به داغي زنده بود
عطيه پوراكبري
از عدم تاييد مرخصي كه از دو ماه پيش درخواستش را ثبت كرده بود، گله داشت و سر دردودلش باز شده بود. من كه دنيا را تنها از دريچه چشم خود ميديدم به اين فكر ميكردم كه نسل قديم مثل روبات زندگي ميكنند. آنقدر زندگيشان يكنواخت است و اتفاقي در آن نميافتد كه از دو ماه قبلتر ميدانند چه روزي نياز به مرخصي دارند. در اين فكرها بودم كه جملههاي بعدي را گفت: «سخت ميگذرد روز پدري كه تك فرزندت مهمان خاك شده.»
من تازه متوجه حزني شدم كه در صدايش از اول مكالمه بود، همان لحظه به خاطرم گذشت در همين اتاق براي تسليت جمعي به او نشسته بوديم. مرد آن روز به خلاف سرزندگي گذشته چون درختي خشكيده بود كه با كمترين شعلهاي گر ميگرفت كه يكي از حاضران بنا به عادت مالوف و بيآنكه چيزي از فضليت خاموشي بداند، سخن گفت: «شما كه پدري، خدا به مادرش صبر بدهد.» آن همكار و دوست انگار متوجه نبود يا نشد كه اين گفته خطاب به مردي بود كه همه به وضوح شاهد سقوطش بوديم؛ پدري كه قلب دردانه فرزندش بيتپش شد و مُهرِ بيفرزندي بر پيشانياش خورد. او از آن روز به وضوح شكستهتر، پيرتر و خستهتر از گذشته بود، آنگونه كه گمان ميكرديم خندههايي كه از او در ذهن ما مانده اگر توهم نباشد، مربوط به قرني ديگر است؛ شبيه همان كه در «قصههاي ميركفنپوش» ميرمهناي پسامرگ ترلان را شهره ميكند، «به داغي زنده بود». لابد روز پدر چنانكه براي فرزندان پدر به آغوش خاك سپرده، حسرتي بلند است براي پدران فرزند به آغوش خاك سپرده هم اندوهي است بيپايان.