• ۱۴۰۳ شنبه ۴ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5985 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۳۰ بهمن

شهرام كريمي، نقاش به مناسبت برپايي نمايشگاه «در من خاطره‌ها طرح‌اند»

كيوريتوري در ايران فقط يك شوخي است

كيفيت آموزش در دانشگاه‌هاي هنر ايران صفر است و هنرهاي تجسمي ما فراتر از كشورهاي عربي حرفي براي گفتن ندارند

صبا موسوي

شهرام كريمي، نقاش، فيلمساز و شاعر، متولد شيراز، هنرمند بين‌المللي است كه به هويت فردي و انديشه هنرمند در اثر اعتقاد دارد. او حاصل دو فرهنگ است. به‌گونه‌اي كه خود در گفت‌وگو با «اعتماد» مي‌گويد؛ هم پشتوانه هنر ايران و هم مطالعه و شناخت هنر غرب را آگاهانه در هنر خود تجربه مي‌كند. در هنرش نه در سطح اِلمان‌هاي ايراني، آنچه رواج يافته، درگير است و نه در هنر غرب خود را باخته است. او هنرهاي تجسمي ايران امروز را تزئيني مي‌بيند كه نتوانسته حرفي براي گفتن در جهان داشته باشد و از كشورهاي حوزه عربي پا را فراتر ننهاده است و قابل رقابت در دنيا نمي‌داند. جاي خالي نقد و آموزش را در هنرهاي تجسمي ايران، مهم مي‌داند و معتقد است كيوريتوري در ايران يك شوخي بيش نيست. به بهانه آخرين نمايشگاه او با عنوان «در من خاطره‌ها طرح‌اند» كه تا سوم اسفند‌ماه در گالري «ريشه 29» و با همكاري گالري اعتماد در حال برگزاري است، با كريمي به گفت‌وگو نشسته‌ايم.

 

كمي از داستان ورودتان به دنياي هنر بگوييد؟

در يك خانواده فرهنگي در شيراز به دنيا آمدم. برادرم جمشيد كريمي از نقاشان پيشرو آن دوره و ديگر برادرم شاعر بود. از كودكي با رنگ و بوم، كتاب و دنياي هنر در ارتباط بودم. از 9سالگي طراحي را شروع كردم. به دبيرستان شاپور مي‌رفتم، آنجا همه پزشك يا مهندس شدند اما من، آنجا نقاش بودم. در مسابقات استاني در آبرنگ و پاستل هميشه اول بودم. زماني كه ديپلم گرفتم ديگر به عنوان يك نقاش شكل گرفته بودم.

به دانشگاه هنرهاي تزئيني تهران رفتيد، اما آن را نيمه رها كرديد. بعد چه شد؟

در دانشگاه «محمدحسن شيددل» از استادانم بود. آن سال‌ها، فضا به‌شدت پر التهاب و سياسي بود، با انقلاب فرهنگي، دانشگاه‌ها تعطيل شد و به شيراز بازگشتم. بنابراين خودآموخته دانشگاه نيستم. پس از مدتي در نگارخانه وصال شيراز، با نگاهي مدرن شروع به تدريس كردم، آن هم در شهري كه نگاهي سنتي به نقاشي داشت. حدود 25‌ساله بودم كه نگارخانه «دل افكار» را در شيراز باز كرديم كه يك سالي در آنجا كلاس كنكور و طراحي داشتم تا اينكه سال 1988 ميلادي به آلمان مهاجرت كردم.

دغدغه شما هويت هنرمند است، با مهاجرت به غرب اين هويت براي شما چگونه معنا يافت؟

خب از جواني كار هنري مي‌كردم. با نقاشان شيراز به اطراف شهر مي‌رفتيم و با آب‌رنگ از باغ‌ها و طبيعت شيراز نقاشي مي‌كرديم. آقاي محلاتي سال 1354 از گالري آفتاب تهران به شيراز آمد و آنجا براي ما تبديل به يك پاتوق شد. از شانس‌هاي زندگيم بود كه در سن خيلي كم با آدم‌هاي مهمي آشنا شدم كه در حوزه فكري و رشد من تاثيرگذار بودند. از جمله «شاپور جوركش» كه تئاتر كار مي‌كرد. او مرا به كار تئاتر كشاند، بعد از دبيرستانم بود. ما نمايش «پرواز را به خاطر بسپار» را اجرا كرديم. جشن شيراز هم تاثيرگذار بود. آثار روبر بِرسون، تئاترهاي مدرن تخت‌جمشيد را ديدم. مطمئنم در آن سن كم آنها را نمي‌فهميدم، اما در روح و روان فرهنگي من تاثير گذاشت. «سينما دانشگاه » در دانشكده پزشكي شيراز نيز فيلم‌هاي خوب مي‌گذاشت. تمام اينها بر شكل‌گيري شخصيتم اثر‌گذار بود. زماني كه وارد آلمان شدم، انگار از يك رودخانه كوچك و فضاي بسته شهرستاني وارد يك دريا و دنياي عجيب و غريبي شدم، اما چون روحيه جست‌وجو‌گري داشتم، غرق نشدم. شروع به سوال از خودم كردم. من كي هستم؟ و كجاي ماجرا قرار دارم؟

كجاي ماجرا بوديد؟

مطالعه هنري زياد داشتم. آنجا شروع به مطالعه نقاشي ايران كردم. نمي‌خواستم مانند غربي‌ها نقاشي بكشم. در زماني كوتاه توانستم خودم را جا بيندازم. ابتدا در فرانكفورت و سپس سمت بُن آلمان، موقعيت‌هاي خوبي پيدا كردم. شايد شانس آوردم، خانمي به نام «آتا هوبنر» كارهاي مرا ديد و در نورنبرگ، نمايشگاهي برايم برپا كرد، كارهايي كه در طول مسير از نپال و هند و غيره كشيده بودم. در آلمان اولين‌بار كارهاي «جوزف بويز»، هنرمند آلماني را ديدم، اما نمي‌فهميدم و برايم عجيب بود. نيرو گذاشتم و آلماني را ياد گرفتم و به مطالعه او پرداختم. شهر به شهر، به موزه‌ها و گالري‌ها مي‌رفتم تا شناختم را بالا ببرم. حاصل برايم اين بود كه دو فرهنگي ايراني و غرب در من ماند. يعني نه خودم را باختم كه غربي كار كنم و نه سنت‌هاي خود را فراموش كردم. يك شيرازي با خاطرات باغ‌ها و تاريخ و شهر شيراز بودم.

تا اينكه جايزه سال ايالتي آلمان را گرفتيد.

بله، به‌طور باورنكردني، در طول تاريخ مسابقات جايزه سال نقاش ايالت «راين فلاتس كرايس »آلمان، اولين هنرمند خارجي به عنوان يك ايراني بودم كه در سال 1997 ميلادي، اين جايزه را بردم. شعرها و نقاشي‌هايم را روي جعبه‌هاي پيتزاي آن زمان مي‌كشيدم. اين جعبه‌ها و نقاشي‌ها توسط هيات داوران اين رويداد به عنوان پاپ آرت ايراني مبنا و تلقي شد. نقطه قوت من طراحي بود. پس از آن در مدرسه شبانه‌روزي طراحي و آب‌رنگ درس مي‌دادم، پيش از آنكه براي طراحي به دانشگاه كلن بروم. در همان زمان نيز با يك گالري تراز اول «بريجيت شِينك » در شهر كلن آشنا شدم كه تا به امروز هم با يكديگر همكاري مي‌كنيم.

به نيويورك هم رفتيد و كار سينما را آغاز كرديد؟

به امريكا رفتم، با شجاع آذري همسر خانم شيرين نشاط دوستي داشتم. اوايل كار ويديوهاي نشاط بود. شروع به همكاري كرديم. طراحي صحنه همه فيلم‌هايش را انجام دادم. من با قاسم ابراهيميان، شجاع آذري، شيرين نشاط و سوسن ديهيم ويديوآرت‌ها را مي‌ساختيم. از اين طريق وارد كار عملي سينما هم شدم. طراحي صحنه را به يك معنا نقاشي مي‌كردم. كيفيت، امكانات و توانايي‌هاي نقاشي‌ام را وارد سينما كردم، فيلم را نقاشي مي‌كردم. اين‌گونه به‌طور جدي و حرفه‌اي در يك سطح بين‌المللي، فيلم‌هاي موزه‌اي نشاط را طراحي كردم. برايم در فيلم‌ها، زيبايي‌شناسي نقش بالايي دارند و اين ادامه داشت تا در آلمان 17 فيلم كوتاه و ويديوآرت ساختم. با چند گالري مهم در نيويورك و ايتاليا هم همكاري داشتم و دو نمايشگاه‌ هم براي موزه هنري جي‌سي‌سيتي نيويورك كيوريت كردم.

و بعد از اينها به ايران آمديد؟

در زمان آقاي خاتمي در خانه هنرمندان ايران نمايشگاهي گذاشتم كه انعكاس بالايي داشت. به آلمان برگشتم. از آن زمان در رفت و آمد بودم ميان آلمان، ايتاليا، مراكش، مصر و ايران. در مكزيك فيلم ساختم و اين جهاني بودن در واقع مساله سفر كردن يك توريست نبود. برايم شناخت بود. شناخت مليت‌هاي مختلف.

و اين مساله دو فرهنگ بودن براي شما شكل گرفت؛ چه تاثيري بر شما و آثارتان داشت؟

مساله دو فرهنگ بودن مبناي ذهني‌ام شد و روي آن كار كردم. بين فرهنگ بودن يعني اين، يعني آشنا شدن با تفكرات مختلف. هنر آلمان و امريكا را مطالعه كردم. مهم‌ترين آرزوي من اين بود كه با اين نگاه وارد ايران بشوم و نمايشگاهي بگذارم كه اگزاتيك نباشد. يعني چون ما ايراني هستيم، المان‌هاي ايراني نداشته باشد. با اين عنوان با هنرمندان اينجا هم درگير شدم. به دنبال هويتي بودم كه فرهنگي است نه هويتي كه غرب از ما مي‌شناسد و مي‌خواهد. به‌طور مثال نگاه آلماني‌ها به ما فرش و پسته است. اينكه نقاشي ما و هنر ما به عنوان كاليگرافي (خوشنويسي) براي غرب باشد و آن را به عنوان ارايه فرهنگي، بروز بدهم، اصلا و هرگز.

بيشتر توضيح بدهيد؟

ما تفكر، قدرت فرهنگي و زيبايي‌شناسي در ادبيات شعر حافظ، مولانا، سعدي و خيام داريم، يك نگاه جهاني در اين آثار وجود دارد. چطور مي‌توانم از اين قدرت و تفكر جهاني، خودم را در سطح يك كاليگرافي يا يك مشخصه سطحي، پايين بكشم و بگويم من ايرانيم و هويت من اين است. من را از طريق اين المان‌هاي سطحي بشناسيد و غربي‌ها هم همين را مي‌خواهند. اين نگاه استثمارگرايانه هميشگي غرب به ما در فرهنگ و هنر بوده است.

پس غرب در هنر از ما اِلمان‌هاي تصويري سطحي مشخص مي‌خواهد؟

غرب مي‌گويد، ما همه‌چيز را در هنرهاي تصويري خودمان داريم، ما از شما هنرمندان، يك چيزهاي عجيب و غريب مي‌خواهيم و ايراني‌ها هم ارايه‌دهنده اين تفكرات عجيب و غريب در هنر بوده‌اند، حتي در سينما. تا اينكه وجود قدرت و تفكر عباس كيارستمي، پرويز كيمياوي و مهرجويي، زبان سينماي ما را عوض كردند. يك هويت تازه و شاعرانه‌اي از ما به دنيا ارايه دادند. همچنان هويت را در فيلم «خانه سياه » فروغ فرخزاد مي‌توانيم ببينيم. آن نوع نگاه زيبايي‌شناسي و فرهنگي از درد و جذام را چنان شاعرانه به ما نشان مي‌دهد كه به ترحم و دلسوزي نمي‌رسيم، بلكه به عشق و زيبايي مي‌رسيم.

در حوزه هنر مدرن ايران چگونه مي‌انديشيد و فرق آن با غرب چيست؟

به هيچ‌وجه اعتقاد ندارم و نداشتم كه مكتب سقاخانه، هويت مدرن ما بوده، سقاخانه، هرچند خلاقانه اما يك نگاه توريستي به سنت‌ها و مذهب ما داشته است. هرچند هنرمندان درخشاني چون حسين زنده‌رودي از دل آن بيرون آمد. كجا مدرن بودن و فلسفي بودن در هنر را بايد تعريف كنيم؟ در غرب، رنسانس را طي كردند تا به مدرنيته پا گذاشتند. از قرن 19 ميلادي به اين سو، مدرنيته در هنر براي آنها معنا پيدا كرد، انديشگي، آن هم به خاطر اينكه آنها ريشه‌هاي فلسفي، نيچه و شوپنهاور داشتند. تنفسگاه فلسفي داشتند، اما ما نه. ما يك فرهنگ فلسفي مدون نداشتيم. فلسفه ما در طول تاريخ ايران با شعر تعريف شده است. به نظر من به همين دليل و فقدان‌ها، ما نمي‌توانيم با هنر تجسمي غرب هم‌سنگي كنيم و مقايسه داشته باشيم. فقر ما فقر فلسفي است كه دچار ضعف هم هستيم. همين نبود‌انديشگي و نگاه‌فلسفي سبب شده تا در هنر تجسمي ايران، با وررفتن با سنت‌ها و المان‌هاي مذهبي و سنتي هرچند به شكل مدرن و تازه، نتيجه الكن و ناقص مي‌ماند و اين ضعف سقاخانه است.

اينكه فكر كنيم در كارهاي سقاخانه، آفتابه را وسط فرش گذاشتن، نشانه فرهنگ مدرن است، سخت در اشتباهيم. سقاخانه نماينده فرهنگي و مدرنيته ما در نقاشي نبوده و نيست. ما دچار يك شكاف هستيم. هرچند كه نقاشان خيلي خوبي داشتيم، ولي خط و خطوطي كه هويت معيني مثل نقاشي مكزيك، سبك نيويورك يا گروه آبي وجود دارد كه مي‌توان راجع به آنها صحبت كرد، در نقاشي ايران نداشته‌ايم.

اما در مينياتور ايران اين خط و خطوط بوده است؟

مينياتور درخشاني داشته‌ايم، اما به ناگاه يك خلأ عميقي در اين مسير پيش مي‌آيد و آن يك نوع نگاه رئاليستي است كه توسط كمال الملك در ايران رواج پيدا كرد. او امكاني پيدا مي‌كند كه به غرب برود و از آنجا نگاهي را مي‌آورد كه حدود 200 تا 300 سال از زمانه عقب‌تر بوده است. همزمان با سفر او به اروپا، امپرسيونيست‌ها مشغول به كار بودند و او نمي‌توانست آن روند را ببيند و طبيعي بود، زيرا از آن او نبود. حال سقاخانه آمد تا اين خلأ را پر كند. مي‌خواست، پيوندي بزند ميان نقاشي‌‌اي كه امروزه بود، با يك نگاه رئاليستي و بعد بازگردد به سنت تا از آن چيز تازه‌اي به وجود بياورد، ولي موفق نبود.

اما سقاخانه در ماركت و بازار هنر ايران جايگاه خاصي پيدا كرده است.

بله متاسفانه، حراج تهران نقش بسيار مهمي در فروش و ماركت ايراني داشته است، همانند هر حراجي ديگري در دنيا. اما يك مساله منفي هم داشته، يك نگاه معيني را جا انداخته و آن نگاه تزييني و دكوراتيو به هنر ما بوده است. نمي‌گويم كه در غرب اين‌گونه نيست، اما جايگاه‌ها در هنر غرب روشن است. شما مي‌دانيد كه فلان گالري در نيويورك هنري كار مي‌كند يا بازاري، هر گالري شكل خاصي از هنرمند را در خودش جمع كرده، بروز و ارايه مي‌دهد. اما در ايران با اينكه اين اواخر برخي گالري‌دارها دارند تلاش مي‌كنند كه نگاه تخصصي‌تر داشته باشند، اما همچنان نگاه توريستي و تزييني به نقاشي دارند كه اصل بازار هنر ايران را دارند مي‌سازند. هنرمندان بسيار خوبي داريم كه در اين ماجرا دارند تلف مي‌شوند. در اين بين هم هنرمنداني براي زنده نگه داشتن پول و ماركت خودشان وارد اين جريان‌ها و المان‌هاي سطحي مي‌شوند. در ايران اگر نمايشگاهي از آثار گويا برپا شود، حتي يك تابلو به فروش نمي‌رسد، چون مي‌گويند تيره و تاريك است. اينجا دنبال رنگ‌هاي روشنند و آثار توليدي، با كمي خوشنويسي و رنگ طلايي، فقط تزييني و خالي از انديشه‌اند. بازار همين را مي‌خواهد. بايد واقع بين بود. ما كجاي هنرهاي تجسمي جهان ايستاده‌ايم؟ ما نتوانستيم از حوزه كشورهاي عربي و خودمان، پايمان را فراتر بگذاريم.

فضاي آموزشي هنر در ايران را چطور مي‌بينيد؟

مشكل اساسا آموزش است. هنرجوها سال‌ها در كلاس‌هاي اساتيد بزرگ كار مي‌كنند، اما در آخر مي‌شوند يكي مثل استاد خودشان. همان‌گونه كار مي‌كنند. اين واقعا حيرت‌انگيز است. جاي ديگري از دنيا اين را نديده‌ام. اين اشكال است. استادهاي خوب هم به دليل اينكه دانشگاه‌ها پول درستي نمي‌دهند، خانه‌نشين هستند. در دانشگاه‌هاي غرب، معلم بايد صلاحيت داشته باشد. شيوه آموزش طلبگي است. يعني بعد از دروس عمومي، هنرجو به دنبال استاد مي‌رود، پرسشگر مي‌شود و استاد به او كمك مي‌كند تا هنرجو، خط و مسير و انديشه و هويت خودش را پيدا بكند. به‌طور عجيبي كيفيت آموزش در دانشگاه‌هاي هنر ايران صفر است.

با توجه به سابقه شما در كيوريتوري براي موزه‌هاي مهم دنيا، كيوريتوري در ايران را چگونه مي‌بينيد؟

ما كلا با يكسري چيزها شوخي مي‌كنيم. كيوريتور در خارج يك معنايي دارد، برنامه‌ريزي، انديشه و تفكر و سواد دارد، اما اينجا طرف هنوز 25 سال ندارد، دوستانش را جمع مي‌كند به اسم كيوريتور و يك نمايشگاه مي‌گذارد. كيوريتور در غرب تربيت مي‌شود. فراتر از گالري‌ها، موزه‌ها و هنرمندان است. آدمي است كه كانسپت و ايده دارد، تاريخ نقاشي را عوض مي‌كند و يك دوره‌اي را آغاز مي‌كند. اما در ايران واقعا با اين موضوع خيلي سطح پايين و به شوخي برخورد مي‌شود.

اين مشكل از كجاست؟

مشكل اساسي ما اين است كه در ايران نقد هنر نداريم. يا بايد از اثر تعريف كنيم يا خفه بشويم. در جامعه 80 ميليوني ايران يك مجله جدي هنري نداريم. حرفه و هنرمند كه يك خط مشخصي دارد. تنديس هم تعطيل شده است. به‌طور جدي در حوزه نقد فقير هستيم. در اروپا و امريكا، نقدها و مجله‌هاي هنري، ضامن و حافظ كيفيت هنر هستند. نقد و منتقد معنا دارد. در اينجا حتي اگر بخواهم اثري از دوستي را نقد كنم يا بر‌نمي‌تابد يا دوستي‌مان تمام مي‌شود. تحمل شنيدن نداريم.

پس باز بر مي‌گرديم به دو فرهنگ بودن.

فرديت هنرمند از سنت نمي‌آيد، از سطح فرهنگي، المان‌هاي شناخته شده و كليشه‌اي نشات نمي‌گيرد. هنرمند است كه هويت يك جامعه و خودش را مي‌سازد و از دل آن هويت است كه يك معناي فرهنگي شكل مي‌گيرد. حافظ و سعدي و خيام‌اند كه فرهنگ ما را تعريف كرده و به آن هويت بخشيده‌اند. آن عمق نگاهي كه در كار آنها بوده را مي‌گويم. ما هم مي‌توانيم جست‌وجو كنيم. براي همين كيارستمي نماينده بسيار درستي از فرهنگ و هنر ما براي جهان بوده است. شكلي از هنر را نمايندگي مي‌كرد كه كليشه‌اي نبود.

و اين دو فرهنگ بودن در آثار شما چگونه خود را بروز مي‌دهد؟

يعني از دو فرهنگ نشات گرفتن و تغذيه كردن است. در نقدي بر كارهاي من در مجله‌اي آلماني نوشته‌اند كه «آبي شهرام كريمي، آن آبي كه كريمي كار مي‌كند در نقاشي غرب نيست. از سرزمينش مي‌آيد، آنجا كه به دنيا آمده و شكل گرفته، ايران ». به عنوان اولين هنرمندان ايراني بودم كه پاپ‌آرت ايراني را كار كردم پيش از فرهاد مشيري و ديگران. كارهايم ريشه در فرم دارند، در نقاشي‌هاي پرده‌اي ايران. نقاشي‌هاي پرده‌اي كه تفاوت اساسي با نقاشي قهوه‌خانه دارد. با اينكه در يك دوره اتفاق مي‌افتند. نقاشي پرده‌اي كه حاصل كار نقاشان گمنامي براي دراويش بوده كه داستان‌سرايي مذهبي و شاهنامه مي‌كردند. نقاشي شيشه‌اي ايران، سنتي كهنه و قديمي بوده، آنهاست كه هويت تصويري ما را مي‌سازند. شكل تك ساختاري و مسطح مينياتور ايران را هم تغذيه كردم. همچنان كار من روايتي است و هر گوشه اثر يك اتفاقي مي‌افتد. اينها داستان من را تعريف مي‌كنند و هويتي است كه در حوزه فكري ارايه مي‌دهم. اينها حاصل يك عشق و علاقه به نقاشي قديم ايران و شناخت درستي است كه به خاطر موقعيتم در اروپا و امريكا شكل گرفته كه از آنها استفاده كرده و مي‌كنم.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون