محسن آزموده
دهه 1370 خورشيدي دوره شكوفايي ترجمه متون فلسفي و نظري در ايران است. در اين دهه روشنفكران و پژوهشگران ايراني در علوم انساني به ترجمه آثار و جريانها و مكاتب جديد فكري غربي روي آوردند. حاصل اين ترجمهها در عرصه علوم اجتماعي، پرورش و تربيت نسلي از پژوهشگران بود كه ميكوشيدند مسائل و معضلات جامعه ايران را به ميانجي مفاهيم و نظريههاي جديد توضيح و تبيين كنند. همچنين اين پژوهشگران به واسطه عينكهاي مفهومي نو مسائل تازهاي را در جامعه ايران ميديدند و پيرامون آنها كار ميكردند. محمد رضايي در كنار چهرههايي چون زندهياد هاله لاجوردي، شهرام پرستش و عباس كاظمي يكي از اين پژوهشگران است كه با آثاري چون ناسازههاي گفتمان مدرسه و شكافهاي جامعه ايران شناخته شده است. او در آثار خود با رويكردهاي نو، مسائلي مغفول را در جامعه ايران تشخيص داده و درباره آنها مفهومپردازي كرده است. دكتر رضايي چند سالي است كه خارج از ايران به تحقيق و پژوهش مشغول است اما كماكان مسائل ايران را پيگيري ميكند. به مناسبت برگزاري همايش كنكاشهاي مفهومي و نظري در جامعه ايران كه قرار است خردادماه سال 1404 به همت انجمن جامعهشناسي برگزار شود، با او گفتوگويي صورت داديم كه از نظر ميگذرد.
ضمن تشكر از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد، نخست بفرماييد آيا با توضيح مقدمه موافق هستيدكه علوم اجتماعي در ايران از دهه هفتاد توجه بيشتري به مباحث نظري و مفهومي كرد و اگر چنين است علل اين توجه را در چه ميبينيد؟
پاسخ كلي به پرسش شما مثبت است، با اين توضيح كه اگر پرسش شما قصد نداشته باشد علوم اجتماعي ايران در دهه ۱۳۷۰را با حيات اين پيكره از دانش در سالهاي پيش مقايسه كند. پيش از اين علوم اجتماعي در دوره جنيني خود بود. با اين توضيح ميتوان گفت كه علوم اجتماعي ايران در اين دهه نوعي كوشش نظري و مفهومي را آغاز كرد. اما نكته جالب و ويژه اين حركت در خاستگاه آن بود كه در ادامه به آن اشاره ميكنم هر چند جزييات اين بحث را خوانندگان ميتوانند در مقاله «مسئله غرب، ايده فرهنگ و زندگي روزمره در ايران پس از انقلاب»چاپ شده در ايراننامگ 2017 دنبال كنند. جالب اينجاست كه علوم اجتماعي در ميانه انديشه فلسفي از يكسو و تاملات فرهنگي از سوي ديگر تلاش مفهومي خود را دنبال كرد. گاه تا آنجا كه به دوم خرداد برميگردد مسائل سياسي رانهي اصلي براي بازانديشي نظري را فراهم كرده است. با اين مقدمه معناي پاسخ مثبت من به پرسش شما شايد بهتر درك شود. اينكه در چه زمينهاي يا در چه بزنگاه تاريخي اين امر ممكن شد نياز به تجسم فضاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي، و فرهنگي است كه چنين تحولي را ممكن كرده است. گذشته از فضاي ضدغربي برآمده از گفتمان «غربزدگي» كه زمينه كلان رخدادهاي درون ميدان علوم اجتماعي را تعيين كردند، عوامل ديگري هم نقش داشتند مانند: تغييرات اقتصادي و اجتماعي پس از جنگ، واكنش به سياستهاي فرهنگي انقلاب، ظهور رويكردهاي جديد در علوم اجتماعي مانند مطالعات فرهنگي و نظريههاي انتقادي به ويژه گرد كوششهاي ترجمهاي در نشريه ارغنون، و سرانجام، نزاعهاي فكري و گفتماني.
برخي معتقدند كه اين توجه بيش از اندازه به نظريه به نوعي نظريه بازي و مباحث انتزاعي و غفلت از امور واقعي و عيني منجر شده است. نظر شما در اين مورد چيست؟
تصور اينكه دانشي بدون بسط نظري رشد كند محال است. شايد منتقدان نظريه تصوري نادرست از نسبت نظريه و پژوهش دارند. به نظرم در دورهاي از حيات دانش علوم اجتماعي نه تنها در ايران بلكه حتي در كشورهايي كه خاستگاه علوم اجتماعي هستند اين شكاف تصنعي ميان نظريه و پژوهش ايجاد شد. گاه اين شكاف حاصل برداشت نادرست از كوشش جامعهشناسان در مكتب شيكاگو بود. چنين پنداشته شد گويا بدون نظريه ميتوان به دل مسائل اجتماعي زد و تحليلهايي راهگشاتر ارايه كرد. خب! آن طرف طيف هم نمونه پارسونز را داريم كه خود را «نظريهپردازي درمانناپذير» ميدانست. وقتي به ايران ميرسيم ما در برههاي خاص ميبايست هم جامعهشناسي توليدشده در ديگر نقاط دنيا را ياد ميگرفتيم (پروژه و كوششي هميشه ناتمام چون هنوز هم بايد ياد بگيريم)، و همزمان اين دانش اكتسابي را براي حل پارهاي از مشكلات اجتماعي بهگونهاي راهگشا به كار بگيريم. مشكل اينجاست كه مهندسي معكوس در اين حوزه به مانند صنايعموشكي يا هستهاي جواب نميدهد. براي جامعهشناسي مانند دوركيم، وبر، ماركس و ديگران كه بنيانگذار بودند كار جامعهشناسي شامل شناخت دقيق بزنگاه تاريخيشان، ابداع مفاهيم، و روشهاي بررسي آن لحظات بود. كار جامعهشناسي ما در ايران اما قدري پيچيدهتر بود: فراگيري دانشي كه در جايي ديگر توليد شد، الهام از آنها، و همزمان تلاش براي خلاص شدن از تور مفهومي كه آنها براي حل مسائل خودشان توليد كرده بودند و ميكنند. رد اين مشكل را بايد در بههمبافتگي تاريخ و واقعيت اجتماعي جستوجو كرد. به همين دليل است كه دانش موشكي عاري از تاريخ است و از اين رو مهندسي معكوس را ممكن ميكند، در حالي كه كار جامعهشناسي هميشه وابسته به تاريخ پديدههاست. تاريخي بودن پديدهاي مانند اعتياد، بياعتمادي، قانونگريزي، مانع از آن ميشود كه بتوان بسته نظري خاصي را از جايي ديگر وارد كرد و به كارش بست. بنابراين، مبارزه هميشگي براي رهايي از بند مفهومي توليدشده ويژگي جامعهشناسي نه تنها ايران بلكه «جهان جنوب». راهي براي حذف هميشگي اين بندها دست كم تا اطلاع ثانوي نيست؛ به خلاف آن دسته از كساني كه باور به دانشي بومي بدون توجه به دانشهاي موجودِ عمدتا غربي هستند. حال دوباره به نقد منتقدان نظريه در ايران برميگردم. اگر نقد آنها ناظر بر فقدان اين «كار اضافه» در ايران باشد ميپذيرم. اما اگر بر بيهودگي كار نظري پافشاري كنند استدلال آنها با تكيه بر تاريخ علومي ديگر مانند فيزيك از پايه نامعتبر است. چون دانشها نه با پژوهشها بلكه با تغيير در چشماندازهاي مفهومي تغيير ميكنند. كافيست براي نمونه به تحولات فيزيك نيوتني و كوانتومي توجه كنيم. آنچه باعث جهتدهي در آزمايشات تجربي (بخوانيد پژوهش) ميشود همين حدسهاي نظري اوليه است كه منجر به ساخت ابزارهاي پژوهش و آزمايشها و در پايان رويكردهاي تازه علمي است. اينكه چگونه ميتوان از اين دام رها شد و فضايي براي «كار جامعهشناسي» از نوع ديگر باز كرد نيازمند مجالي ديگري براي بحث است. در اينجا مايلم كوتاه به اين نكته اشاره كنم كه مشكل ما در نوع مواجهه با نظريههاست. حتي مايلم ادعا كنم كه به خلاف منتقدان نظريه، ما نه تنها نظريهها را درست «نميخوانيم» بلكه به قدر كافي هم نظريهها را «نخوانديم».
برخي هم ميگويند نظريهپردازي بايد در خود جامعه صورت بگيرد و با نظريههاي ترجمه شده يا به قول ايشان «وارداتي» نميتوان مسائل جامعه ايران را توضيح داد. نظر شما در اين مورد چيست؟
در مورد اهميت تاريخ در نظريهپردازي هر چه بگوييم كم است. اگر به من بود مرزهاي دپارتماني ميان تاريخ و علوم اجتماعي را برميداشتم. در تمام دوران تحصيل در دوره كارشناسي ارشد و دكتري حتي يك استاد تاريخ را در دورههاي آموزشيمان ملاقات نكرديم، حتي در درسي مانند جامعهشناسي تاريخي. در توضيح بالا به اين نكته هم اشاره كردم كه با نظريههاي به اصطلاح شما «وارداتي» چه بايد كرد. هر چند من با اين اصطلاح هم چندان موافق نيستم. دليلش را سعي ميكنم توضيح دهم. يك اشتباه رايج ديگري كه در ميان ما جامعهشناسان وجود دارد اين است كه هنوز گرفتار درك نابجايي از مفهوم «جامعه» هستيم. به همين دليل است كه جامعه را به ملت-دولت فروكاستيم. به گونهاي شگفتآور حتي افق نگاهمان را به منطقهاي كه در آن هستيم گسترش نداديم. ببينيد چند درصد از رسالههاي دكتري در حوزه جامعهشناسي به موضوعاتي پرداختند كه به جاي موضوع اختصاصا ايراني به رويكردي مقايسهاي پرداختند. حال تصور كنيد همه موضوعاتي كه ما در جامعه داريم ردي يا نشاني از بودن-در-جهان را در خود دارند. با هستيشناسي سده هجدهمي يا حتي نوزدهمي ميشد چنين دركي از جامعه و اصطلاح «دانش وارداتي» داشت. امروزه اما چنين تصوري دستكم در مورد تجربه بخش بزرگي از افراد جوامع صادق نيست. به باور من پس از دوركيم، اين كاستلز بود كه درك ديگري از مفهوم جامعه را عرضه كرد. امروز اما شايد مفاهيمي مانند «پساجامعه» يا حتي«ناجامعه» در برابر مفهوم دوركيمي از جامعه درستتر باشد. بد نيست به اين نكته اشاره شود كه در چنين شرايطي پرسش اصلي براي ما تامل در «شرايط توليد جامعهشناسي» است. با دستكاري در اين شرايط است كه چه بسا محصولات ميدان توليد جامعهشناسي ايران براي ديگر مصرفكنندگان در نقاط ديگر دنيا خواستني شود. اما چنانچه گفته شد، بنا نيست نظريههاي توليد شده در اينجا همچون بستهاي در ديگر جوامع به كار گرفته شود، دست كم تا زماني كه هنوز تاريخ موثر است. اما در مورد ترجمه بايد به چند نكته اشاره كرد. نخست، تا زماني كه شرايط توليد جامعهشناسي به نفع ما تغيير نكند اين بازار بيهدفِ ترجمه و آشنايي گاه و بيگاه ما با نظريههاي پراكنده ادامه خواهد داشت. در نبود چنين شرايط بهينه حتي پايبندي به مفاهيم و نظريههايي كه به ياري ترجمه با آنها آشنا ميشويم هم شكل نميگيرد. براي نمونه به مفهوم جامعه مدني و تساهل توجه كنيد. در دهه 70 اين مفاهيم به تيترهاي حتي روزنامهها راه پيدا كردند و بنا بود نيازهايي در جامعه را برآورده كنند. اما اينها به پروژههاي ماندگار در دانشگاهها و مراكز پژوهشي تبديل نشدند. گويا مشكلات ما در جامعه ديگر با جامعه مدني يا تساهل مربوط نيست. به باور من وقتي درباره ترجمه فكر ميكنيم هنوز اسير نمونه تاريخي سنت ترجمه در تاريخ ايران هستيم. زماني كه نخستين مواجهات ما با غرب شكل گرفت. امروزه اما ترجمه در حوزه علم كاري بيفايده است. هر چند در حوزه مثلا ادبي شايد بسيار مهم باشد. در حوزه علم با توجه به تحولاتي كه در حوزه هوش مصنوعي رخ داده است نيازي به ترجمه به شكلي كه ما آن را ميشناسيم نيست.
آيا در ايران هم نظريهپردازيهاي قابل توجه در مورد مسائل ايران صورت گرفته و آيا در صورت مثبت بودن پاسخ، اين نظريهها قابليت شمول به و كاربست در جوامع ديگر را دارد؟
معمولا نگاه نامناسبي به علوم اجتماعي در ايران وجود دارد، تا آنجا كه برخي بر اين باورند علوم اجتماعي گويا بيفايده بوده است. معمولا اين نتيجهگيري حاصل مقايسه كارهاي محققان ايراني با نظريهپردازان بزرگ يا با كلاسيكهاي جامعهشناسي است. روشن است كه نتيجه چنين مقايسهاي چه خواهد شد. بله، روشن است ما نظريهپردازي مانند فوكو، هابرماس، كاستلز، دريدا يا مانند اينها نداريم. اما معنايش اين نيست كه علوم اجتماعي كاري از پيش نبرده است يا حتي هيچ نظريهاي هم توليد نكرده است. به بدنه كارشناسي دولت نگاه كنيد بخش زيادي از تصميمسازيها با مشاركت محققان جامعهشناسي و برپايه دادههايي صورت ميگيرد كه علوم اجتماعي توليد ميكند. درست است كه در بسياري از مواقع دانشي درست يا بهينه توليد نميشود يا كاربست درستي از دادههاي موجود اتفاق نميافتد. اما اين دانش دارد كار ميكند. پرسش مشروع به باور من وجود يا نبود اين دانش در جامعه نيست بلكه پرسشي است كه نقش موثر و راهگشاي اين دانش را به چالش ميكشد. به مفهوم شرايط توليد دانش جامعهشناختي برگرديد. در صورت تحكيم اين شرايط ميتوان انتظار اثرات راهگشاتري داشت.
اساسا، دانش علوم اجتماعي در ديگر جوامع هم به درستي به كار گرفته نميشود. شمار برنامهها و پروژههايي كه با تكيه بر دانش جامعهشناختي پيش ميروند چندان زياد نيست. هر چند نمونههاي كامياب فراواني هم هستند كه همچون سرمشقي براي الهام ميتوانند باشند. برنامه «ايسلند عاري از مواد» يكي از اين نمونههاست كه به الگويي براي همه كشورهاي اروپايي تبديل شد. يا براي نمونهاي ديگر همكاري محققان علوم اجتماعي در برنامه اينتگراسيون مهاجران در جامعه آلمان نمونهاي جالب توجه است. اشتباه رايج در ميان ما براي قضاوت درباره نقش جامعهشناسي اين است كه نخست، چرا نظريهاي در مقياس نظريههاي بزرگ توليد نكرديم كه قابل عرضه به جهان دانش باشد. پرسش اين است كه كدام گروه از محققان چه محصولي در اين مقياس توليد كرده است؟ دوم، معمولا فكر ميكنم مداخله جامعهشناسي به تنهايي بايد صورت بگيرد در حالي كه مداخلات اجتماعي براي بهبود و اصلاح نيازمند ساختارها و نهادهايي پرشمار است. در دو برنامهاي كه مثال زدم پرشمار نهادها از حوزههاي گوناگون علمي با هم در پروژهاي چندرشتهاي مشاركت دارند. به ايده برداشته شدن ديوار ميان دو دپارتمان تاريخ و علوم اجتماعي كه در بالا اشاره كردم برگرديد. ديوارهاي بيشتري بايد برداشته شود. يا دستكم نگاه مديران دولتي كه تامينكننده بودجههاي پژوهشي هستند بايد اصلاح شود كه هيچ پژوهشي را نبايد بهمحققان يا نهادهاي دانشگاهي و پژوهشي تكرشتهاي بسپارند. با وجود اين مايلم به دو پروژهاي اشاره كنم كه در ايران با مشاركت موثر پژوهشگران علوم اجتماعي و ديگر پژوهشگران از رشتههاي ديگر كليد خوردند. مورد اول به طرح تجميع اراضي كشاورزي برميگردد. در اواخر دهه 70 بود اگر اشتباه نكنم وزارت جهاد كشاورزي براي بالا بردن بهرهوري كشاورزي به فكر تشويق كشاورزان براي تجميع اراضي افتاد. چه كسي بهتر از جامعهشناسان براي اقناع كشاورزان سرسختي كه حاضر به مشاركت با ديگران در قالب طرحهاي مثلا شركتهاي تعاوني نبوده و نيستند. از سرانجام اين پروژه بيخبرم اما دستكم ضرورت مشاركت دانش اجتماعي در اين زمينه با اين مثال روشن است. طرح ديگر در اواخر دهه 70 و اوايل دهه 80 در ستاد مبارزه با مواد مخدر كليد خورد. كوششها در آنجا ناظر بر تغيير پارادايم مبارزه با مواد مخدر و «ايران پاك» به پارادايم «كاهش آسيب» بود. بنابراين ميبايد كوشش ميشد تا ديدگاه سياستگذاران تغيير كند تا نخست از جرمانگاري مصرف مواد مخدر چشمپوشي شود، و دوم، سياستهايي براي كاهش آسيب مصرف مواد مخدر تصويب شود. تصور كنيد حاصل اين تغيير پارادايم كشت خشخاش براي توليد صنايع دارويي به جاي استفاده از كشفيات پليس، توزيع كاندوم و سرنگ در ميان معتادان، و مهمتر از همه ايجاد نهادهاي حمايت از خانوادههاي معتاد است. مجالي براي پرداختن به اين پرسش نيست كه چرا اين دست طرحها كمتر در كشور پا ميگيرند و كاميابيهاي چشمگير ندارند. هرچند طرحهاي بهشدت كاميابي مانند طرح كنترل جمعيت را داريم كه جامعهشناسان يكي از بازيگران اصلي آن بودند و بخش اعظم مسووليت آن با ساختار بهداشتي و پزشكي كشور بود. جالب اينجاست كه از نتايج ناخواسته اجراي اين طرح تربيت نيروهايي بود كه بعدها تجربه آنها در كمپين يك ميليون امضا براي دفاع از حقوق زنان به كار گرفته شد.
فكر ميكنيد مفهومپردازي و نظريهسازي چقدر در شناخت و توضيح اين معضلات امروز جامعه كارايي دارد؟ و اساسا كار جامعهشناس و پژوهشگر علوم اجتماعي غير از نظريهپردازي و ارايه توضيح نظري و مفهومي چيست؟
علوم اجتماعي دو كار عمده دارد: نخست مداخله در حل مشكلات اجتماعي، و دوم مسالهسازي يا به بيان ديگر، ايجاد مشكل اجتماعي است. مداخله در حل مشكلات را در بالا با مثالهايي توضيح دادم. در اين مقوله، ديگراني مانند سياستگذاران و مديران براي حل معضلي اجتماعي از كارشناسان علوم اجتماعي دعوت ميكنند تا در مشاركت با ديگر بازيگران و كارشناسان راهحلهايي براي بهبود وضعيت بيابند. سفارشدهنده ميتواند نيروي انتظامي باشد يا هر نهاد ديگر تا راههايي بيابند براي سركوب اعتراضات، يا از زاويهاي خوشبينانهتر همين نيروي انتظامي باشد براي بهبود وضعيت رعايت قانون در جامعه. نكته مهم و حياتي در اينجا كيفيت نهادهاي سفارشدهنده در استفاده از اين بدنه كارشناسي است. چنانچه پيشتر بهطور ضمني گفتم، دانش استفاده از بدنه كارشناسي هم بخشي از شرايط توليد علم (جامعهشناسي) است كه نيازمند بحثي درازدامن است. اما در مورد مسالهسازي شايد برخي از خوانندگان شگفتزده شوند كه چرا دانشي بايد ايجاد مساله كند. در اينجا وظيفه روشنفكري جامعهشناسي است كه پديدار ميشود. دانشهاي مدرن اساسا با تكيه بر توصيف بيكن، بتشكن هستند. يا به تعبير كانت حاصل بيداري و روشنبيني نوع بشرند. بتهاي زيادي در زندگي روزمره ما وجود دارند كه بايد در مقابل ديدگان مردم مومن به آنها شكسته شود. خلاصه تلاش ماركس اين بود كه به كارگران بگويد با دستان خودتان تار و پود نظام استثماري را تقويت ميكنيد. كار او توليد دانشي براي عملي درست به تعبير او بود: انقلاب عليه نظم مستقر سرمايهداري. خب! روشن است چنين دانشي زندگي موجود را دردناك ميكند، چه براي كسي كه ميخواهد آن را نشنود، چون خواب آرامش به هم ريخته است، و چه براي كسي كه شنيده است و ميخواهد دست به تغيير بزند. دانشي شبيه به اين را پاول ويليس در دهه 1970 با كتاب آموختن كارگري در انگلستان به طبقه كارگر انگلستان عرضه كرد. به اين معنا كه فرزندان اين طبقه در مدرسه با فرهنگ دانشآموزي بزرگ ميشوند كه آنها را براي كارگري نه اشغال موقعيتهاي برتر اجتماعي تربيت ميكند. توليد اين دانش گام نخست كار جامعهشناس انتقادي است. روشنفكري عمومي از طريق ترويج اين دانش گام مهم ديگر است. اما نتيجهِ همه اينها روشن است: تقويت شجاعت افراد جامعه نه تنها براي دانستن بلكه براي تغيير شرايطي كه در آن زيست ميكنند.
به نظر شما مخاطب اصلي اين همايش كيست؟ تصميمگيرندگان و مديران اجرايي دولتي، ساير جامعه شناسان، مردم عادي يا ...؟
مخاطبان هر همايشي را سياستگذاران همايش تعريف ميكنند؛ البته مخاطبان اصلي همايش شان را. به نظرم مخاطب اصلي كنكاشهاي مفهومي پژوهشگران اين حوزه هستند. هرچند كسي نميتواند مانع نشت دانشهاي توليدي به جامعه شود. به بيان ساده فكر ميكنم فارغ از دعاوي كه از هدف اين همايش ميتواند وجود داشته باشد اين همايش ناظر بر تلاش توليدكنندگان دانش جامعهشناسي براي توليدكنندگان ديگر اين ميدان است.
ارزيابي شما از وضعيت فعلي علوم اجتماعي ايران در شرايط كنوني چيست؟آينده جامعهشناسي در ايران را چگونه ميبينيد؟
پاسخ به اين پرسش چندان ساده نيست، دستكم در اين مجال كوتاه. بهطور خلاصه علوم اجتماعي به معناي خاص، و علوم انساني به معناي عام در ايران با دو مشكل پايهاي مواجه است: نخست، مشكل وجودي يا اگزيستانسيال، و دوم، مشكلي اداري و سازماني. در مورد مشكل دوم كافيست به اين اشاره كنم كه شرايط توليد اين دانش بايد دگرگون شود. اگر دولت، دستكم آن بخشي از حكومت كه به كار كارشناسي باور دارد، مايل به كاربست دانش در اداره جامعه است بايد آن بخش از جامعهشناسي كه درگير حل مساله است را به رسميت بشناسد و براي تحكيم سازمان توليد اين دانش اقدام كند. چنانچه ميدانيم اقداماتي مانند كوشش براي بستن خانه علوم انساني با اين هدف ناسازگار است. در اينجا صحبت از آن بخش از جامعهشناسي كه انتقادي است نميكنم. نه در ايران و نه در ديگر كشورها اين جامعهشناسي نه نيازي به حمايت را جستوجو ميكند و نه حتي انتظار دارد به رسميت شناخته شود. اما در مورد مشكل وجودي علوم انساني و علوم اجتماعي در ايران مساله به باور من جدي است. از يكسو، اين علوم مدافعاني دارد كه آن را راه رهايي جامعه از بندهايي ميدانند كه مانع از دستيابي جامعه به ترازهاي مطلوبي از زيست دموكراتيك و انساني به شمار ميآورند.در مقابل، هستند كساني كه چهرهاي اهريمني از آن ترسيم ميكنند و از اين رو، ميكوشند چهرهاي نه نجاتبخش بلكه گمراهكننده از آن به نمايش بگذارند. اين مجادلهاي جدي است. از همين روست كه از همان آغاز پيروزي انقلاب اسلامي، هرازگاهي علوم انساني در مركز توجه گفتمان قدرت قرار گرفت، در سالهاي آغازين انقلاب و پس از انتخابات رياستجمهوري 1388 ميتوان اين مركزيت را به روشني ديد. به ويژه در همين سالهاست كه در سخنرانيها، مصوبهها، بيانيهها، و حتي دفاعيههاي متهمان سياسي، باب تازهاي از به سخن درآمدن علومانساني آشكار شد. آنگاه كه در كيفرخواست متهمان و حتي در دفاعيههاي آنها، به شكل عجيبي، خود علوم انساني متهم رديف اول آشوبهاي سياسي برشمرده شد. به گفتمان درآمدن علوم انساني هميشه با نوعي نگراني همراه بوده است. تا آنجا كه به حاكمان مربوط ميشود اين سخن گفتنها براي ايجاد نوعي «هراس اخلاقي» در جامعه است. با توجه به اين جدال گرانجان، علوم انساني كليدواژه مهمي براي درك بسياري از پديدههاي سياسي و اجتماعي معاصر به شمار ميرود. چه، به نظر ميرسد، دو رويكرد رقيب براي پاسخ به چگونگي اداره جامعه از همان سپيدهدم انقلاب اسلامي شكل گرفته است: علوم انساني از يكسو، و علوم اسلامي از سوي ديگر. اين دوگانه، جايگزينهايي در ديگر اجزاي ساختمان جامعه پس از انقلاب پيدا كرده است. اصل اول قانون اساسي كشور كه نظام سياسي ما را «جمهوري اسلامي» تعريف كرده است، نمونه خوبي است. حال تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل!