روز سوم
روز دوشنبه ۱۶مهر ماه
شب از نیمه گذشته و در بامداد دوشنبهايم. زمان در اين روزان و شبان استثنايي لبنان پر و پيمان است. با لحظه زندگي ميكنيم. در زندگي روزمره بلكه زندگي روز و شب مرگي زمان يكنواخت و كرخت است. انگار به تعبير نيما زمان يا شب و روز:
« هست شب همچو ورم كرده تني گرم،
در استاده هوا!»
شب بيروت معطر و زنده و جاري و به قول همسايهمان دلپسند است. خيابان الحمراء بيدار است. جلوی رستوران و كافيشاپ شكوفه انار افرادي نشستهاند. ناخودآگاه چشم چشم ميكنم ببينم دوستان نو يافته به قول لبنانيها دوستانِ «درْدشه» (يعني گعده يا درد دل صميمانه) نيمه شبي تا سحرگاه - طارق و ژرالد و مونيكا و جورج - را ميبينم؟ نديدم. از جلوی برج خاكستري كه خانوادههاي جنوبي گريخته از بمباران ساكن شدهاند، گذشتيم. ياد احمد افتادم؛ همچنان عدهاي آقا و خانم در محوطه باز جلوي هتل كروانپلازا روي صندلي نشسته و سيگار دود ميكنند. برخي با لباس راحت داخل خانه يعني داخل اتاقشان در هتل نشستهاند. برخي تنهايند. به اتاقم كه ميروم به افق نگاه ميكنم. دريا خاكستري است. گاه با برق نقرهاي. ساعت ۲ بامداد روز سهشنبه است. خبرها را نگاه ميكنم. از حال و هواي طرابلس و مرقد جبران خليل جبران و جنگل سدر هنوز بيرون نيامدهام. سرعت اينترنت در بيروت عالي است! متن انگليسي پيامبر جبران را زود پيدا ميكنم. ترانه «هذه ليلتي» امكلثوم سروده جورج جرداق و ساخته محمد عبدالوهاب را با موبايلم سرچ ميكنم. گوش ميكنم؛ چشمم به پيامبر است و گوشم به امكلثوم! چند تا پيام دارم؛ جميله بانو احوالم را پرسيده است. قلب سبز فرستادم يعني خوبم. طرابلس عالي بود. جایت سبز، قلب سبز و تعظيم هندي! دوستي از لندن شنيده بيروتم. نوشته حالا لازم بود بري!؟ حسني به مكتب نميرفت! شكلك خنده و گريه را با هم فرستاده. برايش اين بيت حافظ را نوشتم:
«ميان گريه ميخندم كه چون شمع اندرين مجلس/ زبان آتشينم هست ليكن در نميگيرد...»
مينويسم سفرنامه را منتشر ميكنم. شايد روزگاري با هم به بيروت و طرابلس آمديم. مستي از سه سو بر سرم يورش آورده است. مستي نثر جادويي جبران، مستي صداي امكلثوم و شعر جورج جرداق و موسيقي عبدالوهاب و سرانجام مستي خواب! خواب مثل توده ابر دودناك ابريشميني چشمانم را پر كرده است. به نظرم ميرسد اين تكه از ترانه هذه ليلتي چقدر خياموار است:
هذه ليلتي و حلم حياتي
بين ماض من الزمان و آتي...
امشب شب من است و روياي زندگيام! ميان زمان سپري شده و آينده... همان دم خيامي كه تبديل به حال ميشود و گويي اندكي درنگ ميكند. انسان خودش را مييابد و آزاد ميشود. در بين خواب و بيداري پيام طارق را ميبينم: « سيد! با ژرالد و مونيكا ما الان كافيشاپ شكوفه اناريم!» پاسخ ميدهم خوشا بر احوالتان؛ من تازه از طرابلس رسيدهام. در آستانه بيهوشيام! بلافاصله پاسخ ميدهد. عالي! ژرالد و مونيكا برايت هديه تهيه كردهاند! جورج هم به من زنگ زد. پرسيد ميشود دوباره با شما قرار گذاشت؟ توي اينترنت زندگينامهات را سرچ كرده. رفته ترجمه عربي كتاب حاج آخوند را پيدا كرده؛ از هديه ژرالد و مونيكا چيزي نميگويم تا حسابي سورپرايز شوي! كنجكاوي نشان نميدهم. برگ زيتون ميفرستم و نشانه سپاس هندي! اضافه ميكنم. فردا شب ساعت ۱ تا ۲ بامداد ميتوانم بيايم. پاسخ يك خرمن گل سرخ و درخت سدر. موبايل از دستم توي بستر افتاد!
ساعت 5 صبح بيدار شدم. سوره يس با صداي هشام العربي را گوش ميكنم. ساعت 6 صبح ميروم براي پيادهروي در ساحل مديترانه. ميتوانم حدس بزنم يا ببينم كه نسبت به صبح روز شنبه زباله به معني بطريهاي پلاستيكي مچاله شده آب و كيسههاي رنگارنگ پلاستيكهاي مملو زباله در كنار ديواره ساحل يا كنار خيابان نزديك رديف ماشينهايي كه پارك كردهاند، زيادتر به نظر ميرسد. باید شهرداري بيروت به عنوان يك خدمت ويژه به سرعت زبالهها را از كنارههاي خيابان ساحلي جمع ميكرد يا حتي بين خانوادهها آب و نان توزيع ميكرد. جمعيتهاي امدادي مردمي همان «ان.جي.او» هم نديدم. نگاهم يعني چشم چپم به درياست و چشم راستم به مردمي كه در كناره خيابان ساحلي بر پتويي يا حتي شمدي و ابري بيرويه خوابيدهاند. هنوز آفتاب نزده. برخي بيدارند، دارند قهوه درست ميكنند. آقاياني كه در بستر نيمخيز شدهاند و سيگاري آتش كردهاند. سعي ميكنم نگاهم در چشمانشان نيفتد. مهدي گفت برنامه ميدان پيشنهاد كردهاند با من مصاحبه كنند. سابقه مصاحبه با برنامه تلويزيوني اينترنتي ميدان را دارم. روحالله و حسين و محمد به اتاقم ميآيند. همگي به سن پسران من هستند. البته هر پدري آرزو ميكند كه چنين پسران آرماني داشته باشد. جواناني كه زندگي و زمان و راحتي و رفاه خود را به كناري ميگذارند و با رنج ديگران زندگي ميكنند تا هر كدام از اينبار و آوار رنج به گونهاي بكاهند يا راوي رنج مردمان باشند. زندگي آنان از پوسته زندگي فردي يا حتي خانوادگي فراتر رفته است. در كوره حوادث تابيدهاند و صيقل خوردهاند. خاطراتم از سفرهاي چهارگانهام به بيروت و سوريه را برايشان به تفصيل ميگويم. از روزگاري كه دولت سوريه گمان ميكرد ميتواند براي هميشه بر لبنان حكومت كند. ماجراي ملاقاتم با عبدالحليم خدام را برايشان تعريف كردم. به عنوان معاون ريسجمهور و مسوول كميته حمايت از فلسطين قرار بود از لبنان و اردوگاههاي فلسطينيها ديداري داشته باشم. از طريق دمشق قرار بود به لبنان برويم. در آن مقطع سوريه نياز داشت كه رابطه خود را با ايران پررنگتر نشان بدهد تا در سفرهاي متعدد وزير خارجه امريكا زمينه كسب امتياز بيشتر فراهم شود.
آقاي اختري در فرودگاه دمشق به من گفت عبدالحليم خدام در فرودگاه منتظر شما بود. ميخواستند سان هم ببينند. گمان نميكردند شما به عنوان معاون ريیسجمهور با هواپيماي مسافربري سفر كنيد! معالوصف براي اقامت مرا به يكي از قصرهاي مهمانان ويژه بردند و نه به هتل! واقعيت اين بود كه من در سوريه كاري نداشتم؛ مقصدم بيروت بود. منتها به سرعت براي من ديدار با حافظ اسد را براي بعد از ظهر روز بعد ترتيب دادند و ملاقات با عبدالحليم خدام در ساعت ۱۱ صبح روز بعد. ما ساعت 10 شب رسيده بوديم. در ملاقات عبدالحليم خدام كوشيد تا به ترتيب درباره مسائل دوجانبه ايران و سوريه صحبت كند. آرام و با تأني حرف ميزد. مسائل منطقه را مطرح كرد. به مسائل جهاني و امريكا پرداخت. ناگاه از من پرسيد: «براي چه به لبنان ميرويد؟ تمام لبنان در مشت من است!» وقتي اين جمله را گفت: «كل لبنان في قبضتي!» حتما منظورش اين بود كه حافظ اسد پرونده لبنان را به او سپرده بود. البته او در تشكيل دولتها دخالت ميكرد. اطلاعات ارتش سوريه در منطقه علويها در نزديكي طرابلس پايگاهي داشت. گفته ميشد همان پايگاه مركز اداره لبنان است. در رقابت سياسي و جنگ قدرت در سوريه گفته ميشد كه رفعت اسد، برادر حافظ اسد با عبدالحليم خدام مخالف است. حتي درصدد قتل خدام نيز برآمده بود. خدام بعد از فوت حافظ اسد چند هفتهاي ريیس جمهور موقت شد. با تيم بشار اسد اختلاف پيدا كرد. به پاريس رفت و اول اعلام كرد آمده است پاريس تا كتاب بنويسد. بعدا عليه حكومت بشار اسد جبهه نجات ملي تشكيل داد. اين جبهه در آغاز با استقبال اخوانالمسلمين سوريه روبهرو شد. اما مدتي بعد اختلاف پيدا كردند. عبدالحليم خدام سرانجام در ۸۸ سالگي در پاريس سكته قلبي كرد و درگذشت. در ميانه صحبتش كه گفته بود: تمام لبنان در قبضه من است!» من داشتم فكر ميكردم كه چه بايد گفت؟! ناگاه عبدالحليم خدام كار مرا آسان كرد و گفت: «اجازه بدهيد من چند دقيقهاي بروم. مرض قند دارم؛ كار ضروري دارم.» رفت! 6دقيقه بعد آمد. رنگ و رويش باز شده بود. ازجمله آدمهاي كوتاهِ سپيد خوشگوشت بود كه تحملش تمام شده بود و قبل از رفتن اندكي قرمز - كبود ميزد. وقتي خودش را روی مبل انداخت، من لبخند زدم! پرسيد چرا ميخندي؟ گفتم: «از بازي طبيعت خندهام گرفت. شما گفتي تمام لبنان توي مشت من است. اما طبيعت نشان داد كه اي ابوجمال! ليس احليلك في كفك! فلان چيز توي مشتت نيست!» صداي خندهاش بلند شد. ديگر تا دمشق بودم هر گاه او را ميديدم بهويژه در ديدار با حافظ اسد كه قرارمان بيش از دو ساعت به طول انجاميد و اصلا عبدالحليم خدام در بخشي از جلسه خوابش برده بود! چشممان كه به هم ميافتاد، انگار بياختيار لبخندي رد و بدل ميكرديم. گفتم: «من مسوول كميته فلسطين هستم. به همين خاطر به لبنان ميروم.»
حذف او اشتباه دوجانبه بود. هم عبدالحليم خدام اشتباه كرد كه از نظام حكومت در سوريه جدا شد. اشتباه دومش اين بود كه جبهه مبارزه با نظام بعثي سوريه را تشكيل داد. در واقع فريب رفيق حريري را خورد. در قصري كه حريري در پاريس برايش آماده كرده بود، زندگي ميكرد. هزينه زندگياش را نيز رفيق حريري ميداد. او هم بعد از كشته شدن رفيق حريري اعلام كرد. به دستور بشار اسد رفيق حريري ترور شده است. كاسه رود جايي كه باز آيد قدح! اشتباه بشار اسد و تيم او نيز اين بود كه نتوانستند عبدالحليم خدام را كه ۵۵ سال عضو حزب بعث سوريه بود و بيش از سه دهه نفر دوم سوريه و معتمد حافظ اسد بود، نگه دارند. عبدالحليم خدام در سال ۲۰۱۰ يعني 10 سال پيش از مرگش كتابي درباره روابط ايران و سوريه با عنوان: «التحالف السوري - الايراني و المنطقه» توسط انتشارات دارالشروق در قاهره منتشر كرد. كتاب زير متوسط است. بديهي است كه كتاب را با حال و هواي پس از كنارهگيري و مهاجرتش به پاريس با طعم انتقاد از سياستهاي منطقهاي ايران نوشته است. انتقاد طبيعي است! اما عبدالحليم خدام وقتي به عنوان معاون حافظ اسد معتمد او و مقامات ايراني بوده است اگر دولتمرد اصيل و شريف بود نباید جزييات مذاكرات آيتالله هاشميرفسنجاني، ريیس مجلس وقت و فرمانده جنگ و صحبتهاي سرتيپ رضا سيفاللهي، مسوول پرونده عراق را در كتابش منتشر كند! ميبايست به منافع ملي كشور خود و اعتماد مقامات ايراني به دولت سوريه احترام ميگذاشت كه نگذاشته است و البته پرونده و ماجرايش با بد سرانجامي تمام شد. اين نكات را براي حسين و محمد و روحالله و بسياري نكات ديگر گفتم. به جوانان گفتم؛ ناپلئون گفته است: «كسي كه بتواند زنش را اداره كند، ميتواند يك كشور را اداره كند. اما كسي كه بتواند خودش را اداره كند، ميتواند دنيا را اداره كند!» ناپلئون نه توانست زنانش را اداره كند و نه خودش را. تولستوي در رمان شگفتانگيز جنگ و صلح نوشته است فقط آداب تشريفات نگهداري از اسبان در طول لشكركشي ناپلئون به روسيه 30 جلد بود. زين و يراق اسبان چگونه باشد، چگونه اسبان را بيارايند، خوراكشان چه باشد و... اما پيشبيني نكرده بودند اگر در سرماي روسيه لشكر ناپلئون گرسنه ماند و در توفان برف زمينگير شد، چگونه سر اسبان را ببرند و گوشت اسبان را بخورند تا از گرسنگي نميرند. خدام كه گمان ميكرد لبنان در مشت اوست، احتمالا در خلوتش در پاريس مشتش را باز ميكرد و ميديد چيزي جز هيچ در مشتش نمانده است! هيچ!
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هيچ
و ز حاصل عمر چيست در دستم هيچ
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ
من جام جمم ولي چو بشكستم هيچ