سفرنامه «لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني
بيروت، جهاني ديگر جوانان عاشق خدمت در لبنان! (۱۷)
سيد عطاءالله مهاجراني
به جواني اشاره كردم كه در روضهالشهداي بيروت او را ديديم. تمام وجود و حضورش انگيزه خدمت بود. از اينكه نتوانسته بود جايي را بيابد پريشان مينمود. جواناني كه راه و چاه را بهتر ميشناختهاند توانسته بودند در گروههايي سازماندهي شوند و براي خدمت به مردم لبنان راه پسنديدهاي بيابند. از جمله جواناني كه تقريبا همگيشان به سن فرزندان من بودند. بيمارستان شرقالاوسط را كه سالهاي طولاني نزديك به 20 سال متروكه و مخروبه افتاده بوده است.با شبكه تخريب شده فاضلاب، مشكل سيمكشي برق، لولههاي آب از هم گسسته و سرويسهاي دستشويي خراب و... جوانان، بيمارستان را تحويل گرفته بودند. خودشان در طبقه ۱۱ بودند. هر كدام پتويي داشتند در كنار ديوار انداخته يا تا زده بودند. خانوادههاي جنگزده و آواره لبناني هم در اتاقهايي كه نسبتا ساماني داشت، ساكن شده بودند. اولويت باخانوادههاييبودكهبچههايكوچك داشتند.بيمارستان شرقالاوسط ميتواند به عنوان نمونه شاخصي در شناخت روحيه جهادي و خدمت جوانان ايراني به حساب آيد. خوشبختانه با محبت بسيار ما را تحويل گرفتند. حلقه زديم. قليانشان هم قلقل ميكرد. عطر چاي هم فضا را كه بيشتر نيمه تاريك و خاكستري بود فراگرفته بود. يك جعبه گز اصفهان همراهم بود. جعبه اول را به تيم تلويزيون ميدان دادم. گز سوهان عسلي بود. تلفيق گز اصفهاني و سوهانقمي. تكهها كوچك و خوشگوار. جواد موگويي گفت خاطراتم با سردار شهيد حاج قاسم سليماني را روايت كنم! گفتم: « ماجرا از كتاب «حاج آخوند» آغاز شده است. به نظرم رفيق شفيق باوفايم سيد محمود دعايي كه هم در كسب اجازه انتشار كتاب از وزارت ارشاد سنگتمام گذاشت؛ اجازه نميدادند! و هم از كتاب نسخههاي متعددي ميخريد و به دوستان و مسوولان هديه ميداد. حاج قاسم هم كتاب را پسنديده بود. تعداد قابل توجهي از كتاب معمولا در دفتر ايشان وجود داشت. به مناسبتها هديه ميداد. شماره تلفن مرا هم خواسته بود. كه از طريق مجيد انصاري و سيد محمود دعايي در اختيار ايشان قرار گرفته بود. بعد از ظهري به من زنگ زد! توگويي دوگوشم بر آواز اوست...
دوستی قديمی، مجيد انصاري همدوره مجلس اول بوديم. زنگ زد و گفت؛ حامل پيام حاج قاسم سليمانی هستم. كتاب حاج آخوند را پسنديدهاند و به دوستان هديه می دهند. من هم بسيار تشكر كردم از لطف و صفای ايشان.
مهر ٩٧ بيروت بودم. محرم بود و دل در زيارت زينبيه و ابن عربی و جرج جرداق داشتم، اگر میشد!
حكايت پيام حاج قاسم در ذهنم بود، به دوستی كه اهليت تمام داشت، گفتم كاش در اين ماه محرم زينبيه میرفتيم. به لطف سردار سليمانی سفر ما، كه نامش را«سفر آسمانی» گذاشتم انجام شد، شبانه به زينبيه رفتيم و نماز صبح به مرقد ابنعربی و بعد به مرجع عيون به مرقد جورج جرداق در گورستان مسيحيان رفتيم. نتوانستيم وارد مرقد بشويم. من همان ديوار سفيد سيماني مرقد جورج جرداق را بوسيدم. در بيرون يك بار به خانهاش رفتم. ماجراي سرودن ترانه « هذه ليلتي» كه آهنگش توسط محمد عبدالوهاب ساخته شده است و امكلثوم ترانه را خواند. شعر ترانه از جورج جرداق است. شيفته و شيداي امام علي عليهالسلام بود.
دو شبانه روز از شوق، ساعتی بيشتر نخوابيدم، فيلم به وقت شام را هم همان وقت در شام ديدم. آن پيام و سامان آن سفر، برايم خاطرهای معطر شد.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود. رحمت و رضوان خداوند بر سردار رشيد و شهيد، قهرمان ملی ايران و اسلام. البته ديدم برخي از ما بهتران گفته بودند. «مهاجراني مسالهدار است و نميپسندند كه هزينه سفر لبنان و سوريه مرا بر عهده بگيرند! حاج قاسم گفته بوده است؛ من خودم هزينه اين سفر را ميدهم. » گفتم انسانها متفاوتند و هر كدام به اندازه و توان و قدر خويش نسبتشان با انقلاب تعريف ميشود. من البته به سخنان سرد و يأسآور توجه نميكنم. واقعيت آن چنان شفاف و بُرنده و بارز است كه سخنان آنچناني به روايت جلالالدين محمد بلخي:
گفت وگوهاي جهان را آب برد
وقت گفتنهاي شاهنشاه شد
شمس تبريزي چو آمد در ميان
اهل معني را سخن كوتاه شد
(غزل ۸۳۲)
آن سفر زيارتي سوريه كه با زيارت مرقد ابنعربي و نيز جورج جرداق كامل شد؛ از بهترين خاطرات سفر من در عمرم است. شايد در همان مقطع عمر نيازمند و تشنه چنان سفر زيارتي آن هم در ماه محرم بودم.
جوانان عزيز در بيمارستان شرقالاوسط از طيفها و گرايشهاي سياسي مختلف بودند. مراقبت ميكردم كه سخنانم كسي را در آن حال و هوا آزار ندهد. بر قدر مشترك نيتهاي خالصانه تاكيد ميكردم. اشاره كردم ممكن است ما ادبيات يا لحن مختلفي داشته باشيم. اما در دلبستگي و تعهدمان به انقلاب اسلامي و نظام جمهوري اسلامي ترديدي نيست. بديهي بود كه به دليل جواني و احساسات گرم، جواناني كه به شكل متوسط سي تا چهل سال از من جوانتر بودند! با هيجان سخن ميگفتند. اين هيجانها و حتي برافروختگيها خواستني و نشانه ايمان آنان بود. سالها طول ميكشد كه جواني در كنار «احساس گرم» به اهميت و نقشآفريني « عقل سرد» پي ببرد. يكي از جوانان بزرگ شده فرانسه بود. با احساسات گرم سخن ميگفت. در مورد منهم مبالغه ميكرد. وقت خداحافظي مهدي و مرا تا اتومبيلمان كه در خيابان ساحلي پارك شده بود همراهي كرد. در ميانه راه انگشتري به من هديه داد. انگشتر درشت و طلايي بود. گفت اين انگشتر طلا نيست. مطلاست. نگين انگشتر هيچ بود! همانهاي دوچشم! به عنوان هديه عزيزي انگشتر را دارم. در بيروت و در فضاي بمبارانها؛ روايتي خيام وار از عمر و زندگي بود. «من جام جمم ولي چو بشكستم هيچ!» از بيمارستان شرقالاوسط به مجمع فرهنگي رفتيم.در آنجا هم جمعي از جوانان ايراني براي خدمت و امداد مردم لبنان اردو زده بودند. در منتهاي بساطت. كولهپشتي و پتويي و تمام توان صرف خدمت ميشد. درخت خرمايي با خوشههاي خرماي بسيار خوشرنگ قرمز - ارغواني در محوطه بود. گفتم اين خرماها دريغ است كه بر خاك بريزد و تلف شود. قرار شد. جوانان خرما را بچينند. يك بسته هم به من بدهند! نماز مغرب و عشاء را در مجمع خوانديم. به راهنمايي محمد كه نقش مديريت جوانان را داشت. فارغالتحصيل دانشگاه شريف بود. همسر لبناني داشت. گفتند خانهاش هميشه مهمانسراست. به رستوران ترك رفتيم. من فتّوش سفارش دادم. سالهاست كه شام از برنامه غذايي جميله بانو و من حذف شده است. مهدي گفت برويم ارتفاعات كفرْ شيما، جايي كه شبكههاي خبري تلويزيوني حضور دارند. رفتيم. در محله مسيحينشين تا به بالاي ارتفاعات برسيم. راه را يكي دوبار گم كرديم. دوستي به دادمان رسيد و رفتيم درست در قله كفر شيما. شبكههاي تلويزيوني اروپايي و نيز تركيه حضور پررنگ داشتند. تلويزيون ايران نبود. جواني با ما سلام و عليك كرد و گفت از خبرگزاري تسنيم است. فيلمبرداران دوربينهاي مدرن را روي مناطق مختلف بيروت زوم كردهاند. تا راديو اسراييل اعلام ميكند فلان نقطه را خواهد زد. اينان گويي شبيه پلنگ يا ببر گرسنهاي هستند كه شكارشان فرا ميرسد. صداي انفجار و دودي كه به آسمان ميرود. ابراز رضايت تيم فيلمبرداري كه به هنگام در پخش زنده شبكه خود از رقيبان واپس نماندهاند. شبكهاي خبر ويراني و كشتار را زودتر و دقيقتر پخش كند؛ پيروز ميدان است! عجيب بود شبكه الجزيره و ميادين نيز حضور نداشتند. در ارتفاعات مشرف به اردوگاه صبرا و شتيلا، آريل شارون با همكاري قوات لبنانيه كشتار فجيع فلسطينيها در صبرا و شتيلا را فرماندهي كرد. اين پرسش در ذهنم همانند قلاب گير كرده بود. قلابي كه دهان ماهي را دوخته است و نميتواند دم بزند. چرا در چهره اين تيمهاي خبري كه بمبارانها را روايت ميكنند، كم و بيش حس رضايت وجود دارد! اينان از زندگي و مرگ مردم لبنان يا فلسطينيها چه تصوري دارند!؟
جوانان ايراني آمدهاند تا زندگي را روايت كنند. از رنجها و آلام مردم لبنان بكاهند. تيمهاي خبري با دستمزدهاي چشمگير آمدهاند تا راوي بمباران و مرگ باشند. در بين سطور گزارشهاي آنان گويي اين مضمون مشاهده و تكرار ميشود. با ارتش اسراييل نميتوان جنگيد! فيلمبرداران كه بر دوربينهاي خود خميده بودند. لباس فرم رنگ سربي - نيلي يا فولادي داشتند. شبيه جغد به نظرم ميآمدند كه راوي ويراني هستند. يك تصوير كلي از بمباران ميگيرند. تا مردم جهان ببينند اسراييل در بمباران چقدر دموكرات است. به ساكنان محله يا برجها ميگويد محله را تخليه كنند. در فلسطين وغزه اين شيوه را ندارند. با بمباران سنگين همه جا را ويران ميكند. بيمارستان و مدرسه و مسجد وكليسا بمباران شدهاند.
به هتل كه ميرسم. بخشي از خاطرات منير شقيق را ميخوانم. من جمر الي جمر! زين آتش نهفته كه در سينه من است! مدتهاست چنين گرم خواندن كتابي پر و پيمان و غني نشدهام. منير شفيق جهاني از زندگي بسيار متنوع و اصيل و شريف خود را روايت كرده است. به نظرم رمان هم همين است. اگر نويسنده بتواند جهاني بيافريند كه پيش از او وجود نداشته است. كارش باقي ميماند. جهان شاهنامه، جهان مثنوي، جهان خيام، جهان حافظ و جهان بيهقي. منير شفيق جهان فلسطين را روايت ميكند. يك وقتي اريك رولو به صلاح خلف (ابو اياد) گفته بود: «تو اگر مجاهد نهضت فلسطين نميشدي يكي از بهترين نمايشنامهنويسان يا رماننويسان جهان بودي.» منير شفيق هم همان حال و هوا را دارد. البته با زندگي كه لايههاي عميقتري نسبت به زندگي ابواياد دارد.