خون گرم زير پوست روزگار!
اميد مافي
صداي شكستن استخوانهاي زمستان شهر را پر كرده بود.اسفند چشم چرخانده بود، بلكه ميان خاشاك خشكيده يكي شبيه خودش را پيدا كند. اسفند بو برده بود، تقويم كهنه كه بيات شود، ناگزير و ناگريز بايد براي فروردينِ فتانه اسپند دود كند و در ملتقاي زمين گم و گور شود.
در گوشهاي از شهر تهي از عاطفه، انعكاس نگاه كودكان در حوض لاجورد خبر از آمدن بهار خاتون داده بود و بچههاي بازيگوش مُشتهاي گره كرده خود را به علامت پايان «شتا» به آسمان پرتاب كرده بودند.
گراني بيداد ميكرد و ارزاني از ديده پنهان شده بود. بهار اما زودتر از وقت مقرر در بلوز بچههاي بافراست وول خورده بود. بهار با سارافون روشن براي تاريكي رجز ميخواند و كابوسها را به استهزا گرفته بود.
بوي بنفشه نمنمك استشمام ميشد و نوباوگان بازيگوش در حيص و بيص اسفند به اسكناسهاي تانخورده پدربزرگ ميانديشيدند. دلهاي بزرگترها خوش نبود، اما قلبهاي كوچكترها چنان خوش بود كه تاق باز خوابيده بودند روي چمنهاي نمور پارك، سُهرهها را شمرده در يكديگر لوليده بودند.
در غروب نارنجي يك نفر از رسيدن بهار و جلوسش بر اورنگ زمستان خبر داد. يك نفر كه در روزنامه صبح با پانصد كلمه ستونها را پر ميكرد و بومها را هاشور ميزد.اينگونه شد كه كودكان انتظار با پلكهاي سبك، بيدلشوره و دل ضعفه چشم به راه ماندند تا اين روزها و هفتهها ته بگيرند و در نمايي كاملا سورئال سر به سر بهار بگذارند.بچههاي عزيزتر از جان، نه كاري به تورم داشتند و نه از طغيان دلار بهتزده شدند. آنها با رديف دندانهاي شيري، شيرين ميخنديدند به روزگاري كه چارهاي جز توديع زمستان و معارفه شكوهمند بهار نداشت.
حقيقت اين است زمستان چمدان برزنتياش را بسته و دير يا زود بهار خاتون با كفشهاي پاشنه بلند ورني از راه خواهد رسيد و به سبزي سروها و سرخي سيگارها خيره ميشود.خوب كه نگاه كنيم پي ميبريم، در پيچ آخر زمستان خوني گرم به چهره روزگار دويده و يك جفت دكمه سبز در حدقه چشمان قنديل بسته جهان رنگ گرفته است. خوب كه بنگريم دردانه فصلها را پشت پرچينها مشاهده خواهيم كرد و بهار را ميبينيم كه نشاني مقصدش را از روستاييان ميگيرد.
شاعر درست ميگويد: از پشت شيشههاي مهآلود با من حرف ميزدي، صورتت را نميديدم، به شيشههاي مهآلود نگاه كردم، بخار شيشهها آب شده بود، اما تو نبودي، صداي تو را از دور ميشنيدم، تو در باران زير يك چتر به انتهاي خيابان رفتي، از يك پنجره در باران صداي ويولنسل شنيده ميشد، به خانه آمدم، پشت پنجره تا صبح باران ميباريد، بهار در راه بود!