• ۱۴۰۳ سه شنبه ۷ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5991 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۷ اسفند

اونقدرها هم مهم نيست

غزل حضرتي

در ترافيك مانده بودم. پسرم روي صندلي عقب نشسته بود. آن‌وقت‌روز هميشه آن نقطه شهر ترافيك دارد، اما آن روز ترافيكش بيشتر از روزهاي قبل بود. نه باران بود و نه برف، صرفا چون نزديك به روزهاي آخر سال شديم، بايد ترافيك را براي خودم عادي‌سازي مي‌كردم. اما من مثل هميشه بي‌صبر و قرار بودم. ماشيني از بغل و خارج از صف آمد بپيچد جلويم و زرنگ بازي دربياورد، جلويش را گرفتم و همين‌طور كه در ماشين با شيشه‌هاي بالا داد و قال مي‌كردم، نگذاشتم بيايد جلويم. پسرم كه داشت اين صحنه‌ها را مي‌ديد، گفت: «مامان چرا عصباني شدي از دستش؟» گفتم: «چون مي‌خواد زرنگ‌بازي دربياره، فكر مي‌كنه ما علافيم اينجا وايساديم.» گفت: «زرنگ بازي يعني چي؟» گفتم: «يعني حق مردم رو ناديده گرفتن، يعني اينكه خارج از صف بياد جلوي ما، يعني ديگران براش مهم نباشه و فكر كنه با اين كار چقدر جلو افتاده.» پسرم در كمال خونسردي گفت: «حالا كه چراغ قرمزه، اونم بياد جلوي ما، چي ميشه مگه؟ مامان، اونقدرها هم مهم نيست كه ما يه ماشين عقب بيفتيم.» اين جمله‌اش مثل يك ليون آب يخ بود روي مغزم. هيچ جوابي نداشتم به او بدهم. حتي از آينه نگاهش هم نكردم. براي اينكه چيزي به او گفته باشم، گفتم: «خب، من عجله دارم، نمي‌تونه من رو ناديده بگيره و بپيچه جلوم.» اما اين جمله را آنقدر آرام گفتم كه انگار داشتم با خودم حرف مي‌زدم. ديگر برايم مهم نبود بچه‌ام شنيد يا نه، او هم برايش مهم نبود من چه جواب دادم. شروع كرد به تماشاي خيابان.  من همه عمر عجله داشتم، در رانندگي، در رسيدن به مقصد، در جمع و جور كردن زندگي، در درس خواندن، در تيك زدن هدف‌هايم، كي صبح ميشه، كي شب ميشه، كي ماه تموم ميشه، كي سي‌سالم ميشه، كي‌چهل، كي بچه‌ها مدرسه مي‌رن، كي ... حرف پسربچه 6 ساله‌ام من را به فكر برد، آنقدر كه پرايد بغل‌دستي آخر سر پيچيد جلويم و از چراغ رد شد و من ماندم پشت چراغ، اما ديگر برايم مهم نبود. مي‌خواستم زودتر برسم خانه كه چه كنم؟ از وقتم نهايت استفاده را ببرم تا مبادا ده دقيقه را اين وسط لالوي ترافيك از دست بدهم؟ هميشه من وقتي پشت فرمانم و مادرم كنارم مي‌نشيند، از استرس دست و پايش منقبض مي‌شود، چرا؟ چون من دوست ندارم كسي در لاين سبقت، كند براند، بايد از عالم و آدم سبقت بگيرم، بايد زود برسم خانه، زود برسم مهماني، زود برسم سركار. كه چه كار كنم؟ چرا برايم مهم است كه همه‌چيز سروقت باشد؟ اينكه آن‌تايم به همه‌چيز و همه جا برسيد عادت خيلي خوبي است، اما اين‌همه استرس براي چه به خودم و اطرافيانم وارد مي‌كنم؟ به قول پسرم، چه اهميتي دارد كه يك نفر هم بپيچد جلوي ما و احساس كند زرنگ‌تر از ماست؟ ما كه قرار نيست سر ساعت خانه باشيم، حالا كمي ديرتر برسيم. واي كه بچه‌ها چقدر خوب درون ما را مي‌بينند. پسرم فهميده كه من آدم فول استرسي هستم، چيزي كه خودم هرگز به آن پي نبرده بودم، پسرم من را اسكن كرده، او از عجله‌اي كه هميشه براي رسيدن دارم، فهميده كه من سراسر كورتيزولم. او من را به آرامش دعوت كرده. چقدر خوشحالم كه او منِ واقعي را مي‌بيند، او قسمتي از من كه خودم هم او را نمي‌بينم، مي‌بيند. چقدر نياز دارم به بودنش، چقدر خوب است هركسي، كسي را در زندگي‌اش داشته باشد كه او را همان‌طور و همانقدر واقعي كه هست، ببيند، حتي اگر يك پسربچه 6‌ساله باشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها