شبنم كهنچي
اسماعيل سالاري را در كارگاههاي كيهان خانجاني شناختم. اولينبار او بود كه سنگ «چشم ببر» را نشانم داد؛ سنگي درخشان با طيفي از رنگهاي طلايي و قهوهاي كه بازتاب نور در آن شبيه به چشم حيوانات شكارچي مانند ببر عمل ميكند. من خيره و شگفتزده اين سنگ بودم كه لاجورد افغانستان را نيز نشانم داد و گفت در كارگاه كوچك سنگتراشياش با اين سنگها كار ميكند؛ اتاقكي كه او را ياد محل نيايش بايزيد بسطامي مياندازد و تعريف كرد: «هميشه دلم ميخواست يك سلول انفرادي براي نوشتن داشته باشم. مقاله خانم وولف به آن آرزو دامن زد و حالا ميدانم هر نويسندهاي نياز به يك اتاقك اعتراف دارد. من اعتراض دارم به اتاقكهاي اعترافي كه در كليساها جا خوش كردهاند. يك روز [...] تمام اتاقكهاي اعتراف جهان را بايد بدهند به نويسندگان بياتاقك جهان.»
حالا چند ماهي است مجموعه داستان كوتاهش به نام «اتاقك اعتراف عمو آرمن» منتشر شده كه شامل شش داستان كوتاه است. داستانهايي كه در تمام آنها خيال و تاريخ را به هم پيچيده تا از لابهلاي روزهاي رفته و زيسته، روايتي از عشق بيرون بكشد. گمانم او همان كسي است كه «گوشي اثيري داشت كه اصوات تاريخ را ميبلعيد و لبخند به لبانش ميآمد». چهار داستان از مجموعه «اتاقك اعتراف عمو آرمن» را در اينجا بررسي كردهايم. دست بر قضا هر چهار داستان در جوايز ادبي مختلف بين سالهاي 1397 تا 1400 برنده و برگزيده شدهاند.
يك ماجراي مرزي
اين داستان كه برنده رتبه دوم جوايز ادبي سيمين در سال 1398 شده، ماجراي دربهدري و عاشقيت اسماعيل است كه لابهلاي درددل او با چهره نقاشي شده معشوقش بازگو ميشود. گفتوگويي يك طرفه با شخصيتي غايب كه از او جز اطلاعات اندك چيزي به دست نميآوريم؛ دختري با چشمان رنگي و پوست سفيد كه عاشق نويسندهها و داستانهاي روسي است. «يك ماجراي مرزي» قصهاي است در بستر جنگ جهاني دوم، كمي پيش از آن و كمي بعد از آن. زماني كه روسها، آلمانها و انگليسها چكمه بر اين خاك زدند؛ هوايش را نفس كشيدند، بر زمينش خفتند، خوردند و نوشيدند، بردند و شكستند و دزديدند. شخصيتهاي اين داستان كوتاه، اسماعيل، رعنا، مادربزرگ، پدربزرگ، كريم بيگ و يك فوج سياه لشكر از رعيت گرفته تا سربازان هستند. پدربزرگ كه ابتداي داستان ميميرد، مادربزرگ نيز همان اوايل تنها رها ميشود، رعنا غيبت مشهود دارد، اما براي اسماعيل حي و حاضر است و كريم بيگ ناجي اسماعيل است. خود اسماعيل به دنبال زندگي است، زندگي بدون جنگ، بدون سياست، بدون مبارزه... او حتي براي عشق نيز مبارزه نميكند؛ شخصيتي منفعل كه از همه دنيا، ديدن و بودن رعنا او را بس است.
ريتم داستان از اواسط آن تند ميشود و روايت بدون دنبال كردن يك خط زماني، سيال پيش ميرود. راوي داستان، اسماعيل است كه ماجرا را از زاويه ديد اول شخص تعريف ميكند. بخشي از ماجرا در فضاي كشمكش ارباب و رعيتي ميگذرد، بخشي در فضاي جنگ جهاني دوم، اما روايت به كلي دور از فضاي ملتهب آن دوره است همانطور كه اسماعيل به كلي دور از سياست و اخبار و حقطلبي و آزاديخواهي بود. زبان داستان ساده است و با توجه به اينكه بستر روايت ماجرا، خطه گيلان است، نويسنده در ديالوگها، لهجه را ناديده گرفته و به زبان ساده نوشته است. همچنين كلمات بومي در داستان به ندرت ديده ميشود. اما تصويرسازيهاي كم داستان دلنشين بود: «من كجا بودم؟ پشت پنجره غسالخانه، روي تلي از خاك كپه شده، چانهام را گذاشته بودم روي دستهايم در قاب بيپنجره و آقاجان را ميديدم كه زير پلكهايش كمي باز است و رگهايش مثل نشاهاي برنج از دست و پاهايش بيرون زده.» يا «درونم چيزي مثل واويشكا جلز ولز كرد. چيزي هم درون سينهام مثل آب باقالا كه بهش سركه بزني، سوخت. گفتي: تو فقط چاي دم كن.»
سور اسلحهها
اين داستان، يك «جعل» صادق است؛ تخيلي پيچيده به تاريخ در جغرافيايي روشن. داستاني با دو روايت، يكي از دل تاريخ و ديگري از دوران معاصر؛ سرنوشت دانشجويي عاشق كتابي كهن حاوي يادداشتهاي «غلامرضا خان، والي ايلام» را براي دختري كه دوست دارد، روخواني ميكند.
اين داستان در سال 1400در جايزه ادبي جمالزاده دوم شد. هر قدر در داستان قبل، جاي خالي لهجه و كلام بومي خالي بود، نويسنده در اين داستان با زبان و لهجه مردمان ايلام و كرد جبران كرده است. شايد خواندن اين داستان شما را تشويق كند دنبال اطلاعاتي از والي ايلام يا قلعه والي بگرديد يا رسم و رسوم كردهاي ايلام. اين «تشويق» به جستوجو شايد هدف نويسنده بوده، شايد هم نه. اما گمانم با به دست آوردن اطلاعات بيشتر، خواندن اين داستان براي مخاطب دلچسبتر و داستان قابل فهمتر خواهد بود.
در اين داستان همه چيز شناور است؛ راوي روي يكي از مهمترين رودخانههاي ايلام يعني رودخانه كنگير، اسلحهها كف رودخانه رقصان با دستمالهاي آبي، روايت در رفت و برگشت به تاريخ و زمان سيال. راوي داستان كه ژابيز نام دارد، همزاد دختري به نام «فرميسك» است كه پس از كشته شدن معشوقش، «بالبان» خودش را در رودخانه كنگير غرق ميكند. راوي ميگويد: «بالبان آخرين شهيد عشق بود.» شباهت اين اسم يعني «بالبان» به پرندهاي به نام «بالابان» كه يكي از گونههاي بزرگ شاهين است و حضور پرنده و پرهاي آبي در داستان نكته جالبي است. هر چند «بالابان» به نوعي ساز چوبي از خانواده ناي و سرنا نيز گفته ميشود. ارتباط دو اسم ديگر در اين داستان نيز قابل تامل است؛ «فرميسك» نامي كردي به معناي اشك چشم است و «ژابيز» نامي كردي كه معاني مختلفي براي آن تعريف شده. يكي اين است: اشك چوب (قطره آبي كه هنگام سوختن هيزم تر از آن ميچكد) و تعريف ديگر كه با اين داستان ارتباط پيدا ميكند: اشكي كه از قسمت بريده شده درخت انگور بيرون ميزند. در تمام داستان هنگامي كه بالبان كتاب كهنه يادداشتهاي والي ايلام را باز ميكند تا براي معشوقش فرميسك بخواند، «عطر انگور» از لاي كتاب بيرون ميريزد.
همانطور كه در دوران معاصر، بالبان، دانشجوي تاريخ، عاشق دختر استادش فرميسك است، در دل تاريخ كه با يادداشتهاي غلامرضا خان روايت ميشود نيز والي ايلام عاشق دختري به نام «باوان» است كه تلاش ميكند به والي نوشتن بياموزد. اين عشق و نوشتن به جايي ميرسد كه والي ايلام به جاي جنگ به مشق كردن تاريخ مينشيند و ميگويد: «براي دشمن پيك بفرستيد، با جيازي پُر دَ كوزه و تفنگ و دستمالهاي آبيرنگ به لوله تمام تفنگها ببنديد. نامه صلح را مكتوب كردهايم، كجا گذاشتيمش؟ پايش مهر والي ميزنيم. باوان كجاست؟ برويد تمام خاك ايران را بگرديد، پيدايش بكنيد. بگوييد آنچه آموختي، كرديم.»
و روايت به دوران معاصر بازميگردد، به زماني كه ژابيز تك به تك اسلحهها را با دستمال آبي به رود كنگير ميسپارد تا فرميسك و بالبان زير آب با يكديگر برقصند: «كودك سفيدپوشاش را ميبوسد و به دستام ميدهد. قنداق را آهسته جلوي قايق ميگذارم و پارو ميكشم تا تنگه. ميايستم و قنداق را برميدارم... به آهستگي كفنپيچ ِ سنگين را به درازا درون آب ميگذارم. آب پاكي ِ كفن را ميبلعد و چون گهواره به چپ و راست ميبرد و قنداق سفيد روي دست تمام تفنگهايي ميماند كه در كف كنگير خوابيدهاند. حالا فرميسك ميتواند زير آب، حلقه در حلقه بازوي بالبان، با دستمالهاي رنگي برقصد.»
خوانش اين داستان شايد كمي سخت باشد؛ به دليل استفاده از گويش كردي كه در زيرنويس به فارسي ترجمه شده، به دليل توجه نويسنده به جزييات و زبان توصيفي و جملات طولاني... اما بيش از ساختار و تكنيك و فن نوشتن در اين داستان، ارتباط و فضاسازي است كه به چشم ميآيد.
اتاقك اعتراف عمو آرمن
اتاقك اعتراف عمو آرمن برگزيده بخش نهايي جايزه ادبي جمالزاده در سال 1397 شد؛ روايتي از عشقي مغفول مانده در تاريخ: «بخشي كه به يك عشق ساده ختم نشده». راوي كه «هووانس» نام دارد به اصفهان سفر ميكند تا ماجراي اين بخش را بفهمد، چون به قول عمو آرمن «تاريخ، محل كتابت عشق نيست؛ چراكه عشق زندگي است. اما تاريخ را براي ثبت مردگان مينويسند...».
نويسنده اينبار سراغ ارامنه رفته؛ روزهاي پرالتهاب و كشتاري كه آنها را از خانه راند و به اصفهان كشاند: «زنها فرياد ميكشند. كودكان ميدوند و زاري ميكنند. مردان هراسانند. اسبها چهارنعل ميتازند. شمشيرهاي جوان خونهاي جوان طلب ميكنند. كمانداران تيرهاي آتشين به هوا پرتاب ميكنند. دشت آرارات آتش گرفته...»
روايت كشف بخش مغفول تاريخ ارامنه كه حكايت يك عشق است از سوي راوي و روايت آنچه ارتش عثماني بر سر ارامنه آورد از زبان عمو آرمن، هر دو در هم تنيده شده است. هر دو روايت، راوي اول شخص دارند و راوي هر روايت با ديگري فرق ميكند. اين پيچيدگي شايد كمي خواننده را گيج كند. رفت و برگشتها از اتاقك اعتراف عمو آرمن به رود ارس به هم پيوسته است و مرز هر رفت و برگشتي، يك دعاست؛ «خدايا تو كجا بودي؟ واقتي در رنجي آفسارگسيخته، تو را صدا كرديم، آمين...»
داستان وقتي جالب ميشود كه معشوق عمو آرمن كه كنار رود ارس گمش كرده، از دل تاريخ بيرون ميآيد و روبهروي راوي داستان، هووانس مينشيند:
«تو باراي چي خودت را از تاريخ جدا كردي و روبروي من نشستي؟»
«تا درون آتش تاريخ هيزم بندازم.»
اما اين راوي كه گاهي روايت جستوجوي خود را ميگويد، گاهي نيز ناظر زندگي عمو آرمن است؛ گويي آنجا سوم شخصي است كه به عمو آرمن نظر دارد: «عمو آرمن تا زانو در ارس فرو ميرود و انگار تمام سالهايي كه به تنهايي در مجله جلفا زندگي كرده، مانند فيلم، از جلوي چشمانش عبور ميكند.» هووانس، كارين و عمو آرمن، شخصيتهاي اين داستان هستند. هر سه ارمني؛ يكي از نسل جديد است كه به اصفهان برگشته تا راز عاشقانه عمويش را كشف كند و كف رود خشكيده زايندهرود مينشيند، ديگري كارين كه رود ارس او را بلعيده و ديگري عمو آرمن، جان به در برده از حمله كه سالها بعد خودش را در رود ارس غرق ميكند. از ميان اين سه تن، كارين كه از دل تاريخ، از دنياي مردهها برميگردد تا به آتش تاريخ هيزم بريزد، لهجه ارمني ندارد. زبان داستان ساده است و زمان و مكان در آن سيال است. توجه به جزييات در فضاسازي حمله به ارامنه از ديگر ويژگيهاي اين داستان است. اما بخشهاي كوچكي نيز وجود دارد كه دليل وجودشان مبهم است و در صورت حذف آن به داستان لطمهاي وارد نميشود و اين يعني كاربردي ندارند يا اگر دارد خوب پرداخته نشده و گنگ است. يكي از اين بخشها رد شدن عابري از سهراه حكيم نظامي در ساعت شانزده و سه دقيقه است.
جاده ادويه
سه تن در اين داستان سرگردان «صحرا» هستند؛ يكي تاجر ادويه در دل تاريخ، ديگري شاعر شعر صد دانه ياقوت؛ مصطفي رحماندوست، ديگري توحيدي، راهنماي ارگ. بين توحيدي و تاجر ادويه، همانندي وجود دارد... براي هر دو «صحرا» مانند رويايي آمده و رفته است و هر دو يك عادت مشترك دارند در رنج ِ دوري از اين رويا؛ توحيدي: «ميشينم روي ئي سكو، آسمونه نگا ميكنم تا هلال ماه رنگ بگيره و شب بشه، شب كه شهر از خستگي به خواب ميره، به هلال زرد ماه زل ميزنم. صبح كه مردم از خواب بلند ميشن، به هلال سفيد ماه خيرهام.» تاجر ادويه: «نشسته روي سكو به كنج آسمان چشم دوخته تا هلال سفيد ماه رنگ بگيرد و شب فرا رسد. شب كه كاروان از خستگي به خواب رود، اورنگ به هلال زرد ماه زل ميزند. صبح كه كاروان از خواب برخيزد او به هلال سفيد ماه خيرهست.» نويسنده در اين داستان از دو زبان ساده و كلاسيك استفاده كرده است؛ يكي براي روايت در دوران معاصر كه از زبان توحيدي و مصطفي رحماندوست و ديگري از دهان اورنگ كه تاجر ادويه در دل تاريخ است. مكان براي همه بم است و راوي، حالا بعد از زلزله بم طي نوشتن يادداشتي به گذشته برميگردد و در اين بازگشت است كه روايتي عاشقانه از دل تاريخ بم سر برميآورد.
اما نكته جالب اين داستان، واقعي بودن شخصيتهايش است؛ مصطفي رحماندوست شاعر شعر انار و محمود توحيدي قديميترين راهنماي ارگ بم كه فرزند ارگ لقب گرفته است. حتي شعري كه در داستان به نقل از توحيدي نوشته شده، يكي از معروفترين اشعار محمود توحيدي است كه در كتاب شعرش نيز منتشر شده است. در اين داستان به آخرين شبي كه محمود توحيدي و زندهياد ايرج بسطامي در بم گذراندند نيز اشاره شده است.
بخش بزرگي از اين داستان بر دوش ديالوگها پيش ميرود. فضاسازي بم در دوران معاصر پس از زلزله، در دل تاريخ و خوابهاي مصطفي رحماندوست، فضايي سورئال است. اين داستان برگزيده بخش نهايي جايزه ادبي مازندران در سال 1399 است.