پرسهگردِ ويرانه
محسن كوهينصرآبادي
اين نوشتار؛ شرحي است از خوانش شخصيام در مواجهه با مجسمهاي به نام «رو به عدم» اثر دكتر مرتضي واحديان. هنرمندي كه يك دهه قبل دانشجوي كلاسهاي جامعهشناسيام بود. دانشجويي كه سر پرسودايي داشت، درگير ديدگاههاي خودش بود و سر سازگاري با نظمهاي دانشگاه نداشت و همزمان در چيزهاي مختلفي سرك ميكشيد. رنگ دوست داشت و رنگكاري ميكرد، نوشتن دوست داشت و مينوشت، اهل تفسير زندگي و جهان بود و شيفته جامعهشناسي هنر. وقتي اثرش را ديدم، همه دورانم با او مرور شد و يك لحظه فكر كردم، علاقه زيادش به والتر بنيامين، جورج زيمل و مارشال برمن كار خودش را كرده است. همانقدر كه بنيامين درگير تغيير مناسبات هنر مدرن و فهم ويرانه بود و جرج زيمل، بنيادهاي اوليه محققان پرسهگرد و حاضر در حيات اجتماعي را شكل داد و مارشال برمن انسان مدرن را ماجراجو، اهل گريز از عادات رايج و تجربهگرا ميدانست... مرتضي واحديان همانها را دنبال ميكند.
اين مقدمه را نوشتم تا بر اساس علايق نظري خودش، وارد فضاي تفسير علايق هنري او شوم. هر چند مفاهيم بيانگر جامعهشناسي و هنر، همواره همسو با يكديگر نيستند، چراكه كنشگري هنري همواره در بسترهاي ذوقي و فورانهاي عاطفي رخ ميدهد و نظرورزي جامعهشناسي مختصاتي بيشتر عقلاني دارد. اما به هر حال، اين دو ميدان طي 50 سال اخير همواره در حال مداخله و مبادله ذهني بودهاند و نوشتهام را نوعي مداخله تفسيري فرض ميكنم.
از درگيريهاي عمده بنيامين، فهم سمت و سوهاي معنايي ويرانه بود، چه وقتي همراه با بودلر به تغييرات پرشتاب پاريس مينگريست و دگرگوني شهر و حيات شهر را دنبال ميكرد، چه وقتي مشغول نوشتن پروژه پاساژها بود. در اين معناي موجز، اثر مرتضي واحديان در راستاي درگيري مداوم او به حاشيههاي شهر كاشان، دشتهاي در حال نابودي و معماريهاي قديمي محو شده قابل تفسير است. ساختار حجم او، تودهاي انباشته از عناصر معماري ايراني است كه اما گويا در حال ريختن هستند. اين حس را نه فقط از بادگير كج شده ميتوان دريافت كرد كه حتي وقتي از كنار به كار نگاه ميكنيم، كل ساختار كار انگار به شكلي عامدانه كج ساخته شده است و فشاري گويا به آن وارد ميشود كه ما نيروي واردكننده فشار را نميبينيم. ما سوژهاي را نميبينيم كه حجم او را هل داده باشد به سمت جلو. اما شكل فرمي اثرش، حس هل داده شدن را منتقل ميكند. اينجاست كه ميخواهم حضور تخيل از خوانش مداوم «برمن» را در اثرش واگشايي كنم.
برمن، مدرنيته از جنس نگاههاي رابرت موزز، شهردار نيويورك را مدرنيتهاي خشن، ويرانگر و با نيروي پرفشار ميدانست كه همواره به شهر و سوژه وارد ميشد. نيرويي كه شهر را با سرعت دفرمه و اجزاي قديمي از بيخ و بن و شهر را به موجودي كاركردي و بيروح و پرسرعت بدل ميكند. آنچه «برمن» را به اين خوانش واداشته بود، شتاب نابودي گذشته و علايق نوستالوژيك برمن به بازيابي ريشههاي غني حيات مدرن بود. در اثر مرتضي واحديان نيز ميتوان نوعي حسرت نوستالوژيك به گذشته را ديد. گويي او ميخواهد ما را از خطر غيب شدن دشتها و به عدم پيوستن ديوارهاي گلي آگاه كند. استفاده از پوشش خاك در بافت نهايي بدنه را ميتوان نوعي دلالت ضمني بر حذف خاك از معماري منظر شهري كاشان دانست. شهري كه تاريخش با خاك، كوچههاي كاهگلي، محلههايي با نامهاي طبيعي و خلق شده از زبان مردمان بومي عجين است، اما حالا در معرض توسعه سريع و مدرن شدن ناموزون قرار دارد و شهر و سوژه درونش گاهي به احساس غريبگي از هم ميرسند. از همين غريبگي ميخواهم به قطعه آخر پازل نظري برسم يعني پيدا كردن ردپاهاي زيمل. زيملي كه اعتقاد داشت غريبه انساني است كه امروز ميآيد و فردا ميرود. حركتش مبدايي دارد، اما لزوما مقصدي را دنبال نميكند. حضور غريبه زيمل را در قسمتهايي از اثر ميتوان ديد. پلههاي اثر مرتضي واحديان به جايي نميرسند. مبدا دارند، اما مقصدي ندارند. درون حجم پر از فيگورهايي است كه احساسي از فرياد، اضطراب و تعجب را منتقل ميكنند، اما با هم غريبهاند. بين همهشان ديواري وجود دارد.
شايد از نگاه يك معمار، حجمي پر از تو درتويي باشد، اما براي من كه بيش از سه دهه از زندگيام با جامعهشناسي گره خورده، آن معماري بيشتر شكل ديواري را داشت بين آدمكهايي كه هم شبيه حروف بودند و هم نماهاي معماري ايراني و اميدوارم همانقدر كه نماي پشت اثر، اين احساس را منتقل ميكرد كه گويي باران در حال شستن ديوارهاي بدنه است، باراني ديوارهاي انزوا را از ما بشورد.
عضو هيات علمي دانشگاه پيام نور