المانشناسي سيماي جشنواره فجر
خلأ كسي كه بر اساس فيلمنامه يا اتمسفر قصه انتخاب بازيگر كند، يكي از مهمترین عوامل بيجان شدن سينماي حالاست. بازيگران تكراري، اطوارهاي تكراري، انتخابهاي غلط براي موقعيتهاي بيربط و به بهانه تزريق بازيگر جديد بها دادن به چهرههاي غوره نشده مويز شده، وضعيت تركيب بازيگران سينماي حالا را بغرنج كرده؛ هر چه ويترين ناباورانهتر باشد، حوصله تماشاگر زودتر سر ميرود. بماند كه چهرههاي دوست داشتني ديروز هم، هنوز از انباشت گذشتهشان ميخورند و آبي ديگر از آنها هم گرم نميشود.
تكنولوژيزدگي
سينما بالطبع چون صنعت است، تكنولوژي از آن مجزا نيست، اما قرار نيست به خاطر شهوت استفاده از تكنولوژيهاي جديد (از دوربينهاي جديد تا هوش مصنوعي و ويژوال و الخ) فيلم ساخت. يكبار فينچر براي تست يك تكنولوژي در صنعت هاليوود «بنجامين باتن» ساخت، اما فقط همان يكبار بود و او هم فينچر بود كه بهرغم سفارشي بودن ماجرا، توانست تكنولوژي را تماما در خدمت قصه و روايت بگيرد و نه بالعكس. سينما بايد قصه بگويد و روايت كند و آنجايي كه قصه و روايت با تكنولوژي تنومندتر ميشود از آن نيز استفاده كند؛ نه اينكه كمكاري صحنه و دوربين و لباس و قسعليهذاي ساخت فيلم را با تكنولوژي پُر كند و از سختي ساخت اتمسفر در سينما به بهانه آن در برود. همين سهلانگاريِ عافيتطلبانه است كه بخش زيادي از فيلمهاي حالا را از حس تهي كرده و جايش را به تصنع داده است. تصنعي كه نميتوان به بهانه صنعت بودن سينما آن را ناديده گرفت؛ تصنعي توي ذوق و ضدحال.
حسرت باران
دوستي در سالن سينما به مزاح گفت: اگر به اندازه همه اين فيلمها در عالم واقع نيز باران ميباريد حالا مشكل كم آبي در كشور حل شده بود. بخشي از فيلمسازان در اين سالها و امسال هم، هر جا قرار است سكانسي حسانگيز خلق كنند به امر كارگرداني ابرها را به باريدن فرا ميخوانند. حس در باران خلق نميشود و تنها بيذوقي فيلمساز است كه پشت قطرات شُرشُر باران پنهان شده و اين يعني تصنع و به كار بستن حسرت باران از امر بيروني براي خوش آب و هوا كردن فيلم؛ غافل از آنكه سيل آمده و هر چه بوده با خود برده است. استفاده از هر عنصري براي قصه و روايت بايد در بطن قصه تنيده شده باشد و وقتي از بيرون آن را براي كمكاري خود وارد ميكني، شك نكن مخاطب دستت را خوانده است.
بيقصهگي
قديمها كه سرگرمي چنين بسيار و زياد نبود، رفقا كه دور هم جمع ميشدند، جوك تعريف ميكردند و هميشه يكي، دو نفر بودند كه بهتر از بقيه در حسانگيزي و ترسيم تصوير جوك موفقتر بودند يا هميشه كسي بود كه بهتر از بقيه خاطره تعريف ميكرد و باقي خاطره او را تصور ميكردند؛ همين يعني قدرت قصهگويي به زبان عاميانه. همين عاميانه ساده حالا مهمترين فقدان و خسران و خلأ و بحران سينماي ايران است. يعني قصه نگفتن يا نابلدي در تعريف يك قصه حتي ساده. قصه كه نباشد، فيلمنامه هم نيست، فيلمنامه كه نباشد، سينما هم رقم نخواهد خورد. هم امسال فجر و هم ساليان قبل، مهمترين بحران سينماي ايران در نابلدي براي قصهگويي در قامت سينماست. دلايلش شايد متعدد باشد، از تعجيل در ساخت اثر و كم بازنويسي كردن فيلمنامه، از كوتاه شدن قد برخي فيلمسازان و زودارضايي از شنيدن و مواجهه با يك قصه ناتمام، از اقناع سريع، از بيحوصلگي و از بسياري چيزهاي ديگر؛ هر چه دليلش هست و نيست، اوضاع سينما را اسفبار كرده. ذات انسان قصهدوست است و ميلش به شنيدن و تماشاي قصه بسيار. وقتي قصهاي در چنته و براي تعريف كردن نداري، چارهاي جز بزك كردن فيلم و شلنگ تخته انداختن و گول زدن خودت با چند پلان يا ديالوگ دمدستي نداري، اما نام اينها حتما سينما نيست؛ حتي اگر به دنبال سينماي ضدقصه هم باشي، راهش از قصه ميگذرد، تا فيلمساز قصه گفتن بلد نباشد، ضدقصهاش نيز رقم نخواهد خورد.
اجتماعِ سرگردان
از اواسط دهه هفتاد و جان گرفتن سينماي اجتماعي، نبض اين سينما گره خورده بود با روايات طبقه متوسطي و گره زدن احساسات طبقه متوسط با قصههاي حاشيهاي و گاه تحميلي و گاه ژورناليستي. حالا كه اما خواست اين طبقه چون خودش فرو ريخته و متزلزل است، سينماي اجتماعي نيز منظرگاه روايتش از آنچه فيلم اجتماعي نام گرفته بود را از دست داده است. طبقه فرودست را نميشناسد و روايتش از آن سانتيمانتال و آكواريومي است، طبقه فرادست هم كه دستش به آن نميرسد كه روايت كند، خودش به عنوان فيلمساز هم كه سرگشته است و زاويه نگاهي براي كشف واقعيت اجتماع ندارد پس ميشود خروجياش چكليست جشنوارههاي فرنگي و انقطاع از ذهن ناخودآگاه جامعه. پس از سينماي تاريخي، سينماي اجتماعي ميتوانست دمي بر جسد بيجان سينما باشد كه در گذشته هميشه مخاطبان جدي خود را داشت، اما براي احياي اين سينما سوال اصلي اينجاست؛ فيلم اجتماعي، روايت كدام اجتماع است در جمعيت متكثر ايراني؟ چه ميخواهد و قرار است چه بگويد؟ با چه لحني سخن بگويد و قرار است چه كند؟ سوالاتي بيپاسخ كه اگر فيلمساز به جواب آنها برسد، ميتواند دوباره ملودرام را در سينما زنده كند؛ البته اگر به جواب برسد.
چاره چيست؟
موارد مذكور معدود در بضاعت يك يادداشت بيان شده و ريزبينانه ديدنش به قطع بيش از اينهاست. با چنين اوضاع وصف شدهاي، اما كه موجز و گذرا به آن اشاره شد، شايد بهترين راه برونرفت سينماي ايران، بازگشت به سينماي اقتباسي باشد. سينمايي كه بنايش قصه است و فضاسازي قصه. اقتباس ميتواند افقي جديد در سينماي ايران بگشايد، زيرا كه انتخاب يك قصه خوب، فينفسه در خودش تصور دارد، فرم دارد، روايت دارد، تاريخ دارد، بيس و اصالت و بنيان دارد و همين يعني نصف راه را رفتن. با اينكه هيچگاه هيچ فيلم اقتباسياي در دنيا به خوبي كتابش نشده، اما همان فيلم خوب نشده چون كتاب، به نسبت حالاي سينماي ايران به قطع خوب حساب ميشود.
تحليلگر فرهنگ و منتقد سينما