بررسي فيلم «دختري با سوزن» به كارگرداني مگنوس فان هورن2024
تلخ و سياه
ابونصر قديمي
اين فيلم محصول سال ۲۰۲۴ دانمارك و سوئد، به كارگرداني مگنوس فان هورن، كارگردان ۴۱ ساله سوئدي است. فيلم بر اساس داستان واقعي زني به نام اورباي، قاتل زنجيرهاي نوزادان است.طبق معمول نقدهايم، به جاي خوب و بد گفتن به اثري، به شرح فرمي و اشراقي اثر خواهيم پرداخت.
ابتدا شرح مختصري از داستان فيلم را نقل ميكنيم تا خواننده با كليات داستان بيگانه نباشد. داستان فيلم از زاويه ديد زني مفلوك است كه همسرش در جنگ مفقود شده و از پس هزينههاي مسكن خويش برنميآيد، پس ناچار به پيدا كردن شغل است و وارد كارگاه خياطي ميشود، در آنجا كارفرمايش به بهانه كمك به او براي يافتن همسرش، به او نزديك سپس با او وارد رابطه شده و آن زن باردار ميشود، كمي بعد همسرش به صورت بسيار كريه كه از صورت مجروح شده پيدايش ميكند، اما آن زن تاب ديدن چهره زشت و وضعيت ضعيف او را ندارد، پس او را از خانه بيرون ميكند و از كارفرمايش كه از طبقات اشرافي است، تقاضاي ازدواج ميكند، اما مادر كارفرما با انجام معاينات پزشكي به پسرش اجازه اين ازدواج را نميدهد و او را علاوه بر خانه از محل كارش هم اخراج ميكند.
در راه اتفاقي با خانمي آشنا ميشود كه شغلش را اينگونه معرفي ميكند كه بعضي از والدين فقير نوزادشان را به او تحويل ميدهند تا آنها را به خانوادههاي مرفه بسپارد، او هم پس از وضع حمل نوزادش را به او تحويل ميدهد. سپس آن زن كه جاي مشخصي هم براي اقامت نداشت نزد همان زن ميرود تا در ازاي شير دادن به نوزادان تحويل گرفته شده، بتواند آنجا اقامت داشته باشد كه پس از مدتي كار در آنجا، با تعقيب آن زن درمييابد كه او نوزادان را ميبرد، خفه ميكند سپس به فاضلاب مياندازد و متوجه ميشود كه با كودك او نيز چنين كرده. سپس مانند ديگر فيلمها، متوجه كار اشتباه خود شده و ميرود كودكي كه در خانه اورباي با او همخانه بود و با به زندان افتادنش، به يتيمخانه منتقل شده بود را به فرزندي انتخاب ميكند.
ابتدا با نقد فرمي شروع ميكنيم. به لحاظ مولفات فيلمسازي، با ميزانسنهايي سرد، حالت رنگ سياهسفيد مشابه فيلمهاي قديمي كلاسيك، لوكيشنهاي نوستالوژي و افسردهكننده، بازي بازيگران فاقد سرسوزن ذوق و شوقي و عدم مولفهاي اضافي طرفيم كه همگي به سود سير و هدف فيلم است و ما را به سرعت با اتمسفر فيلم درگير ميكند و فضاي يأس و نااميدي چون هالهاي مسموم، بيننده را درمينوردد. اندازه بودنِ بازي بازيگران، ديالوگها، ميزانسن و ريتم فيلم مناسب است، جز تعريف كاراكتر همسر آن زن كه به نظر من استفاده چنداني از او نشده و اگر حذف ميشد به پيرنگ كلي لطمهاي وارد نميشد حال آنكه براي او، نمادهايي زشت، كريه بودن و نقابدار بودن هم فرض شده كه از همه آنها ميشد و بايد استفاده ميشد كه نشده!
به قول چخوف كه ميگفت تپانچه ترسيم شده بايد شليك كند، اينجا اين شخصيت هيچ شليكي نكرده. مثلا كاراكتر كارفرما ضروري بود تا با باردار شدن زن توجيه و اميدواري در ابتدا سپس نااميدي شديدتر انسان نمايش داده شود، اما براي شخصيت شوهر و فرزندخوانده اورباي ضرورت خاصي ديده نميشود، چون استفاده خاصي از آنها نشده. چيزي كه در فيلم مرا اذيت ميكند، سياهنمايي غلو شده است، همه ميدانيم كه زندگي در غم و شادي روندي سينوسي دارد و هرگز اينگونه نبوده كه روندي خطي در شادي يا ثابت در غم و اندوه داشته باشد، سينماي رئال و حقيقي قرار است شبيهسازي يا نمونهاي كوچك شده از يك زندگي حقيقي باشد تا بيننده در آن احساس بيگانگي نكند و بتواند از آن لذت ببرد و بياموزد، حال آنكه اينچنين كه فضاي فيلم تيره ترسيم ميشود در اروپاي جهان اول كه هيچ، در خاورميانه و جهان سوم هم ناباور است، مگر اينكه بگويد من فقط خواستم تاريخ را نشان دهم كه پذيرفتني نيست، چون سياق فيلم به شدت انديشهمندانه و فلسفي است و هيچ جايش به فيلمي تاريخي نميخورد، پس اگر فيلمي معناگرا و براي بيننده است، بايد واقعيات زيست او در نظر گرفته شود كه نشده.
در فيلمهاي علمي- تخيلي و ابرقهرماني، تكليف فيلم مشخص است كه صرفا سرگرم كردن بيننده و پر كردن گيشه هدف است، اما اگر ادعاي فيلمِ معناگرا آموختن چيزي به بيننده است بايد از شرايط خاص و بعيد افراد خاص صرفنظر و شرايط ميانگين جامعه را لحاظ كند. همين اجبار كارگردان در حركت بر جاده سياهنمايي فيلم را تقريبا خستهكننده و مايوس ميكند. هيچ عشق و اشراقي در اثر ديده نميشود. دست آخر چيزي هم ياد نميدهد جز آنكه بيننده آخر فيلم بگويد: شكر خدا شرايط زندگي من دستكم از او كه بهتر است، شكري منفعتطلبانه و رندانه كه ناشكري صد بار از آن بهتر است!
فيلم تقريبا تم فلسفههاي بدبينانه نظير آثار شوپنهاور را دارد به خصوص كه اساسا مفهوم حيات را زير سوال ميبرد كه زندگي و هرگونه ارتباط با ديگران را جرمي نابخشودني ميداند و اگر كسي خدايي ناكرده با فردي ديگر آشنا شد و احيانا معاشرتي با وي پيدا كرد به نفرين خدايگان دچار ميشود و چنان بلاهايي سرش خواهد آمد كه صدبار از مرگ بدتر است، دستكم در داستان اين فيلم كه دقيقا شاهد اين موضوعاتيم! از طرفي زني را در زندگي بسيار سخت، در بيخانماني، فقر، كار اجباري و آزار ديگران نشان ميدهد، از طرفي جاي ديگر شهر، فردي نوزادان را به قتل ميرساند كه به اين مصائب زندگي دچار نشوند. حالا معنا موقتا بماند، مشكلي كه در فيلم مشاهده ميشود، اين است كه زاويه ديد گم ميشود، چنانكه اوايل فيلم زاويه، از ديد زن بود، حال از نيمه دوم فيلم نقش زن هم كمرنگ و بياهميت و نيات و قضاوت شخصيت اورباي پررنگ ميشود كه كارگردان ميخواهد سفيهانه به او حق بدهد. حال اگر حق ميدهد يا نميدهد به خودش مربوط است به كسي ارتباطي ندارد، اما موضوع اين است كه در فرم زاويه ديد را گم كرده حتي به شخص ديگري هم نميدهد، بلكه به ذهنيات و قضاوتهاي كلي فلسفي ميدهد و ناشيانه همه شخصيتهاي اثرش را كمرنگ ميكند، بهاصطلاح او ديگر از دريچه ديد حتي زبان شخصيتهايش مفهومي را منتقل نميكند، بلكه اواخر فيلم ديگر خود بهطور مستقيم نظرياتش را بازگو ميكند؛ در صورتي كه مولف هوشمندي نظير داستايوفسكي، تمام نظريات الحادي خود را رندانه از زبان شخصيتهاي منفي داستانش ميگويد، اما در اينجا شخصيت اورباي ترسيم شده به هيچوجه چنان عميق شخصيتپردازي نشده كه بيننده بتواند فلسفه سياهش را بپذيرد. اولا، اين شخصيت از نيمههاي فيلم سروكلهاش پيدا ميشود و بيننده هنوز چندان با او آشنا نيست و انتظار محوري بودنش را ندارد. ثانيا، زاويه ديد فيلم از نگاه زن خانهبهدوش است، اما داستان فيلم ظاهرا اقتباسي از زندگي همين اورباي، قاتل زنجيرهاي كودكان است كه نشان ميدهد فيلم از همان ابتداي پيش از ساخت، در فيلمنامه هم چندان تكليفش با خويش روشن نبوده و مشكلات ساختاري دارد. ابتداي فيلم كه تصور ميشد با داستاني معناگرا و تجربهگرا طرفيم، در نيمه دوم از جزيينگري و مينيمال بودن خارج ميشود و كارگردان خويش را لو ميدهد كه هدف از داستان و فيلم و شخصيتها، خود آنها نبودهاند، بلكه طرح نظريه جرم بودن زندگي و دفاع از آن هدف بوده و تقريبا غيرمستقيم ميگويد اگر نوزادان خود را در ابتدا خودتان خفه كنيد بهتر است!
در دادگاه ترسيمي اصلا نيازي به راي قاضي و شاكيهاي فراوان نيست، طوري باشكوه اورباي را نشان ميدهد كه بيننده گويا موظف است نتيجه بگيرد حق تمام و كمال با او است. زن نقش اول فيلم هم كه كاملا گم ميشود و ديگر سرنوشت و اقدامات او براي كسي مهم نيست، دل بستن او به نوزادي ديگر، بازگشت سوي همسر مفلوك و فرزند قبول كردن دختري ديگر از او قبول نميشود، بهاصطلاح نقشش درنميآيد و گويا كارگردان فقط خواسته قصهاي كه ترسيم كرده را ناچاري تمام كند تا حداقل اصول فيلمسازي را رعايت كرده باشد. بيننده اين سكانسها را نميتواند لمس و باور كند، چون نقش او بهطور كامل زير سايه فلسفه و اقدامات اورباي گم شده و ديگر تاب نقش اول ديدنش را ندارد. او شخصيتي بسيار منفعل و خودخواه دارد كه شوهر آزرده و زجركشيدهاش را از خانه بيرون ميكند، چون خيلي ضعيف شده، با كارفرمايش كه فكر ميكند از نظر مالي و اجتماعي قوي است و ميتواند پشتيبانش باشد رابطه برقرار میکند ، از او باردار ميشود، شوهرش را به جرم دردسرهايش طرد ميكند، منفعتطلبانه از كارفرمايش تقاضاي ازدواج ميكند كه مادر كارفرمايش كه از او هم ظاهرا پدرسوختهتر تشريف دارد، مرخصش ميكند و از كار هم بركنار ميشود و حال فرزند خويش را هم براي جلوگيري از به زحمت افتادنش به اورباي مهربان ميسپارد، بعد از آن هم نقشش بهطور كامل زير سايه اورباي ميرود و از او شخصيتي منفعل و فاقد هرگونه خلاقيت و ماجراجويي ميبينيم، حال چنين شخصي چه فضيلت و درونمايهاي جهت نقش اول يا قهرمان بودن دارد، حتي لياقت ضدقهرمان بودن هم ندارد، بلكه يك شخصيتي كامل واقعي را بيپرداخت و تراشكاري از دل اجتماع برداشتهاند مستقيم در فيلم گذاشتهاند كه اصلا هيچ ميلي به بهبود اوضاع او در فيلم ديده نميشود. در اواسط فيلم هم دانسته ميشود اصلا خود او هم هدف نبوده، بلكه بهاصطلاح، كارگردان او و بيننده را با هم گول زده تا فلسفههاي احمقانه خويش را منتقل كند. پس از آنكه اورباي دستگير شد يك مرتبه چه اتفاقي افتاد كه او به راه راست هدايت شد نزد شوهرش بازگشت و دختري ديگر را به فرزندخواندگي قبول كرد؟! چرا وقتي كه دانست اورباي نوزادان را به قتل ميرساند و با فرزند او هم چنين كرده، متحول نشد و باز كنارش مانده بود؟! جز اين است كه كارگردان ديده زمان فيلم ديگر زيادي دراز شده، بايد يكجور سروتهش را بزند و براي اين نقش اول مادرمرده و مفلوكش هم ناچار است نوعي رستگاري مصلحتي، به رسم فيلمهاي معمول درآورد؟! در مجموع فيلم فاقد هرگونه سكانس خاطرهانگيز و خاطرهسازي است و جايي براي لذت بردن و ذوق و شوق بيننده در آن در نظر گرفته نشده! طبق معمول نقدهايم اگر بخواهم بحثي اشراقي هم داشته باشم بايد بگويم نظريهاي دارم كه اگر ميخواهيم بيننده را در بدبختي و فلاكتهايش ياري كنيم اتفاقا بايد در فيلم ذوق و شوق حقيقي و شكوه را نمايش دهيم! بينندهاي كه در بدبختي و فقر دستوپا ميزند و احتمالا حوصله و شرايط فيلم ديدن ندارد، حال دستكم در يكي، دو ساعتِ زمان فيلم ديدن، كمي از سختي زندگي فارغ شود و بتواند شكوه، اشراق و عشق ببيند، نه آنكه چيزهايي در آن ببيند كه از زندگي خودش هم هزاربار سياهتر و انرژي منفيتر باشد، اگر هم سياه است، دستكم مانند آثار برگمان چيزي آخرش به او ياد بدهد كه تا آخر زندگي به كارش آيد و بيدانستنش پنجاه سال اشتباهي به تناوب تكرار و عمري تباه ميشود؛ اين يعني سينماي معناگرا، انساني و ارزشي، اما درونمايه اين فيلم هم كپيپيست فلسفه بدبينانه شوپنهاور است و چيزي به بيننده نميتواند ياد دهد كه به كارش بيايد، جز اينكه اگر ميتوانيد نوزادان خود را خفه كنيد تا وقتي بزرگ شدند با مصائب زندگي روبهرو نشوند! انصافا چيز بيشتري نميتوان از فيلم برداشت!