فارن افرز
در دو دهه پس از پايان جنگ سرد، روند جهانيسازي به مراتب از مليگرايي پيشي گرفت. همزمان با اين تحولات، ظهور سيستمها و شبكههاي پيچيدهتر چه در عرصههاي سازماني، مالي و تكنولوژيكي، تأثير فرد در سياست را كاهش داد. اما در اوايل دهه ۲۰۱۰، تحولات عميقتري آغاز شد. به گونهاي كه گروهي از شخصيتهاي كاريزماتيك با بهرهگيري از ابزارهاي جديد قرن بيست و يكم، توانستند عناوين ريشهدار قرن گذشته را دوباره احيا كنند: رهبر مقتدر، ملت بزرگ، و تمدن افتخارآميز. اين تحولات به ويژه در روسيه به وضوح ديده شد. در سال ۲۰۱۲، ولاديمير پوتين امتحاني كوتاهمدت را به پايان رساند كه طي آن رياستجمهوري را ترك كرده و چهار سال به عنوان نخستوزير خدمت كرد، در حالي كه يك متحد فرمانبردار به عنوان رييسجمهور منصوب شده بود. پوتين به پست رياستجمهوري بازگشت، اقتدار خود را تحكيم، مخالفان را مديريت و تمام وقت و هزينه خود را به بازسازي «دنياي روسي» اختصاص داد. هدف او بازگرداندن جايگاه روسيه به عنوان يك قدرت بزرگ يعني همان جايگاهي كه با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي از دست رفت، بود. او همچنين در برابر سلطه ايالات متحده و متحدانش ايستاد. دو سال بعد، نيز شيجينپينگ در چين به اوج قدرت رسيد. اهداف «شي» مشابه پوتين بود، اما در مقياس بسيار بزرگتر و با تواناييهايي كه چين بهطور طبيعي در اختيار داشت. در سال ۲۰۱۴، نيز نارندرا مودي با آرزوهاي بزرگ براي هند، به نخستوزيري رسيد و مليگرايي هند را به عنوان ايدئولوژي غالب كشور معرفي كرد.
جهان روي گسل
رقابت رهبراني با ماموريت غايي
با اين همه شايد مهمترين لحظه در اين روند تحولات سال ۲۰۱۶ بود، زماني كه دونالد ترامپ به عنوان رييسجمهوري ايالات متحده انتخاب شد. او وعده داد كه «امريكا را دوباره بزرگ خواهد كرد» و «امريكا را در اولويت قرار خواهد داد» شعارهايي كه رويكردي پوپوليستي، مليگرايانه و ضدجهانيسازي را به نمايش ميگذاشت، همان رويكردهايي كه هم در درون غرب و هم بيرون از آن در حال شكلگيري بود، حتي در زماني كه نظم ليبرال بينالمللي تحت رهبري ايالات متحده در حال شكلگيري و گسترش بود. ترامپ به تنهايي بر موجي جهاني سوار نبود. ديدگاه او درباره نقش ايالات متحده در جهان ريشه در منابع خاص امريكايي داشت، هرچند كه اين ديدگاه از انديشه «اول امريكا» كه در دهه ۱۹۳۰ به اوج رسيد، اندكي تاثيرپذيرفته بود و بيشتر از تفكر ضدكمونيسم راستگرايان در دهه ۱۹۵۰ نشأت ميگرفت. اما مدتي پس از شكست ترامپ در برابر جو بايدن در انتخابات رياستجمهوري ۲۰۲۰، به نظر ميرسيد كه اين شكست نشانهاي است دال بر اينكه ترامپ ميبايست خود و ايدههايش را براي امريكا بازتعريف كند. اين درحالي است كه ايالات متحده در حال بازكشف موقعيت خود پس از دوران جنگ سرد بود و آماده تقويت نظم ليبرال و مقابله با موج پوپوليستي. در هر صورت پس از بازگشت شگفتانگيز ترامپ به قدرت در 2024، اكنون به نظر ميرسد كه نه ترامپ، بلكه بايدن نماينده انحراف از مسير اصلي پيش روي ايالات متحده است. از سويي ترامپ و ديگر شخصيتهاي مشابه او اكنون در حال تعيين دستور كار جهاني هستند. اين افراد، كه خود را مردان قوي مينامند، به سيستمهاي مبتني بر قواعد، اتحادها يا مجامع چندمليتي بيتوجهند. آنها افتخار گذشته و آينده كشورهاي تحت حكومت خود را ميپذيرند و بهطور تقريبي يك ماموريت غايي براي حكومت خود تعريف كردهاند! اگرچه برنامههاي آنها ممكن است شامل تغييراتي راديكال باشد، استراتژيهاي سياسيشان بر اساس گرايشهايي نشات گرفته از محافظهكاري است كه به جاي نخبگان ليبرال، شهري و جهان وطني، پايگاههاي مردمي را جذب خود ميكنند.
برداشتي از نسخه هانتينگتون!
اما رهبران و ديدگاههاي اين گروه يادآور نظريه «تقابل تمدنها» است؛ نظريهاي كه ساموئل هانتينگتون، انديشمند سياسي، در اوايل دهه ۱۹۹۰ تحققش را پيشبيني كرده بود؛ نظريهاي كه به زعم او پس از پايان جنگ سرد ميتوانست زمينهساز درگيريهاي جهاني شود. با اين حال، رهبران اين گروه از كشورها به شيوهاي عمل ميكنند كه بيشتر نمايشگونه و انعطافپذير است تا قاطعانه و افراطي. اين نسخهاي سبكتر از تقابل تمدنها است: مجموعهاي از ژستها و سبك رهبري كه ميتواند رقابت بر سر منافع اقتصادي و ژئوپوليتيك را به عنوان رقابتي ميان كشورهاي با تمدن بزرگ، بهويژه تمدنهايي با ريشههاي صليبيمآب، بازتعريف كند.اين رقابتها گاهي بياني و زباني است و به رهبران اين امكان را ميدهد كه از زبان و روايتهاي تمدني استفاده كنند، بدون آنكه الزامي به پيروي از متن هانتينگتون يا تقسيمبنديهاي سادهاي كه او پيشبيني كرده بود، داشته باشند. ترامپ در كنوانسيون 2020جمهوريخواهان به عنوان «نگهبان تمدن غربي» معرفي شد. در همايش ۲۰۲۴ براي دموكراسي، نارندرا مودي دموكراسي را «خون حياتي در تمدن هند» توصيف كرد. همچنين در سخنرانياش در ۲۰۲۳ براي كميته مركزي حزب كمونيست چين، شيجينپينگ از پروژه تحقيقاتي ملي درباره ريشههاي تمدن چيني ستايش كرد و آن را «تنها تمدن بزرگي كه همچنان رنگ و بوي دولتي دارد» خواند.
ماموريت دشوار اروپا
در سالهاي آينده، نوع نظمي كه اين رهبران شكل خواهند داد، تا حد زيادي به فعل و انفعالهاي دوره دوم رياستجمهوري ترامپ بستگي خواهد داشت. چرا كه پيشتر نيز همان نظم تحت رهبري ايالات متحده بود كه پس از پايان جنگ سرد، توسعه ساختارهاي فراملي را تشويق كرد. اكنون كه ايالات متحده به جريان پيچيده ملتها در قرن بيست و يكم پيوسته، اغلب آهنگ اين جريان را خواهد نواخت. با ترامپ در قدرت، در پكن، مسكو، دهلي نو و واشنگتن (و بسياري از پايتختهاي ديگر)، عقل سليم حكم خواهد كرد كه هيچ سيستم واحدي وجود ندارد و هيچ مجموعهاي از قوانين مورد توافق همه نيست. در چنين محيط ژئوپوليتيكي، ايدهاي كه پيشتر به عنوان ايده غربي ناپايدار بوده، كمرنگ خواهد شد. در نتيجه، وضعيت اروپا در هالهاي از ابهام قرار خواهد گرفت، قارهاي كه در دوران پس از جنگ سرد، شريك اصلي واشنگتن در نمايندگي «دنياي غرب» به شمار ميرفت.كشورهاي اروپايي كه به رهبري ايالات متحده در اروپا و نظم مبتني بر قواعد (نه لزوما از نوع امريكايي) در خارج از اروپا عادت كرده بودند، حالا در برابر چالشي بزرگ قرار خواهند گرفت. تقويت نظمي كه سالهاست در حال فروپاشي است، به عهده اروپا خواهد بود، اما اتحاديهاي سست از كشورهايي كه ارتش واحدي ندارند و فاقد قدرت سخت سازمانيافتهاي هستند، نميتوانند ماموريت فوق را اجرايي كنند. كشورهاي اروپايي اكنون در حال تجربه دورهاي از رهبري بسيار ضعيف هستند. دولت ترامپ اما پتانسيل موفقيت در يك نظم بينالمللي بازنگري شده را دارد كه البته سالهاست در حال شكلگيري است. با اين حال، ايالات متحده تنها در صورتي ميتواند شكوفا شود كه واشنگتن خطر بسياري از خطوط گسل ملي متقاطع را شناسايي كرده و اين خطرات را از طريق ديپلماسي مبتني با صبر خنثي كند. ترامپ و تيم او بايد مديريت بحران را به عنوان پيشنيازي براي عظمت امريكا در نظر بگيرند، نه به عنوان مانعي در برابر آن.
تحليلگران اما اغلب ريشههاي سياست خارجي ترامپ را به سالهاي ميان دو جنگ جهاني نسبت ميدهند، اما اين يك اشتباه است. زماني كه سياست «اول امريكا» در دهه ۱۹۳۰ به اوج خود رسيد، ايالات متحده يك ارتشكوچك داشت و هنوز از موقعيت ابرقدرتي برخوردار نبود. طرفداران اين سياست بيشتر از هر چيز ميخواستند كه وضعيت همين طور باقي بماند و در تلاش بودند تا از درگيريها جلوگيري كنند. در مقابل، ترامپ از وضعيت ابرقدرتي ايالات متحده حمايت ميكند؛ همانطور كه در سخنراني دومين مراسم تحليف خود بهطور مكرر بر آن تأكيد كرد. او بهطور قطعي قصد دارد بودجه نظامي را افزايش دهد و با تهديد به تصاحب يا حتي به طرز ديگري تصاحب گرينلند و كانال پاناما، ثابت كرده است كه از درگيري پرهيز نخواهد كرد. ترامپ همچنين ميخواهد تعهدات واشنگتن به نهادهاي بينالمللي را كاهش دهد و دامنه اتحادهاي ايالات متحده را محدود كند، اما او به هيچوجه علاقهاي به تماشاي عقبنشيني امريكاي از صحنه جهاني ندارد.
افول غرب!
ريشههاي واقعي سياست خارجي ترامپ را ميتوان در دهه ۱۹۵۰ يافت كه از جنبش ضدكمونيسم پرشور آن دهه تاثير گرفته، هرچند نه از نوع ليبرال آن كه ترويج دموكراسي، مهارتهاي تكنوكراتيك و بينالملليگرايي پرشور را پيگيري ميكرد و توسط روساي جمهوري چون هري ترومن، آيزنهاور و جان اف. كندي در واكنش به تهديد شوروي حمايت ميشد. به بياني ديدگاه ترامپ در جنبشهاي ضدكمونيستي راستگراي دهه ۱۹۵۰ ريشه دارد كه غرب را در برابر دشمنان خود قرار ميدادند، از عقايد مذهبي بهره ميبردند و به ليبراليسم امريكايي به عنوان اهرمي نرم و سكولار كه قادر به حفاظت از كشور نبود، شك داشتند.اين ميراث سياسي در واقع محور روايي سه كتاب است. نخست كتاب Witness نوشته ويتاكر چمبرز، روزنامهنگار امريكايي و جاسوس سابق شوروي كه در نهايت از حزب كمونيست جدا شد و به يك محافظهكار سياسي تبديل گرديد. بيانيه ۱۹۵۲ او در مورد ليبرالهاي هم سفره امريكايي و خيانت آنها بود كه به تقويت اتحاد جماهير شوروي منجر شد. ديدگاه مشابهي انگيزه بخش جيمز برنهم، متفكر برجسته سياست خارجي محافظهكار پس از جنگ جهاني دوم، بود. برنهم در كتاب ۱۹۶۴ خود تحت عنوان Suicide of the West، به نهاد سياست خارجي امريكا به دليل بيوفايي طبقاتي و حمايت از «اصول بينالمللي و جهاني به جاي اصول محلي يا ملي» انتقاد كرد. جيمز برنهم سياست خارجياي را پيشنهاد ميكرد كه بر پايه «خانواده، جامعه، كليسا، كشور و در دورترين حد، تمدن» بنا شده باشد؛ نه تمدن بهطور كلي، بلكه تمدن خاص تاريخي كه او عضو آن است.يكي از جانشينان فكري جيمز برنهم، روزنامهنگار جواني به نام پت بوكانون بود. بوكانون در انتخابات رياستجمهوري ۱۹۶۴ از باري گلدواتر مشاور رييسجمهور ريچارد نيكسون حمايت كرد و در سال ۱۹۹۲ كمپيني قدرتمند در رقابتهاي مقدماتي حزب جمهوريخواه عليه رييسجمهور وقت، جورج بوش، راه انداخت. بوكانون چهرهاي است كه بيشترين پيشبينيها را از دوران ترامپ به عمل آورد. در سال ۲۰۰۲، بوكانون كتاب مرگ غرب را منتشر كرد و در قالب اين كتاب ادعا كرد كه «سفيدپوستان فقير به راست گرايش پيدا ميكنند» و همچنين ادعا كرد كه «سرمايهداري جهاني و محافظهكاري واقعي برادركشي هستند.» عليرغم عنوان كتاب، بوكانون همچنان اميدوار به غرب (در معناي ما در برابر آنها) بود و به فروپاشي جهانيگرايي اطمينان داشت. او نوشت: «چون اين يك پروژه از سوي نخبگان است و چون معماران آن ناشناخته و غيرمحبوب هستند، جهانيگرايي از بالاي صخره بزرگ ميهنپرستي سقوط خواهد كرد.»
ترامپ اما اين سنت محافظهكارانه چند دههاي را نه از طريق مطالعه آثار اين شخصيتها، بلكه از طريق غريزه و بداههپردازي در مسير كمپين خود جذب و اجرايي كرد. ترامپ نيز به مانند چمبرز، برنهم و بوكانون، افرادي كه به قدرت علاقهمند بودند، از شكستن نمادها لذت ميبرد و به دنبال به هم زدن وضعيت موجود است و از نخبگان ليبرال و كارشناسان سياست خارجي متنفر است. ممكن است كمي بعيد باشد ترامپ وارث اين مردان و جنبشهايي كه شكل دادند، باشد؛ آن هم جنبشهايي كه بهطور خاص با اخلاقگرايي مسيحي و گاهي با نخبهگرايي همراه بودند. با اين حال، ترامپ بهطور هوشمندانه و موفقيتآميز خود را نه به عنوان نمونهاي متمدن از فضايل فرهنگي و تمدني غرب، بلكه به عنوان سختترين مدافع آنها در برابر دشمنان داخلي و خارجي به تصوير كشيده است. در حالي كه همزمان در چهارچوب پارامترهاي خود خواستهاي عمل ميكنند.
ابتكار عمل پوتين
پوتين به دنبال روسيسازي خاورميانه نيست. شي نيز قصد ندارد آفريقا، امريكاي لاتين يا خاورميانه را به تصويري از چين تبديل كند. مودي نيز نميخواهد سرزمينهاي تقلبي را در خارج بسازد. ترامپ نيز به دنبال امريكاييسازي به عنوان دستور كار سياست خارجي نيست.نوعي از بازنگري در روابط بينالملل ميتواند مانع از ايجاد يك نظام جهاني همزيست شود. در مورد چين، تاريخ و قدرت اين كشور، نه منشور سازمان ملل و حتي نه تمايلات واشنگتن، تعيينكننده واقعي وضعيت تايوان هستند؛ زيرا چين همان است كه خود دربارهاش ميگويد. اگرچه هند در كنار جغرافياي مهمي مانند تايوان قرار ندارد، همچنان اما درگير مرزهاي خود با چين و پاكستان است، مرزهايي كه از زمان استقلال هند در سال ۱۹۴۷ چالشها در باب آن حل نشده باقي مانده است. هند جايي تمام ميشود كه مودي بگويد.در ميان موج فزاينده بازنگريطلبي، جنگ روسيه با اوكراين تبديل به پروژهاي حياتي شده است. پوتين كه به نظر ميرسد به نام عظمت روسيه عمل ميكند سخنرانيهايش پر از ارجاعات تاريخي است. سرگئي لاوروف، وزير امور خارجه روسيه، پيشتر با شوخي و طنز گفته بود كه نزديكترين مشاوران پوتين ايوان مخوف، پتر بزرگ، و كاترين بزرگ هستند. اما آنچه واقعا پوتين را نگران ميكند، آينده است نه گذشته. آغاز جنگ روسيه و اوكراين در ۲۰۲۲ نقطه عطفي ژئوپوليتيكي بود كه مشابه نقاط عطف تاريخي نظير سالهاي ۱۹۱۴، ۱۹۳۹ و ۱۹۸۹ است. ناظران مدعياند پوتين اين عمليات ويژه را عليه اوكراين آغاز كرد تا اين كشور را به خود ملحق كند. پوتين قصد داشت كه اين عمليات را به عنوان پيشسابقهاي براي جنگهاي مشابه در جبهههاي ديگر ترسيم كند و شايد ديگر بازيگران جهاني، از جمله چين، را به ماجراجوييهاي نظامي تحريك كند. پوتين به نوعي قوانين را از نو نوشت و همچنان به انجام اين كار ادامه ميدهد چرا كه اين درگيري همچنان نتوانسته است روسيه را در انزواي جهاني قرار دهد. پوتين موفق شده است ايده جنگ در مقياس بزرگ را به عنوان وسيلهاي براي تصرف سرزمينها به امري معمول تبديل كند، و اين كار را به ويژه در اروپا به خوبي انجام داده است؛ جايي كه زماني نماد نظم بينالمللي مبتني بر قوانين بود.با اين حال، جنگ در اوكراين به هيچوجه به معني پايان ديپلماسي بينالمللي نيست. در برخي جهات، اين جنگ حتي موجب احياي دوباره ديپلماسي شده است. براي مثال، گروه بريكس كه چين، هند و روسيه را بهطور رسمي به هم پيوند ميدهد (به همراه برزيل، آفريقاي جنوبي و ديگر كشورهاي غيرغربي)، حالا بزرگتر و يكپارچهتر از قبل شده است. از سوي ديگر، ائتلاف حاميان اوكراين از روابط ترانس آتلانتيك فراتر رفته و شامل كشورهاي ديگري مانند استراليا، ژاپن، نيوزيلند، سنگاپور و كرهجنوبي نيز ميشود. چندجانبه گرايي همچنان زنده و سالم است؛ هرچند نه به طور تمام عيار و همه جانبه.
قبل از توفان!
در قالب اين چشمانداز پيچيده ژئوپوليتيكي، روابط ميان كشورها بهطور دائم در حال تغيير و تحول است. پوتين و شي با وجود شراكتهاي موجود، اتحاد محكمي را تشكيل ندادهاند. شي نيازي به تقليد از شكاف بيپرواي پوتين با اروپا و ايالات متحده نميبيند. در حالي كه روسيه و تركيه در بسياري از زمينهها با يكديگر رقابت دارند، در خاورميانه و قفقاز جنوبي قادرند به شكلي جداگانه منافعشان را محقق سازند. هند نيز به دقت فعل و انفعالهاي چين را رصد ميكند، اما روابط اين كشورها بيشتر تحت تأثير منافع و امنيت ملي آنها است تا همگرايي ايدئولوژيك. در كنار اينها، تحليلگراني كه كشورهاي چين، كره شمالي و روسيه را به عنوان يك محور ميبينند، گويا فراموش كردهاند كه اين سه كشور از نظر منافع و ديدگاههاي جهاني بسيار متفاوت از يكديگرند. چرا كه سياستهاي خارجي اين كشورها بيشتر بر تاريخ و ويژگيهاي خاص خود تأكيد دارند و بر اين نكته تاكيد دارند كه رهبران كاريزمايي بايد بهطور قهرمانانه منافع ملي خود را در عرصه جهاني محقق كنند. اين رويكرد، همگرايي ميان اين گروه از بازيگران را دشوار ميسازد و ايجاد يك محور پايدار را به امري پيچيده تبديل ميكند. براي شكلگيري يك محور واقعي، نياز به هماهنگي وجود دارد، در حالي كه تعاملات ميان اين كشورها بيشتر سيال، معاملاتي و به شخصيتهاي فردي رهبرانشان منوط است. در اين فضا، هيچچيز ثابت و قطعي نيست و هيچ چيز همزمان غيرقابل مذاكره نميباشد.اين فضاي پيچيده كاملا با روحيه ترامپ سازگار است. او تأثير زيادي از مرزهاي ديني و فرهنگي نميپذيرد و اغلب روابط شخصي را بر اتحادهاي رسمي و نهادي ترجيح ميدهد. اگرچه آلمان متحد ناتو ايالات متحده است و روسيه ظاهرا دشمن هميشگي محسوب ميشود، در دوره اول رياستجمهوري ترامپ، او با آنگلا مركل صدراعظم آلمان دچار تنش شد و در عين حال روابطي محترمانه با پوتين داشت. در حقيقت، كشورهايي كه ترامپ بيشتر با آنها دچار مشكل ميشود، همان كشورهاي درون دنياي غرب هستند. اگر ساموئل هانتينگتون ميتوانست اين تحول را ببيند، احتمالا از آن شگفتزده ميشد.!در دوره اول رياستجمهوري ترامپ، چشمانداز بينالمللي بهطور نسبي آرام به نظر ميرسيد. هيچ جنگ بزرگي در جريان نبود و به نظر ميرسيد كه روسيه در اوكراين تحت كنترل قرار گرفته است. خاورميانه تا حدي به واسطه توافقهاي موسوم به ابراهيم ميزاني از ثبات نسبي را تجربه كرد. چين نيز به نظر ميرسيد كه تايوان را مهار كرده و در آستانه حمله به اين جزيره قرار ندارد. در عمل و نه در كلام، ترامپ به عنوان يك رييسجمهور جمهوريخواه معمولي عمل ميكرد. او تعهدات دفاعي ايالات متحده به اروپا را افزايش داد و دو كشور جديد را به ناتو اضافه كرد. هيچ توافقي با روسيه نداشت و در عين حال، با صداي بلند در خصوص چين سخن ميگفت و در خاورميانه تلاش ميكرد تا برتري را به دست آورد.اما امروز، وضعيت تغيير كرده است. جنگي بزرگ در اروپا در جريان است، خاورميانه درگير آشوب است و نظم بينالمللي سابق در هم شكسته است. عواملي كه در اين شرايط همزمان به وقوع پيوستهاند، ميتوانند به يك فاجعه جهاني منجر شوند: تضعيف بيشتر قوانين و مرزهاي بينالمللي، برخورد پروژههاي بزرگ ملي كه توسط رهبران بيثبات به پيش رانده ميشوند و افزايش نااميدي در كشورهاي متوسط و كوچك كه از اختيارات بيقيد و شرط قدرتهاي بزرگ خستهاند و خود را در معرض تهديدهاي ناشي از بينظمي جهاني ميبينند. خطر وقوع فاجعه در اوكراين بيش از جغرافياهاي ديگر ملموس است، زيرا در اين جغرافيا است كه پتانسيل جنگ جهاني و جنگ هستهاي خفته است، در حالي كه شرايط در تايوان يا خاورميانه، بهرغم تنشها، اينگونه نيست.حتي در نظام مبتني بر قوانين، تماميت مرزها هيچگاه مطلق نبوده است؛ به ويژه در مورد كشورهاي نزديك به روسيه. اما از پايان جنگ سرد، اروپا و ايالات متحده همواره بر اصل حاكميت سرزميني تأكيد كردهاند. سرمايهگذاريهاي عظيم در اوكراين نشاندهنده احترام به يك ديدگاه خاص از امنيت اروپايي است: اگر مرزها بتوانند با زور تغيير كنند، اروپا درگير جنگي تمامعيار خواهد شد. براي حفظ صلح در اروپا، بايد اطمينان حاصل شود كه مرزها قابل تغيير نباشند. در دوره اول رياستجمهوري ترامپ، او نيز بر اهميت حاكميت سرزميني تأكيد كرد و وعده ساخت ديوار بزرگ و زيبا در مرز ايالات متحده با مكزيك را داد. اما در آن زمان، ترامپ با يك جنگ بزرگ در اروپا مواجه نبود. اكنون واضح است كه ديدگاه او در خصوص تقدس مرزها بيشتر به مرزهاي ايالات متحده محدود ميشود و به مسائل جهاني كمتر توجه دارد. چين و هند، به ويژه در بحبوحه جنگ روسيه با اوكراين، نگرانيهايي جدي دارند، اما در عين حال، به همراه كشورهايي مانند برزيل، فيليپين و ديگر قدرتهاي منطقهاي، تصميم گرفتهاند كه روابط خود را با روسيه حفظ كنند. براي اين كشورها كه خود را در رسته بيطرفها قرار ميدهند، حاكميت اوكراين اهميتي ندارد و اين مساله به اندازه ثبات روسيه تحت رهبري پوتين يا ادامه توافقهاي انرژي و تسليحات با مسكو، برايشان با اهميت نيست. اين رويكرد در واقع بازتابي از نگرشهاي واقعگرايانه در سياست خارجي است، كه در آن منافع اقتصادي و جغرافيايي بيش از اصول اخلاقي يا حقوقي تعيينكننده هستند.
پتانسيل خفته در جنگ اوكراين
اين گروه از بازيگران ممكن است خطرات پذيرش تغييرات مرزي روسيه را دست كم بگيرند، كه ميتواند نه تنها به بيثباتي بيشتر بلكه به جنگي گستردهتر منجر شود. اگر اوكراين تقسيم شده يا شكست بخورد، اين وضعيت ميتواند كشورهاي همسايه اوكراين را بهشدت نگران كند. استوني، لتوني، ليتواني و لهستان كه عضو ناتو هستند، به دليل تعهد دفاع متقابل ماده ۵ ناتو احساس امنيت ميكنند. اما اين تعهد به حمايت ايالات متحده وابسته است، و ايالات متحده از لحاظ جغرافيايي بسيار دور است. اگر لهستان و كشورهاي بالتيك به اين نتيجه برسند كه اوكراين در آستانه شكست قرار دارد و اين امر تهديدي جدي براي حاكميت آنهاست، ممكن است تصميم بگيرند كه مستقيما وارد جنگ شوند. در چنين شرايطي، روسيه ممكن است براي پاسخ به اين اقدام، جنگ را به كشورهاي همسايه بكشاند. اين خطر وجود دارد كه يك معامله بزرگ ميان واشنگتن، كشورهاي اروپاي غربي و مسكو به نتيجهاي منتهي شود كه جنگ را به نفع روسيه خاتمه بدهد، اما اين امر براي همسايگان اوكراين تأثيرات جدي خواهد داشت. در اين صورت، ترس از حملات مجدد روسيه و نگراني از رها شدن توسط متحدان ممكن است اين كشورها را به حمله وادارد. حتي اگر ايالات متحده در ميانه يك جنگ سراسري در اروپا بيطرف بماند، كشورهايي مانند فرانسه، آلمان و بريتانيا احتمالا قادر به ايستادن و تماشا كردن نخواهند بود.اگر جنگ در اوكراين به اين صورت گسترش يابد، اين ميتواند تأثير بزرگي بر شهرت ترامپ و پوتين داشته باشد. غرور شخصي و سياستهاي بينالمللي غالبا در اين زمينهها نقش آفرين هستند. همانطور كه پوتين نميتواند در جنگ عليه اوكراين شكست بخورد، ترامپ نيز نميتواند اروپا را از دست بدهد. هدر دادن رفاه و توانمندي نظامي كه ايالات متحده از حضور نظامي خود در اروپا به دست ميآورد، براي هر رييسجمهور امريكايي تحقيرآميز خواهد بود. اين انگيزههاي روانشناختي تشديد جنگ را برجستهتر خواهد كرد. در يك سيستم بينالمللي كه بيشتر به شخصيتها و روابط شخصي متكي است، و به ويژه در دنياي ديجيتال و ديپلماسي بدون ضوابط، چنين ديناميكهايي ممكن است به ديگر نقاط جهان سرايت كند. در كنار بدترين سناريوها اما دولت دوم ترامپ ميتواند فرصتي براي بهبود وضعيت بينالمللي در حال وخامت ترسيم كند. ترامپ با رويكردي انعطافپذيرتر در حوزه ديپلماسي، شايد بتواند روابط ايالات متحده با چين و روسيه را بهبود بخشد و با تركيب روابط كارآمد با پكن و مسكو، و رويكرد ديپلماتيك ملايمتر در واشنگتن شرايط موجود را در سطحي قابل تحملتر نگه دارد. براساس اين فرضيه حتي اگر نتايج بزرگي حاصل نشود، بستر براي كاهش تنشها و شدت بحرانها هموار ميشود. از همين رو به جاي پايان جنگ در اوكراين، ممكن است شاهد كاهش شدت آن باشيم. به جاي حل فوري معضل تايوان، ممكن است تدابير حفاظتي براي جلوگيري از جنگ در منطقه هند و اقيانوسآرام ايجاد شود. ترامپ ممكن است به يك صلحآفرين تمام عيار تبديل نشود، اما ميتواند به ايجاد دنيايي با عطش جنگطلبي كمتر كمك كند .در دوران رياستجمهوري بايدن و پيشينيان او، از جمله باراك اوباما و جورج بوش، روسيه و چين تحت فشارهاي قابل توجهي از سوي واشنگتن قرار داشتند. اين فشارها به بخشي از استراتژي سياست خارجي ايالات متحده تبديل شده بود. مسكو و پكن بخشي از اين فشار را به انتخاب خود پذيرفته بودند و بخشي ديگر به دليل نوع حكومتهاي خود كه مخالف دموكراسي و حقوق بشر بودند. در اين دوران، رهبران روسيه و چين متوجه شدند كه ايالات متحده قصد دارد از سياست تغيير نظام و تقويت ارزشهاي دموكراتيك در كشورهايي مانند خودشان حمايت كند.
ديپلماسي به سبك ترامپ
با بازگشت ترامپ به كاخ سفيد، ممكن است اين فشارها كاهش يابد. ترامپ نسبت به ساخت ملت يا تغيير نظام سياسي در ديگر كشورها بيتفاوت است و براي او نوع حكومتها در روسيه و چين اهميتي ندارد. در اين شرايط، جو كلي وضعيت جهاني كمتر پرتنش خواهد بود و احتمالا تعاملات ديپلماتيك برجستهتر خواهد شد. اين امر ممكن است به روند مذاكره و اقدامات اعتمادسازي در مناطقي كه جنگ و رقابت در آنها وجود دارد، كمك كند. در مثلث پكن- مسكو- واشنگتن، تعاملهاي بيشتر، امتياز دادن در مسائل كوچك و تمايل بيشتر به همكاري در مسائل بزرگتر ميتواند فضاي بهتري را براي مذاكره فراهم كند. اين نوع رويكرد ميتواند به مديريت بحرانها كمك كند و از وقوع جنگهاي بزرگ جلوگيري نمايد. اگر ترامپ و تيمش بتوانند ديپلماسي انعطافپذير را به درستي اجرا كنند، ممكن است بتوانند امتيازهاي برجستهاي را به دست آورند. ديپلماسي ميتواند بر مديريت ماهرانه تنشها و درگيريهاي مستمر تمركز كند و به جاي راهبردهاي سنتي و گسترده، بهطور خلاقانه و سريع به وضعيتها واكنش نشان بدهد. اين رويكرد، كه بيشتر شبيه به يك استارتآپ است تا يك سازمان دولتي سنگين و كند، به ترامپ و مشاورانش اين امكان را ميدهد كه بدون تعهدات پيچيده و ساختارهاي جهاني، بهطور موثر با بحرانها مواجه شوند.در اين زمينه، جنگ در اوكراين بهطور ويژه يك آزمايش اوليه براي چنين ديپلماسي خواهد بود. ترامپ ممكن است به جاي تلاش براي رسيدن به يك صلح شتابزده يا توافق ناعادلانه، تمركز خود را بر حفظ حاكميت اوكراين بگذارد، كه يكي از خطوط قرمز روسيه است. حتي اگر روسيه تمايلي به پذيرش اين حاكميت نداشته باشد، اين رويكرد ميتواند جلوگيري از گسترش بحران و كاهش تدريجي جنگ را فراهم كند. براي ترامپ، حفظ حاكميت اوكراين در مقابل تسليم شدن در برابر روسيه، نه تنها به عنوان يك فعل استراتژيك بلكه به عنوان يك رويكرد اخلاقي لحاظ ميشود. دولت ترامپ همچنين ميتواند مانند دوران جنگ سرد با اتحاد جماهير شوروي، روابط خود با روسيه را بهگونهاي تعريف كند كه در يك طرف، مسائل حساس مانند اوكراين حل نشده باقي بمانند و در طرف ديگر، همكاريهاي استراتژيك در زمينههايي چون عدم گسترش سلاحهاي هستهاي، كنترل تسليحات، تغييرات اقليمي، و مبارزه با تروريسم برقرار شوند. اين نوع ديپلماسي «تقسيمبندي شده» به دولت ترامپ اجازه ميدهد كه اولويتهاي حياتي مانند جلوگيري از تبادل هستهاي با روسيه را در نظر بگيرد، در حالي كه همچنان بر مسائل ديگر همكاري كند. از ديگر نكات برجسته اين ديپلماسي خودجوش اين است كه نتايج آن به شانس استراتژيك منوط است. انقلابهاي اروپايي در سال ۱۹۸۹، زماني كه ديوار برلين فرو ريخت و اتحاد جماهير شوروي از هم پاشيد، نمونهاي از اين نوع رويكرد است. اين تحولات، به ويژه سقوط كمونيسم در اروپا، به هيچوجه نتيجه استراتژي خاصي از طرف ايالات متحده نبود بلكه بيشتر تصادفي و ناشي از شانس بود. تيم امنيت ملي جورج بوش پدر، نه در پيشبيني يا كنترل وقايع بلكه در واكنش به آنها بسيار عالي عمل كرد؛ با حفظ همين روحيه، دولت ترامپ بايد آماده باشد تا لحظه را غنيمت بشمارد. اما بهرهبرداري از فرصتهاي تصادفي به همان اندازه كه نياز به چابكي دارد، به آمادگي نيز وابسته است. در اين راستا، ايالات متحده دو دارايي بزرگ در اختيار دارد. اولين دارايي، شبكه متحدان اين كشور است كه بهطور قابل توجهي نفوذ و فضاي مانور واشنگتن را افزايش ميدهد. دومين دارايي، شيوههاي اقتصادي ايالات متحده است كه دسترسي اين كشور به بازارها و منابع حياتي را گسترش ميدهد، سرمايهگذاري خارجي را جذب ميكند و سيستم مالي ايالات متحده را به عنوان نقطه كانوني در اقتصاد جهاني حفظ ميكند. سياستهاي اقتصادي حمايتگرايانه با قابليت اعمال فشار جايگاه خود را دارند، اما بايد از ديدگاه وسيعتر و خوشبينانهتري از شكوفايي امريكا در نظر گرفته شوند، ديدگاهي كه در آن اولويت با متحدان و شركاي بلندمدت باشد.هيچ كدام از توصيفهاي مرسوم از نظم جهاني ديگر كاربرد ندارد: سيستم بينالمللي نه تكقطبي است، نه دوقطبي و نه چندقطبي. با اين حال، حتي در جهاني كه فاقد ساختار ثابت است، دولت ترامپ همچنان ميتواند از قدرت امريكا، اتحادها و شيوههاي اقتصادي خود براي كاهش تنشها، حداقل كردن درگيريها و فراهم آوردن يك خط پايه از همكاري ميان كشورهاي بزرگ و كوچك استفاده كند. اين امر ميتواند به ترامپ كمك كند تا ايالات متحده را در پايان دوره دوم رياستجمهورياش بهگونهاي بهجا بگذارد كه بهتر از آغاز آن باشد.
كارشناس مسائل بينالملل، نويسنده و مورخ