قفسههاي بيقرار: وقتي كتابها منتظر ما ميمانند
بابك نبي
قفسههاي چوبي، صف كشيدهاند؛ ساكت، باوقار و سنگين از داستانهايي كه هرگز گفته نشدهاند. جلدهاي براق و كهنه، در كنار هم مانند جمعيتي در سكوت ايستاده، منتظر نگاه يا دستي كه آنها را از فراموشي بيرون بكشد. اما دستها، هميشه مشغولند. نگاهها درگير صفحههاي ديگرياند؛ صفحههايي كه نور ميدهند، اما عمق ندارند. كتابها، در انتظار ميمانند.
هر كتاب نخوانده، دروازهاي است كه باز نشده است. دروازهاي به جهاني كه شايد ميتوانست زندگي را تغيير دهد يا ذهن را با رنگهاي تازه بياميزد. اما اين دروازهها، يكي پس از ديگري بسته ميمانند. گاهي با عبور از كنار قفسه، ردشان را ميگيري. انگار چشمانشان به تو دوخته شده است؛ از ميان عنوانهاي پرطمطراق، تو را صدا ميزنند. با خودت ميگويي: «روزي...» اما روزها ميگذرند.
هر كتاب نخوانده، قصهاي نيمهكاره است. گاهي آن را ميخري با هيجان، با وعدهاي كه در دلش نهفته است؛ «اين يكي را حتما ميخوانم.» شايد حتي چند صفحهاش را ورق بزني، با قلم نويسنده آشنا شوي، اما بعد كتاب روي ميز جا ميماند، زير كاغذها و گوشي و استكانهاي چاي گم ميشود. روزها بعد، وقتي پيدايش ميكني، ديگر غريبه شده است؛ قصهاي كه ميتوانست بخشي از تو باشد، حالا ديگر فقط جسمي است ميان قفسهاي پر ازدحام. قفسهها، سنگينتر ميشوند. هر كتاب نخوانده، وزني دارد كه روي دوش تو ميماند. گاهي شبها وقتي پلكهايت سنگين ميشوند، به ياد ميآوري: آن كتابها كه هيچگاه باز نشدند. كدامشان ميتوانست تسلايي باشد براي غمها؟ كدامشان ميتوانست راهي نشان دهد كه در تاريكي ميجستي؟ كدامشان حرفي داشت كه فقط براي تو نوشته شده بود؟
اما كتابها شكايت نميكنند. آنها هميشه منتظرند، بيصدا و صبور. از ميان جلدهاي بستهشان، زندگيهايي نهفته است؛ شهرهايي كه هرگز گم نشدهاند، عشاقي كه هنوز به هم نرسيدهاند، خيابانهايي كه زير باران خيس نشدهاند. هر كتاب نخوانده، سفري است كه هرگز آغاز نشده است. گاهي به قفسه نگاه ميكني و حس ميكني چيزي گم شده است. شايد اين، حسرت تمام كتابهايي است كه ميتوانستند تو را تغيير دهند، اما هنوز جايي درون جلدهايشان، در انتظار لحظهاياند كه به دست تو باز شوند. شايد فردا، يكي از آنها را برداري. شايد روزي دستت بالاخره به جلدي برسد كه ماهها و شايد سالها به ديوار تكيه داده است. اما آيا كتاب نخواندهاي ديگر جاي آن را نخواهد گرفت؟ آيا اين صف، هرگز تمام ميشود؟ قفسههاي كتاب، زندهاند. هر جلد نخوانده، مانند چشمي است كه بسته مانده، منتظر نگاهي كه آن را بيدار كند. هر بار كه ميگذري و كتابي را ورق نميزني، انگار چشم ديگري خاموش ميشود. قفسهها، كمكم شبيه گورستانهايي ميشوند؛ گورستانهايي كه در آن، نه مرگ كه انتظار، حرف اول را ميزند.