تأملي در مفهوم آزادي-3
آزادي قانوني و آزادي روحي
محمدحسن ابوالحسني
پيشتر گفتيم كه وقتي صحبت از رابطه قانون و آزادي فردي ميشود تعابير مختلفي وجود دارد. برخي هستند كه آزادي را به فرم و ساختار حكومت مرتبط ميكنند و آن را تنها در جمهوري متشكل از شهروندان فضيلتمند ممكن ميدانند. برخي ديگر معتقدند آزادي در ساختارهاي حكومتي مختلف -از پادشاهي گرفته تا جمهوري- ممكن است. برخي هستند كه آزادي را براساس سنت خاصي ميفهمند مثل ماكياولي، نويسندگان سياسي ايتالياي دوران رنسانس و نويسندگان ليبرال انگلستان قرن هفدهم كه درك خود از آزادي را بر سنت حقوقي و سياسي رومي بنا مينهند. اما اغلب، اگر نگوييم همه، تأملاتي كه درباره آزادي در متون سياسي به چشم ميخورد به رابطه دولت و آزادي ميپردازند؛ يعني ميخواهند رابطهاي بهينه و سالم ميان فرد و دولت برقرار سازند. اما تأملات مذكور به دشواري سرنخي درباره آزادي روحي به دست ميدهند. آزادي روحي بيشتر در حيطه خلاقيت و ابتكار شخصي است و دولتها به ندرت ميتوانند درباره آن دستورات مشخصي داشته باشند. كارهايي كه يك فرد در فراغت و با استفاده از آزادي خود انجام ميدهد، موضوعي مناسب براي رسانههاي جمعي، تلويزيون و راديو است؛ بنابراين وقتي دولتها ميخواهند به شهروندان بياموزند كه چگونه از آزادي خود بهره جويند دست به دامان «فرهنگ عمومي» ميشوند. اما اين عنوان، چنان بزرگ و كلي است كه دلالتهاي محدودي براي هر فرد ميتواند داشته باشد. در مجموع، انسانها درباره «آزادي از» به توافق ميرسند، يعني توافق ميكنند كه چه زنجيرهايي را بگسلند و چه موانعي را از پيش پا بردارند؛ اما به دشواري ميتوانند درباره «آزادي براي» به توافق برسند. فهميدن اينكه بايد از آزادي در راه چه هدفي بهره گرفت معمولا دشوار است. شايد فقدان چشماندازي روشن براي آزادي فردي باعث شده برخي فيلسوفان، انسان را موجود در بند و زنجير تصور كنند. روسو در ابتداي كتاب قرارداد اجتماعي ميگويد: «انسان آزاد آفريده شده است، اما همهجا در بردگي بهسر ميبرد.»
موانع آزادي، يا جبر اشكال مختلفي دارد: قانون تنها يكي از اشكال آن است. ميتوان گفت هر شكلي از برنامهريزي كوتاهمدت يا درازمدت، نوعي جبر است كه آزادي را محدود ميكند. نظريات علمي و فلسفي نيز هر كدام به شكلي آزادي را محدود ميكنند. تصور كنيد كسي كه ميخواهد عمر درازتري داشته باشد ناچار است يافتههاي زيستشناسي و پزشكي را ملاحظه كند و از برخي عادات يا خوراكيها بپرهيزد. اما شكلي از جبر كه اعتراض برخي فيلسوفان را در دو قرن اخير برانگيخته، ناشي از «فلسفه تاريخ» است. فلسفه تاريخ به ما ميگويد تمدن و فرهنگ حركت معنيداري را به سمت غايت مشخصي طي ميكند و تمامي انسانها، حتي بزرگترين و نافذترين آنها، مهرهاي در خدمت اين برنامه كلان هستند. فلسفه تاريخ نسخههاي گوناگوني دارد؛ اين نسخهها را ميتوان نزد آگوستين قديس، ولتر، مونتسكيو، هگل، ماركس و ديگران يافت. منتقدان ميگويند در تمامي اين نسخهها، انسان و زندگي فردي او، فداي ايدهها و انتزاعيات ميشوند. مثلا برخي انسانها حاضرند خود را فداي پيشرفت يا انقلاب كنند يا برخي ديگر خود را فداي ميهن ميكنند اما بهتر آن است كه هم انسان باقي بماند هم پيشرفت صورت گيرد، هم انسان باقي بماند هم ميهن.
الكساندر هرتسن، نويسنده و منتقد سياسي روس در قرن نوزدهم، يكي از معدود كساني است كه از بيم و تهديدهاي پنهان آزادي سخن ميگويد و اشكال مختلف فلسفه تاريخ را سرزنش ميكند. وي مينويسد: «انسان هر چيز را وقتي آزادانه ميبيند كه آن را مطابق نظريه خود خم نكرده باشد و خودش هم در برابر آن خم نشده باشد؛ احترام در برابر آن چيز -احترام قهري نه آزادانه- انسانيت را محدود ميكند و از آزادياش ميكاهد؛ چيزي كه انسان در گفتوگو از آن اگر لبخند بزند مرتكب كفر شده باشد چيزي جز بت نيست كه انسان از هول او خرد ميشود و وحشت دارد كه مبادا آن را با زندگي عادي اشتباه كند.» هرتسن معتقد است تاريخ افكار انسان سرشار از اين بتهاي خودساخته است كه احترامي مناقشهناپذير را به خود جلب كردهاند. به نظر هرتسن، آدميان به خوبي بلد بودهاند كه آزادي خود را با طرحها، پندارها و نقشههاي فرضي محدود كنند به همين جهت، وي نظري مخالف روسو دارد و آزادي را امري ذاتي انسان نميبيند. آزادي كمياب است و نياز به رشد و پرورش دارد. هرتسن، تكريم مفاهيم و انتزاعيات را نوعي از قرباني كردن انسان ميشمارد: «تسليم شدن فرد در برابر جامعه -در برابر مردم، بشريت، انديشه- ادامه رسم قرباني كردن انسان است، به صلابه كشيدن بيگناهان براي خاطر گناهكاران است. فرد كه واحد حقيقي و واقعي جامعه است، هميشه قرباني يك مفهوم كلي، يك اسم عام يا يك شعار شده است. اينكه غرض از اين قرباني كردن چه بوده است مطلبي است كه هيچكس حتي نميپرسد.» بنابراين قرباني كردن انسان به پاي امر انتزاعي و خيالي، اشتباه است.
موريس بارس، نويسنده فرانسوي در قرن نوزدهم، در دفتر يادداشت جواني خود چنين نوشت: «من حتي تا آنجا پيش ميروم كه بينديشم، مسكن و ماوايي نداشتن و در هرجاي جهان سكونت گزيدن، يك نظام مناسب براي زندگي است. خانهاي ويژه خود داشتن به منزله ادامه گذشته است؛ زيرا شور و هيجانهاي گذشته اين خانه را فراميگيرند. اما من پيوسته ميخواهم با گذشته خود ببرم و ميخواهم كه هر روز صبح زندگي بر من چيزي تازه و نو جلوه كند و همه چيز براي من يك آغاز باشد.» اينكه بخواهيم زندگي هر روز صبح، آغازي تازه را بر ما عرضه كند، نشاني از خواست عميق آزادي است اما نادرند كساني كه از اين حد از آزادي روحي برخوردار باشند.