عدالتخواهي به روايتي عاشقانه
امين فقيري
موجودي كه در زندگي رنج را چون لباسي پوشيده، اكنون به جواني سلام كرده است. تمام عمر كار كرده و هواي ابري زندگي خود را به اميد خورشيد گذرانده و اميد به تغيير روياي تماموقت اوست. خودش حديث رنج را ميشناسد و با تبعيض خو كرده است، ميخواهد ديگران راحت زندگي كنند و در خيالش خواب برابري و عدالت را ميبيند.
رمان «الف قامت دوست» ميتوانسته در ذات خود يك رمان سياسي باشد و در عين حال هم ميتواند بهره وافري از عشق ببرد. اين رمان به گونهاي هم اين و هم آن نوشته شده است كه كمتر خوانندهاي ميتواند ارجحيتي براي يكي از اين دو ژانر قائل باشد.
از همان ابتدا اسفنديار داستان ما توانست راز بنيانكن عشق را در چشمان مريم ببيند و به دنبال اين راز همه چيز زندگي خود را تقديم كند. «اما اسفنديار فقط او را ميجست. آن چشمان مغرور بياعتنا را» (ص ۹)
-مريم روبهروي او نشسته بود. چشمانش شفاف بود. گويي قطره اشكي هميشه ولگرد در چشمهاي اوست. (ص ۱۲)
-اشك در چشمان مريم حلقه زد و اسفنديار هرگز نتوانست آن چشمان اندوهگين را فراموش كند. (ص ۱۳)
نويسنده در جاي جاي داستان از اين چشمها و نگاههاي مسحور كننده حرف زده است و همين چشمها را دريچهاي براي ورود به دنياي شيفتگي و عشق دانسته است. دانشجويي كه وقتي به پشت سر مينگرد چيزي جز خستگي نصيبش نميشود اكنون بهشت را در عشقي ميبيند كه او را پناه دهد و فراموشي را چون چادري بر سرش بكشد و او را در چشم ديگران موجودي عادي جلوه دهد. موجودي كه ناكامي و آرزوهاي دستنيافتياش با عشق جارو ميشود.
در همان رابطه اوليه گاه كممحليها - قهرهاي ظاهري چهره قهرمان داستان را تيره ميكند كه البته كدورتها خيلي زود با جلوهاي از نسيم كه سرشار از عطر گلهاي بينام است زدوده ميشود.
«اين صداي دلنشين و زيباي او بود كه با خنده گفت: «آقاي درويش، مگه شما امروز گرسنه نيستين؟» اسفنديار از جا پريد. مريم بود. دنيا دوباره شروع شد، دوباره درخت، درخت بود و زيبا بود. سايه خنكي داشت و او در آن سايه نشسته بود.»
خط كلي داستان: اسفنديار جواني است با گذشتهاي پر از رنج و زحمت كه با تحقير كارفرما بزرگ شده؛ در خانهاي كه در هر اتاقش خانوادهاي فقيرتر از خودشان زندگي ميكند. پدر بقالي خردهپا است. به زحمت خرج خانواده را تامين ميكند و او مجبور است در كارگاههاي كوچك كار كند. اسفنديار قهرمان رمان با ايده ظلمستيزي و براندازي تبعيض از جامعه بشري بزرگ ميشود تا براي تحصيل به دانشگاه ميرسد، چون طبع شاعري دارد مورد توجه قرار ميگيرد. دخترها و پسرها اطرافش را ميگيرند و او با اين پشتوانه است كه به خود حق ميدهد عاشق زيباترين دختر دانشكده شود. در فصل ابتدايي كه به «اسفنديار» اختصاص يافته ترفندهاي او را براي به دست آوردن دل معشوق ميبينيم. با پافشاري به مقصود ميرسد و با مريم ازدواج ميكند كه وضع زندگيشان با خانواده اسفنديار قابلمقايسه نيست. اسفنديار دوست دارد رشد كند؛ در نتيجه بدون فكر كردن به عواقبي كه بعدا گريبانگيرش ميشود ازدواج ميكند. مريم ميخواهد ريسك كند و زندگي مشتركشان را بسازند؛ اما در طول راه ميبيند كه مرد ميدان نيست و در اين راه تلقين مادر و ديگر اقوام نزديك كه منتظر لغزش اين زوج هستند رفتهرفته مريم را از لحاظ طبقاتي در چنگال خود اسير ميكند و تخم ترديد را در جان او ميكارد. بيشك دوري اسفنديار آن هم به مدت 15 سال بيتاثير نيست و عشق پسرعمهاش «مصدق» كه عمري به پايش سوخته و ساخته، مزيد بر علت ميشود. در بهانه جدايي، اسفنديار كه براي افعالش قضاوتكننده خوبي است در ملاقاتي به مريم گوشزد ميكند كه خودش را از قيد و بند تعهد ازدواج نجات دهد و مسير خود گيرد و به اصطلاح به پاي او نسوزد.
اسفنديار بارها در بين زندگي كردن و وظيفه سازماني تفكر كرده است. از اين دو مورد گاه اين پيروز است و گاه آن و همين از نظر روحي او را در موقعيتي خاص قرار ميدهد.
«جلال راست ميگفت، من يك سرباز وظيفهام . همه عمر دغدغه وظيفه داشتم و تو مريم، تو همه عمر دغدغه زندگي داشتي. بعضي از بچهها ميگويند دوست دارم يا ندارم ولي بعضي از بچهها هم ميگويند: چون بابام گفته .. چون مجبورم .... چون ميترسم يك وقت ... (ص ۲۲۱)
اما شكنجههاي طاقتسوز و تنهايي در سلول نمور زندان او را كمي نسبت به وظيفهاي كه جلال گفته است دلسرد ميكند. زندگي و دوام آوردن در گروههاي چپ انسان را دچار شك و ترديد ميكند. چراكه ميبينيد نود درصد از آحاد جامعه به درستي اين خطمشي را درك نميكنند و هيچگاه علت انشعاب و شاخه شاخه شدن گروههاي چپ را از اصل نميفهمند و اين مساله در تنهايي وجودشان را ميآزارد.
اسفنديار بنا بر دوستي با جلال و دوستان بسيار صميمي دانشگاهي به سازمان ميپيوندد و در اين راه جلال را نمونه و راهبر خود ميشناسد. آخرين چيزي كه از جلال ميشنود در سلول ديوار به ديوارش است. مكالمهاي عجولانه و كوتاه. «صدايي را شنيد كه آهسته و نجوا مانند نام او را بر زبان ميآورد: «اسفنديار خودش را به سمت پنجره سراند، روي پاهاي مجروهش ايستاد. سر را به طرف پنجره كوچك نزديك سقف بلند كرد.
-«بله»
-منم جلال
اسفنديار خواب نميديد. اين بيداري بود و اينجا سلول خودش بود.
-جلال؟
-بله اسفنديار منم. تو سلول بغلي تو. ميدونم كه امروز عصر از زيرزمين آوردنت، وضعت چطوره؟ حالت خيلي بده؟
-اسفنديار من اينجا يه آينه درست كردهام. الان نگهبان توي راهرو نيست، ولي هر وقت گفتم كافيه، ديگه حرف نزن، اكثر بچهها دستگير شدن. حتي چاپخانه لو رفته. در مورد من همه چيز رو ميدونن، همه تقصيرها را بنداز گردن من.
اسفنديار گفت: «ولي من هيچي نگفتم» (ص ۲۶۱)
براي اسفنديار طبيعي بود كه ديگر هيچگاه جلال را نبيند. بعدها - پس از ده سال با مادر جلال به زيارت قبرش ميروند. جلال در سازمان همهكاره و تاثيرگذار است. سررشته بسياري از فعاليتها و كارها در دست اوست. در فصل آخر «جادههاي بيانتها» با پدر و مادرش آشنا ميشويم و درمييابيم كه علاوه بر جلال برادر كوچك هم اعدام شده است. وسوسه پدر براي اينكه با كاميون به عمق دره سقوط كند يكي از زيباترين قسمتهاي كتاب است و پايانبندي موثر كتاب.
«آقا اسفنديار حتما دوباره بايد همديگه رو ببينم، قرارشو با استاد محمود بگذاريد. من فردا ميآم اينجا.»
استاد محمود گفت: «اسفنديار همينجا ميمونه»
اين به معناي اينست كه از اين به بعد اين خانواده داغديده فرزند تازهاي به نام اسفنديار پيدا كردهاند.
يكي از فصلهاي كتاب كه فكر ميكنم گل صدبرگي در ميان ديگر گلهاي كتاب است نام «جزيره» را يدك ميكشد. پيرمردي را در سلول او جا ميدهند. طبق معمول زندانيان سياسي به همه چيز به ديده شك و ترديد مينگرند و اسفنديار همچنين ميانديشد كه او را فرستادهاند تا از زبان او حرف و رازهاي نگفته را بيرون بكشند. اما در عمل چنين نيست و پيرمرد تحمل زندان را با خيالپردازيهاي خود براي اسفنديار آسان ميكند. اسفنديار به جزيره دلخواه خود رهنمون ميشود.
«حالا جنب و جوش، جزيره كوچك را فرا گرفته است. اسفنديار با تمام وجود در كارهاي جزيره شركت ميكند. پير مرد شور و شوق او را مينگرد، جزيره كاملا مرتب است. پيرمرد ميگويد: «ببين چه سيبهاي درشتي داره اين درخت» بعد دست ميبرد و سيبي را ميچيند. آن را به اسفنديار ميدهد، اسفنديار سيب را نگاه ميكند و آن را ميبويد بوي عطر سيب سرخ رسيده در مشام جانش ميپيچد.» (ص ۱۲۲)
«نه بيهوده نيامدي. تو اومدهاي چون ميبايست مياومدي. همه ما ميآييم تا خودمونو پيدا كنيم، زندگي كنيم، عاشق بشيم، دنبال حقيقت بگرديم و به اوج قله زندگي برسيم، حالا بيا، تلخ نباش، بيا به صداي مرغان دريايي گوش كنيم. عشق شيرينيه دلاور.» (ص ۱۱۲)
بازجو او را ميخواهد و به او مژده ميدهد كه ديگر بازجويي به پايان رسيده است و به زودي دادگاه او تشكيل ميشود. دادگاه، او را به پانزده سال حبس محكوم ميكند. اسفنديار ديگر امكان فكر كردن راجع به عشقش مريم را پيدا ميكند و در اينجاست كه از او خواهش ميكند زندگياش را به پاي او حرام نكند، بالاخره اتفاق افتاد. مريم طلاق گرفت چون زندگي را انتخاب كرده بود.
«مريم مثل هميشه زيبا بود، نگاهش ميكرد، اسفنديار برگهها را امضا كرد. به طرف مريم رفت، پيشانياش را بوسيد. همان قطره اشك قديمي در چشمان مريم بود.» (ص 192)
اينجا ماجرا همانند يك تراژدي است. آيا زني جوان پانزده سال بايد دور از شوهرش زندگي كند، وقتي كه اسفنديار به مريم ميگويد كه به پاي من نسوز، از زندگيت لذت ببر! واقعيت تلخي را بيان ميكند كه هيچ علاجي براي آن متصور نيست. مريم ايران را ترك ميكند و به عشق خود يعني نقاشي ميپردازد و اسفنديار هم پس از رهايي به سراغ كساني ميرود كه از آنها خاطره دارد و در زندگيش تاثيرگذار بودهاند.
ما در رمان «پاي سنگ صبور» و «زير پوست شب» چنين شگردي را ديده بوديم كه ابتدا فاكنر آن را در زمان «گور به گور» انجام داده بود؛ بدين معني كه هر فصل كتابش را به يكي از شخصيتهاي داستانش اختصاص داده بود. اين تكنيك مورد توجه نويسندگان ايراني هم قرار گرفته بود. منصور آذرنوش هم يكي از اين نويسندگان است. حسن كار اين است كه نويسنده ميتواند در مورد شخصيت موردنظر قلمفرسايي كند. اما نويسنده «الف قامت دوست» طرح جديدي افكنده و به اين مساله وفادار نمانده است.
سرفصلهايي كه از اسامي استفاده شده عبارتند از: جلال، اسفنديار، مريم (دوبار) و بعد به اسامي برخورد ميكنيم كه انگاري براي يك داستان كوتاه مستقل انتخاب شده باشند. مانند جزيره، اينطرف و آنطرف، آنطرف، جادههاي بيانتها و... به نظرم ميرسد كه به شخصيتهاي تاثيرگذاري مانند استاد محمود، شكوه، مصدق، پيرمرد و مادر روبيك، ظلم شده است. اين توقع را نويسنده در ما به وجود آورده است كه نامها تيتر هر فصل باشد وگرنه كسي نميتواند گريبان نويسنده را به خاطر اين موضوع بگيرد!
اين رمان اكثر خصوصيات بشري را در خود جاي داده مثل عشق، مبارزه، هجران، توصيف طبيعت، فقر، كار، حسادت، مهرباني، همزيستي و... به اين خاطر بايد به محتويات كتاب و نويسنده آن احترام گذاشت. هيچگاه خواننده از اوج و زيبايي كار نويسنده غافل نميشود و آنچه را كه در ذات خود سراغ دارد در بين سطور كتاب پيدا ميكنند كه ميتوان به آن «همذات پنداري» نام داد. نگارنده فكر ميكند «الف قامت دوست» جزو زيباترين رمانهايي است كه تاكنون خوانده است.