخته شدن دولت ملي مشروطه در ايران كار فوقالعاده مهمي بود. پژوهشگراني چون عليرضا شاپورشهبازي از منظر ايرانشناسي و آغاز مطالعات روشمند فردوسيشناسي و شاهنامهپژوهي آن را مهمترين رويداد فرهنگي در ايران معاصر ميدانند. برگزاري جشن هزاره فردوسي همچنين سرآغاز سلسله متكثري از تحقيقات و پژوهشهاي ايرانشناختي است كه تا بهمن 1357 با مشاركت وسيع پژوهشگران برگزار شد. اين سلسله متكثر سمينارها و كنگرهها و جشنهاي علمي هزاره انديشمندان ايراني، گاهي زمينه را براي پژوهشهاي اسلامي تمهيد كرده و مدخلي ميشود براي اتصال پژوهشهاي حوزههاي علوم اسلامي و محققان حوزوي با پژوهشهاي دانشگاهي و استادان آكادمي. همچنين در دوره محمدرضا شاه پهلوي سلسله كنگرههاي جهاني ايرانشناسي و كنگره تحقيقات ايراني بستري براي اجرايي شدن پژوهشهاي مرتبط با زبان و تاريخ و فرهنگ ايران بود. ايرانشناسي به سياستي تبديل شده بود كه بنا بود به طور مستمر بنيان مشروعيت قدرت سياسي را از دل تاريخ بيرون بكشد. بخشي از عمدهترين چالشهاي دولت پهلوي با مخالفان اسلامگرا و چپ، به شيوه سياستگذاري حوزه علوم ايرانشناسي و استفاده از آنها براي تمهيد مشروعيت نظام سياسي بازميگشت. معاونت فرهنگي وزارت دربار، شوراي فرهنگي سلطنتي ايران و بنياد فرهنگ ايران در اين سياست ايرانشناسي نقش كانوني داشتند، اما جهتگيريها و روندهاي متفاوتي داشتند.
منظورتان از روندهاي متفاوت معاون فرهنگي و بنياد فرهنگ چيست؟
معاونت فرهنگي دربار با مسووليت شجاعالدين شفا محل اتصال سياست امنيتي حاكم با ايرانگرايان افراطي بوده و بنياد فرهنگ ايران با مديريت دكتر پرويز ناتل خانلري محلي بوده كه با وجود تعقيب سياستهاي فرهنگي حاكم، اساسا درصدد تدوين و بازنشر مدارك «تاريخ علم» در ايران و اسلام بود و ميتوانست پذيراي همكاري آن دسته از پژوهشگران و استادان حوزههاي ايرانشناسي نيز باشد كه با قدرت سياسي مستقر زاويه داشتند. بنياد فرهنگ ايران پژوهشگران تاريخ علم ايران و اسلام، نسخهشناسان، زبانشناسانِ حوزه زبانهاي ايراني قديم و جديد، استادان تاريخ، ادبيات، دستور زبان، مطالعات فرهنگي و باستانشناسي را گرد آورده بود و در خِلال كنگرههاي تحقيقات ايراني شعبههايي را نيز به علوم اسلامي اختصاص داده بود. كنگرههاي جهاني ايرانشناسي و جشنهاي دوهزار و پانصد ساله را معاونت فرهنگي دربار برگزار كرد و كنگرههاي تحقيقات ايراني را بنياد فرهنگي ايران. مقايسه بين منابع مالي و مخارج فعاليتهاي دو نهاد فرهنگي زيرنظر شفا و خانلري از تفاوت نسبي آنها حكايت دارد. معاونت فرهنگي دربار هرچند تلاش ميكرد بين جريان باستانگرايان افراطي و وطندوستان ميانهرو پيوندي برقرار كند، اما نگاه غالب در آن بهويژه از نيمه دوم دهه 1340 نگاه باستانگرايانه افراطي بود. كنگرههاي جهاني ايرانشناسي و كنگره تحقيقات ايراني درواقع مجامع علمي براي سياست ايرانشناسي بودند و جشنهاي 2500 ساله پوپوليستيترين و ارتجاعيترين نمود سياست ايرانشناسي بودند. برگزاري كنگرههاي جهاني ايرانشناسان، برگزاري كنگرههاي تحقيقات ايراني، صدور فرمان تاليف تاريخ كامل ايران و برگزاري جشنهاي 2500 سال شاهنشاهي ايراني اصليترين نمود پيوند بين تحقيقات تاريخي و زيست-قدرت ايرانياند. البته از نظر علمي، در ميان مقالات و تحقيقات ارايهشده در كنگرههاي فوق آثاري وجود دارد كه جزو نخستين و نوآورانهترين پژوهشهاي ايرانشناختي محسوب ميشوند. از سوي ديگر، تاريخ تكوين ايده جشنهاي 2500 سال شاهنشاهي در ايران و عملي شدن اين ايده، نشانگر كشمكش مستمر بين قدرت و مخالفان مذهبي و غيرمذهبي آن و بازتابي از تداوم انديشه سياسي قرون ميانه ايراني در روزگاري است كه غرب در حال ورود به آستانه مدرنيته متأخر است.
اگر ممكن است در مورد كنگرهها بيشتر توضيح دهيد.
روند برگزاري كنگرههاي ايرانشناسي از اين حكايت دارد كه ادعاي بزرگ نگارش تاريخ كامل ايران طي فرمان شاهي، از حد جمعآوري نسخهاي از آثار ايراني پراكنده در كتابخانههاي مختلف جهان و تدوين بيبرنامه مجموعه مقالات ارايه شده در كنگرهها بالاتر نميرود و برگزاركنندگان كنگره از استمرار اين رويه تبليغاتي و تشريفاتي در قلمرو پژوهشهاي تاريخي دلسرد ميشوند. اما با حمايت و هدايت بنياد فرهنگ ايران و با همكاري دانشگاههاي بزرگ ايران طي 1348 تا روزهاي انقلابي 1356 و 1357، كنگره ديگري با عنوان كنگره تحقيقات ايراني، با هدف ايرانشناسي و با استفاده از فرمان شاهي نگارش تاريخ كامل ايران به فعاليت ميپردازد.
تفاوتهاي كنگرههاي تحقيقات ايراني با كنگرههاي ايرانشناسي چه بود؟
كنگرههاي تحقيقات ايراني از تشريفات و تجملات كنگرههاي ايرانشناسان برخوردار نبودند و اعضاي آن حق عضويت ميپرداختند. مديريت كنگرههاي ايرانشناسي
به عهده معاونت فرهنگي وزارت دربار و شخص شجاعالدين شفا بود، اما مديريت كنگره تحقيقات ايراني به عهده دكتر ناتل خانلري و پژوهشگر نسخهشناس بزرگي چون ايرج افشار بود. كنگره تحقيقات ايراني چند تفاوت ماهوي ديگر هم داشت: از حضور استادان و پژوهشگران ايراني بيشتر استفاده شد؛ دانشجويان براي شركت و ارايه مقاله در آن تشويق ميشدند؛ در كنگره تحقيقات ايراني استادان و پژوهشگراني هم بودند كه با نظام سياسي حاكم زاويه داشتند -و ديگر اينكه- در مجموع گروههاي اين كنگره شعبي هم به علوم و معارف اسلامي اختصاص داده ميشد. بهطور كلي طي سالهاي دهه 1310 تا 1357 مجموعه متعددي از سمينارها و بزرگداشتهاي علمي نيز برگزار شد كه از لحاظ پژوهشهاي ايرانشناختي و سياستِ علومِ تاريخي، ادبي و زبانشناختي در اين مقطع از تاريخ معاصر ايران حائز اهميتاند.هزاره شيخ طوسي و اسلامشناسيهاي غيررسمي و حلقههاي دينپژوهشي خصوصياي كه به تدريج چنان تكثير ميشوند كه به نيرويي انقلابي بدل ميشوند.
ارزيابيتان از عملكرد بنيادهاي فرهنگي چيست؟
بنيادهاي فرهنگي نقش برجستهاي در ساخته شدن علوم ادبي، زباني، تاريخي و فرهنگي در دههها 1330 تا بهمن 1357 برعهده داشتند. اين بنيادها محل اتصال شبكه وسيع پژوهشگران مستقل به پژوهشگران رسمي حاكميت بودند. توليد علوم رسمي همواره نيازمند نيروهايي است كه وفاداري ايدئولوژيك عميقي به سازمان تكنولوژي قدرت رسمي ندارند. خيل كثيري از مترجمان، محققان، نسخهشناسان، ويراستاران و دستياران آموزشي و پژوهشي بدنه اين نهادها را تشكيل ميدادند. اين بنيادها را نخبگاني اداره ميكردند كه در مناصب عاليرتبه ساختار بروكراسي علمي و فرهنگي دوران پهلويها حضور جدي داشتند. از مجلس سنا گرفته تا شوراي فرهنگي سلطنت و فرهنگستان علوم، محل حضور اين نخبگان علمي و فرهنگي بود. عملكرد و انديشه اين نخبگان گاهي از مصلحتانديشيهايي حكايت دارد كه باعث ميشد اينان با وجود برخي گرايشهاي انتقادي نسب به سازمان قدرتِ مستقر، همچنان براي پيشبرد اهداف هويتي و توسعهخواهانه در حوزه علم در نهادهاي قدرت فعاليت كنند. در ميان اينان، انديشمندانِ مورخي وجود دارند كه متخصصِ تاريخ علم بودند و نخستين گامها را در دوران پهلويها براي تدوين تاريخ علم در ايران و اسلام برداشتند. اينان مساعي فراواني براي نهادسازي و سياستگذاري علم در ايران مصروف داشتند. اين مورخان فروماندگي تاريخي ايرانيان را از منظر تاريخ فرهنگي تفسير ميكردند و نميتوانستند نسبت به وضعيت توسعه علوم در ايران بيتفاوت باشند. نميتوان اين آگاهيهاي مسووليتشناسانه و متعهدانه در قبال تاريخ ايران را به هيچ ايدئولوژياي فروكاست. برخي از سنتها و پارادايمهاي علوم تاريخي، اسلامشناسي، فلسفه و حكمت و ايرانشناسي در آن نهادها پايهگذاري شد و در آنجا متنها و نوشتارهايي توليد شد كه مبناي استواري شد براي تحقيقات دهههاي بعد. مثلا بنياد فرهنگ ايران درمهر۱۳۴۳ براي پاسداري و گسترش زبان فارسي به رياست فرح پهلوي و مديرعاملي دكتر پرويز ناتل خانلري فعاليت خود را آغاز كرد. دكتر خانلري مجمعي از پژوهشگران آن دوره را در اين بنياد فراهم آورده بود و برخي تاسيس اين بنياد را بزرگترين فعاليت فرهنگي-پژوهشي خانلري دانستهاند.
البته در اين ميان به دو نهاد مدرسه و دانشگاه به عنوان مهمترين و بزرگترين نهادهاي معرفت نپرداختهايد. لطفا به اختصار بفرماييد علت غيبت اين دو نهاد در كتاب شما چيست؟
جلد ديگر اين مجموعه اتفاقا بر نهادهايي چون دانشگاه، مدرسه، جنبش دانشجويي، جنبش معلمان و غيره مربوط ميشود. سياستهاي علم رسمي و خردهسياستهاي علوم غيررسمي محور مجلدات ديگر هم است و پيكره دانشگاه و مدرسه و شوراها و كنفرانسهايي چون كنفرانسهاي آموزشي رامسر و نيز نهادهاي سياسي و امنيتياي كه قرار بود توليد دانش را مراقبت كنند، مورد بررسي قرار خواهند گرفت. در آنجا بر تشكلهاي دانشجويان به ويژه كنفدراسيون جهاني محصلين و دانشجويان تمركزي ويژه خواهم داشت.
شما در كتاب، در كنار توضيح فعاليتها و اقدامات نهادهاي رسمي دانش، به فعاليتها و اقدامات گروههاي مقاومت هم اشاره كرديد، مثلا در فصل مربوط به كنگرهها و همايشها، به فعاليت حسينيه ارشاد اشاره كرديد يا در فصل انتشارات، به كتابهاي جلد سفيد. از اين فعاليتها با عنوان ريزوم (تعبير دلوز و گتاري) ياد كرديد. لطفا به اختصار درباره معناي اين تعبير توضيح دهيد و بفرماييد اين ريزومهاي مقاومت چگونه عمل ميكردند؟
مفهوم ريزوم را از دلوز و گتاري وام گرفتهام. مفهوم ريزوم به پيوند شبكهاي ريشهها اشاره دارد. دلوز و گتاري در هزار سطح صاف ساختار ريزومي را در مقابل ساختار درختي تعريف ميكنند. ريزوم يا «زمين-ساقه» ساقه زيرزميني برخي از گياهان است كه به صورت زيرزميني و افقي رشد ميكند. ريزوم درست زير سطح خاك و در امتداد سطحي خاك به صورت افقي رشد ميكند. حفرها و سوراخهايي كه اين ساقه زيرزميني درست ميكند، كاركردهاي حركت تكاملي، حفظ، تداوم، گريز و فرار را ممكن ميسازد. ريزوم ميتواند شكلهاي بسيار متنوع و متفاوتي داشته باشد، و گسترشِ «سطحي»، «شاخهشاخه» و «پراكنده» را در «تمامي جهتها» ايجاد كند و با تمامي نقطهها، گرهها و غدهها «پيوند» برقرار كند. فرآيند مستمر باززايي و احيا و تغيير شكل در حركتهاي ريزومي جريان دارد. ريزوم ماهيت «خوداحياگر»، «باززاينده»، «خودسازنده» و «خودگردان» نيز دارد؛ هر ريزوم ميتواند با قطع اتصال خود از گياهِ مادري، مجددا رشد كند و ساختار حياتي مستقلي به وجود آورد. ريزوم در مقابل «مرگ» مقاومت ميكند و با خطوط گريز و فرار خود راه تداوم «زندگي» را ميسازد. ريزوم ساختار حياتي جديدي براي خود ميسازد. ريزوم زندگي را تكثير ميكند.
آيا از منظر امروز ميتوان گفت كه آن نظام دانايي موفق عمل نكرد و آيا خود كارگزاران و تصميمگيرندگاني كه در آن فضا فعاليت ميكردند، متوجه كاستيها و ضعفها بودند، در جايي از كتاب به اظهارات ريچارد فراي درباره جشن هنر شيراز اشاره شده؟
پژوهشگران ايراني براي مطالعه در باب ايران و تمهيد مباني تاريخي و معرفتشناختي «مساله ايران» مسيري جز همكاري با نهادهاي زيست-قدرت مستقر نداشتند. بهويژه، گردآوري آرشيو ملي ايران و اسناد تاريخي و فرهنگي ايران در روزگار سرمايهداري جهاني نميتوانست بهصورت اقدامات داوطلبانه و ايران-دوستانه بيسرمايه و بدون لجستيك نهادي وسيع موفقيت چنداني به دنبال داشته باشد. راه منفردانه پژوهشگران فرهنگدوستي چون محمد خان قزويني، عباس اقبال آشتياني و مجتبي مينوي نميتوانست در خارج از اين نهادها تكثير شود. كشمكشي مستمر و مخفي ميان دولت و پژوهشگران در ميان است: تبديل نهادهاي دانايي به سازوبرگ ايدئولوژيك دولت و ساخته شدن وزارت تاريخ و در مقابل، حفظ فاصله انتقادي و پژوهش خارج از مدارهاي ايدئولوژي مستقر. زيست-قدرت در روند تكاملي خود به تدريج به سوي تاسيس نهادهايي سوق پيدا ميكند كه عملا وزارتخانه مركزياي براي اداره تاريخاند. محمدرضا شاه در ۲۸ آذر ۱۳۴۴ با صدور فرمان تأليف تاريخ كامل ايران به كتابخانه پهلوي درواقع وارد يك كارزار سياسي شد. رياست مراكز اصلي فرهنگ، آموزش و پژوهش در دوران پهلوي دوم به عهده اعضاي خانواده سلطنتي بود و اين گواهي بر جدي بودن اين كشمكش است. اين مديريت انحصاري خانوادگي عنصر همبسته ايدئولوژي شاهي، سياستگذاري علم و سياستگذاري فرهنگي عصر پهلوي دوم بود. اما وزارتخانه تاريخ شاهي نميتوانست كاملا شاهي باقي بماند. اساسا با صدور فرمان شايد بتوان متنها را گزينش كرد، اما نميتوان ردّ و اثر رانهها و ريزومهاي مقاومت ضدقدرت را از تمامي متون محو كرد و نميتوان صيرورت و شدنِ تاريخ را تعيين كرد.
از منظر امروز خوانش عملكرد نظام
دانش-قدرت چه فايدهاي دارد و اين موضوع براي مخاطب امروزي چه اهميتي دارد؟
سياستهاي فرهنگياي كه پس از مشروطيت رواج يافته، با تحولات دهههاي كنوني پيوند مستقيم و غيرمستقيم دارد. به عبارتي، تجددي كه آغاز شد، آثار و پيامدهاي سياستي خود را به صورت روندهاي مسلط برجاي گذاشته است. به همين سان، تاريخ انتقادي ايران معاصر همچنان موضوعات مطالعه بكري دارد.