رسوايي در خشتهاي خام خانه
كاظم عباسي
مصطفي قديري، مرجان مومني، اميرحسين قليچ، كيانوش عيني، محمد نوحيان، سپيده جعفري، ندا حسيني و پرستو اميدوار بازيگران اثر نمايشي «خشت خام خانه» هستند.كاري به نويسندگي و كارگرداني علي اصغري و تهيهكنندگي آرزو مغاني و علي اصغري. در خلاصه داستان اين اثر نمايشي آمده است: «يك عمارت قديمي بازمانده از دوره قاجار كه در بافت فرسوده شهرداري قرار ميگيرد، ولي اعضاي اين خانه نميخواهند كه اتفاقي براي اين عمارت بيفتد...» چه خواهد شد؟ اين سوال پر ابهام، مرا به ياد ابهامات ديگر مياندازد.از جمله وجود كسي كه نامش بسيار در نمايش شنيده ميشود، اما خودش ديده نه! سرهنگي كه رقاصه كابارهاي را دلبسته خود كرده و رفته و با رفتنش زخمي بر قلب حيرانزده و رسواي عمارتش كرده! گرچه اين وعده كه روزي باز خواهد آمد و او را با خود خواهد برد، همچنان بر جاي خود باقي است، اما حيران با رسوايي چه ميتواند بكند؟به قول ماياكوفسكي «قدمم مسافت را در كوچهها پايمال ميكند، جهنم درونم را اما چاره چيست؟» شايد و احتمالا هيچ! به نظرم مثل بسياري از دردهاي ديگر، انسان نسبت به پذيرش درد رسوايي هم مقاومت ميكند. حيران در مقابل ديگراني كه زخم ميزنند، كوتاه نميآيد و متقابلا زخم ميزند. تكههاي زهردار شمشكي و نوچه پامنقلياش، رستم را زهردارتر جواب ميدهد. تا اينكه در يك صحنه، جايي كه از ارتفاع ايوانش پايين آمده و خود را با محقرنشيناني كه درگير امورات جاري زندگي هستند، همسطح كرده، لب به شكوه و ناله باز ميكند و زخمابهاش را بر عرصه عمارت پخش ميكند! فكر ميكنم از همانجاها به بعد، رستم در استحالهاي ناخواسته، استخوان خرد ميكند. انگار كه حيران با شكنج دردش بر طبل رسوايي او، بيش از خويش كوبيده باشد. رسوايي متعلق به يك نفر نيست!
شايد نشود دانست كه زاييده زخم است يا خود زخم! پس از زخم يا پيش از زخم! نتيجه اقدامات ناشي از زخم يا يك لحظه پس از عيان شدنش! به نظر اثر شديد شپس از عريان شدن پديدار ميشود. وقتي كه نه براي يك نفر و دو نفر كه براي عالمي رسوا شدهاي و از آن بدتر، خويش را در برابر بخش اعظمي از زيست خود، بيدفاع و آسيب خورده مييابي.به سوژهاي تبديل ميشوي در مقابل چشمان نظارهگر و تمام اقداماتت براي گريز از شكستن، بيثمر ميشود! احتمالا همان زمان است كه شرم را شديدا احساس كني. شرمي كه مثل خيلي چيزهاي ديگر جهان دو ور دارد و البته يك ورش رو به تو است.
در صحنه ديواري نيست. مرزها فرضياند. اختلاف ارتفاعها واقعا وجود ندارند و شخصيتهاي نمايش اين را ميدانند و ناديده ميانگارند. به مدد اين طراحي صحنه ويژه، لازم نيست پردهاي از مقابل ديدگان برداشته شود تا ببيني كه رسوايي چگونه پس از رستم سراغ عصمت و دخترش خواهد رفت و پس از آن سراغ حيران و شوهر و سپس سراغ بركت. بازيگران اينگونه ميانگارند كه در عين درهم تنيدگي فضايي عمارت، در اتاق استيجاريشان، نيمچه چارديواري خصوصياي براي خود دارند، اما گويي بيحجابي مقدر است و رسوايي سرانجام از راه خواهد رسيد و پرده و ديوار عناصر اضافهاي هستند كه بودنشان در صحنه ديگر كاركردي ندارد. در اين ميان بركت شايد كمتر از همه رسوايي را تجربه كند. آن هم شايد به اين علت كه زيستنش چنان با زخم عجين و سازگار است كه ديگر چيزي نميتواند رسوايش كند. پس راه كج ميكند به سمت گلدرشتترين سوژه و گريبان شمشكياي را ميگيرد كه رسواترين است و كسي فكرش را نميكرد؟!
آيا در واقعيت هم اينطور نيست كه ما در كنج نهانمان بدانيم كه هرگز چيزي مانع چشمها نميشود؟! همچنان كه به اجراي نقش خود برگزيدهمان ادامه ميدهيم، آيا نميدانيم كه رسوايي سرانجام عيان خواهد شد و خود را در چشمان بينندهاش تكثير نيز خواهد كرد و دومينووار يا كاتورهوار زندگي انسانهاي به هم مرتبط يا نامرتبط را در خواهد نورديد؟! مثل همه رنجها، رسوايي هم شايد دولب داشته باشد. يك لب، توفاني كه در مينوردد و لب ديگر، آرامشي كه پس از آن حاكم ميشود. اما آيا واقعا در پس توفان، آرامشي نهفته هست؟ آيا پس از رسوايي در تو چيزي ميشكند كه بايد؟ اين سوالي است كه ميشود با آن به تماشاي اين نمايش نشست.