محمد خدابنده، چهارمين شاه صفوي
مرتضي ميرحسيني
سلطنتش اگر نه كوتاه، اما سست و مضحك بود و از همان آغاز ميشد حدس زد كه دوام نميآورد. ميگفتند دير يا زود، اما قطعا سقوط ميكند. البته، به دهها دليل، بسيار بيشتر از آنچه انتظار ميرفت در مقامش باقي ماند. احترامي در دوست و دشمن برنميانگيخت و حتي در سالهايي كه عنوان وليعهدي داشت، كسي واقعا او را جانشين پادشاه نميديد. جسمي ضعيف و چشماني تقريبا نابينا داشت و ميگفتند به وقت ضرورت كاملا نابينا - و ناشنوا - ميشود و ميتواند حوادثي را كه جلوي چشمانش روي ميدهند؛ نبيند.
در همان دوره وليعهدي، حداقل به نام، چندي بر فارس حكومت كرد، اما در كشمكشهاي بعد از مرگ شاه تهماسب بازياش ندادند و نقشي برايش قائل نشدند. كنار ماند. اسمش چند بار سر زبانها افتاد، اما نه كسي جدياش گرفت و نه فرصت و تهديدي محسوبش كرد. حتي شاه اسماعيل دوم هم كه به همهچيز و همهكس بدبين بود، او را درخور اعتنا نديد و خطري تلقياش نكرد.
پس از آن سال خونين جان به در برد و در تغيير و تحولات بعدي، تنها گزينه ممكن براي پادشاهي شد. بعد از مرگ مشكوك شاهاسماعيل دوم، او را شاه خواندند و در چنين روزهايي از سال 956 خورشيدي به قزوين - كه پايتخت آن روز ايران بود - بردند. زرينكوب مينويسد: «يازده سالي كه اين بنده خدا عنوان سلطنت و اورنگ فرمانروايي صفوي را در اشغال داشت در حقيقت دوره تسلط امراي قزلباش بود و جميع امور ملكي در دست آنها بود. در خاندان صفوي هيچ پادشاه حتي شاه سلطانحسين هم به اندازه او سستراي و بازيچه اراده درباريان نبود. بهخاطر بيحالي و سسترايي او دربار دچار طغيان و تمرد حكام و عرصه ستيزهجوييها و دستهبنديهاي اميران طوايف شد.» ابتدا همسرش - كه ملكه كشور بود - و سهم خود از حكومت را مطالبه ميكرد، كشتند و بعد وزيرش را كه با سران طوايف نميساخت سربهنيست كردند. بعد از هر قتل نيز تاييد شاه را در درستي كار خود گرفتند. ميگويند او حتي به قاتلان معترض نشد - يا با اعتراضي اندك، به وجدان و غيرت خود رشوه داد - و چنانكه عادتش بود خود را به نديدن و نشنيدن زد. به قول رويمر «شاه چنان در سايه قرار گرفت كه نگرنده بيطرف نميتوانست حتي وجود او را حس كند.»
بعدتر پسر و وليعهدش حمزه كه جواني كمسنوسال، اما بسيار لايق و دلير بود، كوشيد انتقام مادرش را بگيرد و با مجازات مجرمان، حيثيت و قدرت دربار را اعاده كند. نتوانست. جانش را هم در دشمني با امراي قزلباش از دست داد. پسر ديگرش عباس - كه آن زمان نوجوان بود - به تحريك گروه ديگري از سران قزلباش، در هرات مدعي تاج و تخت شد و خراسان را از قلمرو حكومت مركزي بيرون كشيد.
جنگ با عثمانيها در مرزهاي غربي و دستدرازي ازبكها به شرق كشور نيز با شدت و ضعف، اما تقريبا بيوقفه ادامه داشت و شرايط را بدتر و پيچيدهتر ميكرد. سرانجام همانهايي كه عباس را در هرات شاه ميناميدند، تصميم به اشغال قزوين و تسلط بر سراسر كشور گرفتند. تصميمشان را هم با لشكركشي به پايتخت و بركناري سلطان محمد خدابنده اجرا كردند. محمد خدابنده اندك مقاومتي نشان داد و تقلاي ناچيزي براي حفظ مقامش كرد. آن مقاومت و تقلاي پاياني فايدهاي نداشت و تغييري در فرجام ماجرا نداد. سقوط كرد. نه بيدرنگ كه چندي بعد با ديگر پسرانش براي حبسي محترمانه به الموت رفت. به روايتي، همانجا همگيشان را كور كردند تا كسي مدعي سلطنت عباس كه آن زمان هفده يا هجده سال بيشتر نداشت، نشود. زندگياش در حبس، در نهمين سال پادشاهي عباس به پايان رسيد.