مظفرالدينشاه، شاه ضعيف و تصميمهاي سخت
مرتضي ميرحسيني
نه فقط روزهاي آخر، كه تقريبا هميشه بيمار و رنجور بود. حالش از كسي پنهان نبود و كسي هم در دولت و دربار كوششي براي كتمان ضعف جسمي شاه نميكرد. فقط گروهي از مشروطهخواهان در نوشتن متمم قانون اساسي و گرفتن امضاي شاه در تأييد آن عجله داشتند، چون ميدانستند كه به همراهي شاه بعدي تضميني نيست و وليعهد - به هر چيزي هم كه وانمود كند، باز - در جبهه آزاديخواهان جاي نميگيرد. به قول مستوفي «آزاديطلبها كه تازه تغيير اسم داده و مشروطهخواه شده و دسته مقابل خود را مستبد ميخوانند متوجه هستند كه بايد وقت را تلف نكرده تا مظفرالدينشاه زنده است، قانون اساسي را ششميخه كنند. به همين جهت، لايحه متمم قانون اساسي در شرف گذشتن است.» آنان هرچه از دستشان برميآمد انجام دادند و كار را به پايان رساندند. شاه با كمي ترديد، اما سرانجام آن را هم امضا كرد و پيش از مرگ - قبل از آنكه نقشي كه تاريخ به عهدهاش گذاشته بود به پايان برسد - آنچه را با صدور فرمان مشروطه شروع كرده بود با اين امضا كامل كرد. تصميم سختي گرفت و چنان كه نوشتهاند، نه به ميل، كه به اكراه آن را پذيرفت.
همين هم براي مردم كافي بود. به روايتي، او را - با همه ضعفها و بلاهتها و ناتوانيها و ولخرجيهايش - بخشيدند. مستوفي مينويسد، هفته آخر «به استدعاي مشيرالدوله، با ضعف مزاج، روزي به كالسكه نشست و در يكي- دو خيابان گردش رفت. مردم نسبت به او اظهار قدرداني و خلوص زيادي نمودند و شاه را با فريادهاي شعف و زنده باد و پاينده باد پذيرايي كردند. ولي اين آخر نمايش زندگاني او بود و چند روز بعد دار فاني را بهدرود گفت.» (دي ماه 1285) سلطنت او با قتل پدرش آغاز شد و از همان ابتدا، جامعه را از هر تغيير مثبتي نااميد كرد. از تبريز، كه آن زمان وليعهدنشين ايران بود به تهران رفت و به قول زرينكوب «ورود او به تهران هم، از همان اوان جلوس به سلطنت در نزد اكثريت عامه نه با خرسندي تلقي شد و نه با ابهت و تكريم. تصنيف عاميانهاي كه بچهها در كوچههاي تهران برايش ميخواندند - و طي آن او را آبجي مظفر ميناميدند، هرچند به تلقين برادرانش بود، نااميدي عامه را در اينكه از وجود او براي اصلاح كشور كاري ساخته باشد نشان ميداد... با چنين پادشاه كه از قضا دلرحم و ترسو و عاري از هيبت و صولت لازم براي فرمانروايي بود، ايران كه از استبداد و بيمسووليتي پدرش آنهمه رنج كشيده بود، چه اميدي براي رهايي از بيداد حكام غارتگر و مطامع سياستهاي مداخلهجوي استعمارگر ميتوانست داشته باشد؟» پنجاه و پنج سال عمر كرد و عنوان شاهي را كه از پدرش به ميراث برده بود، يك دهه در اختيار داشت. تا مدتي نه عملا كاري كرد و نه نقش موثري در اداره كشور داشت. در رأس نظام فاسدي ايستاده بود كه جز براي اقليتي از جامعه هيچ خير و منفعتي نداشت و كوششي هم براي اصلاح آن نميكرد. البته كاري هم از دستش برنميآمد. نه عقل و تدبير لازم را داشت و نه عزم و ارادهاي در او ديده ميشد.
حكومت اصلاح نشد، مسير تباهي ادامه يافت و كشور تا عمق بحران فرورفت. بعد انقلاب شد. بسياري چيزها تغيير كردند و او هم بيشتر اين تغييرات را پذيرفت. شايد چون كار ديگري از او برنميآمد و اگر ميتوانست به قانون اساسي و محدوديت قدرت و اختيارات سلطنتي تن نميداد. شايد. اما خلاصه، زمانش كه رسيد، آن تصميمهاي سخت را گرفت و در مقابل موجهاي تغيير پا پس كشيد.