كيكاووس (14)
علي نيكويي
چو پيغام بشنيد و نامه بخواند ز كردار خود در شگفتي بماند
چون پيام رستم را شاه هاماوران بخواند، خشمگين شد و برآشفت و در پاسخ رستم گفت: كاووس شاه ديگر هيچگاه پايش به خاك ايرانزمين نخواهد رسيد و تو اگر به سمتوسوي ما بيايي چيزي جز شمشير و گرز به استقبالت نخواهد آمد و پس از شكست دادنت تو را كنار شهريارت بند و زندان خواهم كرد! اكنون اختيار با توست ميخواهي به هاماوران بيا يا نيا!
وقتي پاسخ گستاخانه شاه هاماوران را پيك رستم بياورد و برِ پهلوان خواند، سپاهيان رستم نيز از كابلستان به پيشش رسيده بودند و آماده حركت؛ رستم دستور داد از سوي دريا به سرزمين هاماوران خواهيم رفت؛ زيرا مسير خشكي طولانيتر خواهد بود پس لشكريان رستم به كشتيهاي جنگي نشستند و به سرزمين هاماوران رسيدند. چون از كشتيها فرود آمدند شمشيرها را از نيام برآوردند و به تاراج و كشتن باشندگان آن ديار پرداختند و جوهاي خون راه انداختند. خبر به سالار هاماوران رسيد كه چه نشستهاي كه رستم پهلوان و لشكرش از كشتي به خشكي درآمدهاند و يل سيستان زين جنگي بر پشت رخش نهاده. شاه هاماوران ديگر درنگ را جايز ندانست و با سپاهي گران از شهر بيرون شد و سوي رستم و لشكرش تاخت. چون مقابل لشكر رستم سپاه هاماوران صف كشيد، رستم ديد بيابان از گوشه تا گوشهاش سربازان دژخيماند؛ پس پهلوان سوار بر رخش دلير، پيشاپيش لشكرش درآمد و آن گرز گران را بر دوش خود نهاد و فرياد زد: من مرد جنگ و رزمم، كسي تاكنون نديده كه رستم در آمدن به ميدان رزم درنگ نمايد! پس آن گرز را از دوشش برداشت و بر بالاي سرش گردانيد و رخش را تازاند به ميان سپاه دشمن؛ سپاهيان هاماوران چون بر روي اسب رستم را با گرز كشيده بر سر ديدند دلهايشان از ترس فرو ريخت، هر كس دم گرز رستم بود كشته شد و مابقي گريزان گرديدند، شاه هاماوران چون حال سپاه را چنين ديد و يال و بازوي رستم را چنان ديد دستور گريز از ميدان جنگ را داد و سپاه هاماوران گريزان سوي هاماوران شدند و از پشتشان رستم و لشكرش دنبالشان؛ در آن حال گريز و فرار شاه هاماوران دو مرد جوان از ميان سپاه خويش برگزيد و آنها را دستور داد؛ چون باد يكيشان به سوي پادشاه شام و ديگريشان سوي شاه مصر رود و به دست هر كدامشان نامهاي داد كه به پادشاههاي آن دو كشور دهند؛ در آن نامهها سالار هاماوران نوشته بود كه از پادشاهي ما سه كشور گويا بدي نميخواهد دست بردارد! اگر اكنون شما با من به جنگ رستم درآييد هيچ هراسي در من از رستم نيست و اگر تنهايم گذاريد پس از شكست من، رستم به سوي تكتك شما خواهد آمد. نامه سالار هاماوران به آن دو پادشاه رسيد و فهميدند يل سيستان به آن سامان لشكر كشيده است! ايشان از ترس تاجوتخت خويش سپاهي بزرگ آماده كردند و سوي هاماوران به سرعت تاختند. اينبار پيش رستم سپاهي بسيار بزرگ ايستاد كه اول و آخر سپاه دشمن به رستم معلوم نبود!
رستم؛ چون سپاه سه كشور را پيش روي خود ديد پيكي نهاني به زنداني كه كاووس شاه در آن اسير بود، فرستاد و به شهريار دربند پيام داد: شاهان هاماوران و مصر و شام اينك در پيشاپيش من سپاه آراستهاند، تو نيك ميداني كه اگر من جنگ با ايشان را آغاز كنم پس از نبرد از ايشان نه سري ميماند نه پايي! اما شما در دست ايشان اسيريد و نبايد كينه شكست آنها از من دامان شما را بگيرد كه اينان ناپاك مردماناند و از ايشان بر ميآيد كه اسير را بكشند، اگر به شما لطمهاي رسد ديگر تاجوتخت مصر و شام و هاماوران به چه كار من ميآيد؟ پيك رستم به هزار فريب به پيش كاووس شاه رسيد و پيام رستم را به او داد، شهريار اسير ايران به پيك رستم فرمود، به رستم بگوي كه بر جان من نينديشد! جهان تنها براي روز پادشاهي من گسترده نشده است و فراموش نكند كه خداوندگار با مهر و بزرگياش نگهدار من و پهلوانان دربند ايران است پس تو بر رخش تابناك بنشين و بر دژخيم بتاز و هيچ كدام از ايشان را زنده نگذار. پيك پاسخ كاووس شاه را براي رستم آورد، چون رستم آن بشنيد به ميدان كارزار درآمد.
چون خورشيد فردا روز در آسمان نشست دو سپاه در برابر هم صف كشيدند؛ در سرزمين هاماوران صد فيل جنگي بود كه در دو صف پيشاپيش سپاه ايستادند و در پشت ايشان شمشيرزنان و نيزهداران پوشيده در آهن سه پادشاهي صف كشيدند؛ سپاهي چنان بزرگ و ترسناك كه دل نره شيران را هم ميلرزاند. رستم كه سپاهيان دژخيم بديد روي به لشكر سرفراز خود كرد و به ايشان گفت: اي دلاورانم! چشم شما تنها نيزه و شمشير دستتان را ببيند و از فزوني نفرات دشمن ترس در دل نكاريد! آري آنها صد هزار هستند و ما صد سوار! اما در جنگ تنها زيادي شمشيرزن حساب نيست.
دو سپاه به هم درآميختند و جنگي سخت درگرفت و سر بود كه از تن جدا ميشد و خون بود كه زمين را سرخ ميكرد؛ در ميانه جنگ رستم پهلوان رخش را به سوي پادشاه شام تازاند، شاه از ترس پا به گريز نهاد و رستم دست بر كمند خود برد و آن را تاباند و پرتافت، كمند بر كمر شاه شام گره خورد و رستم او را چون گوي چوگان از زين اسبش كند و بر آسمان برآورد و زمين كوفت، همان دم فرهاد پهلوان رسيد و دست شاه شام را بست و اسير دست رستم كرد؛ ديگر پهلوان سپاه رستم كه گراز نام داشت شاه بربرستان و چهل فرماندهاش را به اسارت گرفت... .
شه بربرستان بچنگ گراز | گرفتار شد با چهل رزمساز