بر روي سنگ خارا مرده است كاكلي!
اميد مافي
مثل شبنمي كه ميچكد بر آب، مثل هقهق زير نور مهتاب و مثل بوسههاي خيسِ وقت خواب، بيمداهنه و بيبهانه، ترد و لطيف بود و تازان ميان دشتها تا چكادها رفت و همچون چكاوكها مفتون چشمبندي كلمات شد. پدر نجيب شعر نو كه با «افسانه» خويش، مانيفست چكامههاي نيمايي را در هجومِ پنهانكي نگاههاي خليده عرضه كرد، لابد نميدانست با پير شدن ساعت ديواري، زورقهاي زردنبو برابر بحر مكاشفههايش تعظيم خواهند كرد.
او نيما يوشيج بود. همان كسي كه روزگاري سوسوزنان «منظومه قصه رنگ پريده» را در لابهلاي صفحات مطهر به چاپ رساند و چنان گرد و خاك به پا كرد كه منتقدان آنارشيست تيغ از نيام كشيدند و در چكاچك شمشيرها براي خاموش كردن آوايي متفاوت با آوازهاي بومي كوشيدند. فرزند البرز مركزي اما نقطهها، جملهها و بندهاي آوانگارد را به سليقه خودش رج زد و در غبار تيره و كبود دهر، مرعوب كابوسها نشد و بيقاب و بينقاب در آسمان فروزانِ ادبيات پرواز كرد تا هُرم هواي پاك واژههايش تكثير شود و نامش پيوسته بر قلب سوتهدلان قصيده و چكامه حك شود. درست ۶۵ سال پيش در صبح يخزده دي ماه وقتي زخمي ناسور شبيه پنجههاي گرگ در قلب پيرمرد سر باز كرد، بيواهمه دندانهايش را درآورد، رو به قبله خوابيد و تن تنيده بر تنهايياش را به فرشتههاي تكيده سپرد و بال در بال سارها تا سراچه سُهرهها رفت.
همو كه پردههاي حرير را كنار زد، قافيه و رديف را متهورانه به مسلخ فرستاد و به شيوه خودش بومِ شعر را نقاشي كرد تا آوازهاي مطنطن و پرحرارتش، مذبذبها را از ميدان به در كند و از پي سنهها گوشها را نوازش دهد و فرح و بهجت را براي كاروان شعر به ارمغان بياورد.
حالا اينجا در غياب يوشيج، نغمههاي در گلو مانده را به عشق مردي ميخوانيم كه با تبسمهاي ريز و جامهاي تيز، سرخوشانِ اين سراي غمآلود را در عيشي بيپايان غرقه كرد.چه مردي كه باور داشت قلب را شايستهتر آن كه به هفت شمشيرِ عشق در خون نشيند و گلو را بايستهتر آن كه زيباترينِ نامها را بگويد.
ما اينجا در سكوتِ سُكرآور حروف سربي، آبگينههاي شكسته و دلهاي گسسته را با كلام او بند ميزنيم و به ضرس قاطع باور داريم آن كه غربال به دست دارد از عقب كاروان ميآيد و داروگ قاصد روزانِ ابري خبر آمدن باران را در امتداد زمستان خواهد داد.