نگاهي به نمايشنامههاي كتاب «تكگوييها»ي آلن بنت
رويارو با خويشتنِ خويش
نسيم خليلي
تكگوييهاي آلن بنت، با ترجمه سليس و خوشخوان مژده ثامتي، مجموعه جذابي از مونولوگهاي تئاتري تاثيرگذار است. هرچند در ظاهر ساده و سرشار از روزمّرگي به نظر ميرسند اما در عين حال با رويكردي ژرفانگرانه در زير پوست خود ناظر بر بسترهاي جامعهشناسانه، مولفههاي انسانشناختي و واجد شخصيتپردازيهايي تاملبرانگيزند. از اين منظر است كه ميتوان به ضرس قاطع چنين گفت كه «تكگوييها» از يك سو هم كتابي سرگرمكننده و هم جزوهاي لبريز از آموزههاي زيستن در جهان امروز و از ديگر سو يك كلاس درس براي كساني به شمار ميرود كه ميخواهند پيامهاي داستان خود را با مونولوگ به مخاطب برسانند، مونولوگهايي كه گاه هيچ كم از ديالوگ ندارند؛ چون برآيندي از درگيري مداوم راوي با خويشتن خويش و همچنين آدمهاي اطرافش هستند. مجموعه تكگوييها را نويسندهاش در قالب يك برنامه تلويزيوني گفتوگومحور-تئاتري نوشته و راويان آن «غالبا در نماي درشت (تصوير سر) در حال سخن گفتن ديده» ميشدهاند. با اين همه در همه اين تكگوييها طراحي صحنه هم عنصري مهم و تاثيرگذار است، از كافهترياي كارمندي بگير تا محراب كليسا و باغچههاي مملو از مگنوليا و گياهاني كه «دوست دارن تو سايه باشن.» و چنين بستري، يعني اهميت طراحي صحنهها، چنان تاثيرگذار است كه خود تبديل به محملي شده است براي رساندن پيامهاي انساني- اجتماعي نويسنده به مخاطبش. آلن بنت در مقدمه كتاب تصريح ميدارد كه: «اين شكل نمايشي ساختار خاصي دارد كه من اوايل از آن آگاه نبودم اما حالا ميدانم لازمه كنش آن است - و با اينكه در اين قالب يك نفر فقط حرف ميزند اما كنش زيادي هم وجود دارد. هر قسمت اغلب با اشاره به چيزي تمام ميشود كه ظاهرا بيهوده است اما داستان را پيش ميبرد. براي مثال اين جمله مارجوري در «سگ خيابوني» كه: «يكي ديگه از كاپشنهاش باز گم شده، اين يكي از اون خزدارها بود» اولين اشاره به نگراني اوست درباره شوهر آدمكشش. با آغاز قسمت بعدي اتفاق مورد نظر رخ داده، زيرا كنش اينگونه داستانها بهطور كلي در فاصله بين قسمتهاي نمايش رخ ميدهد. در واقع گوينده به جاي آنكه كنش را در لحظه رخ دادن روايت كند، آنچه را كه قبلا رخ داده بازگو ميكند.» و به اين ترتيب است كه مثلا خواننده هرگز نميداند زني كه دارد سرخوشانه درباره روزمرّگيهايش حرف ميزند، زني است مبتلا به يك بيماري لاعلاج و چه چيزي از اين تاثيرگذارتر كه به دل روايتي بروي كه نشانت ميدهد بيماران بدحالي كه در بخش مراقبتهاي ويژه بيمارستانها زير آن نور رخوتناك ليموييرنگ كسالت و احتضار خوابيدهاند، از دل زندگيهاي شاداب هر روزه، گفتوگو درباره جوش روي آرنج و پرده سبز و لوبياپيچهاي بالارونده، به آن نقطه رسيدهاند، از پشت ميز ناهارشان در يك روز معمولي: «سر ناهار همون روز بود كه يکهو همه روزمرّگيهاي كوچيك و قشنگم به باد رفت.» و همين زن بياهميت روايت اول است كه در مدت بستري بودنش در بيمارستان و در دل همان روزمرّگيهايي كه حالا شكلش و كنشگرانش عوض شدهاند، چالشهاي عميق و مهم فلسفي و انساني را به ميان ميكشد. هم در جايگاه همسر يك كشيش در ميان روزمرّگيهايش مسائل مشابهي را به ميان ميكشد كه به همين اندازه تاملبرانگيز و جاري و ساري در مناسبات انساني و اجتماعي اين روزگارند درحالي كه نويسنده اين قبيل چالشهاي فلسفي را با ادبياتي به طنز آكنده به دست مخاطب ميسپارد شايد از اين رو كه بايد از صعوبت و تلخي و تكان دهنده بودنشان بكاهد، زهرشان را بگيرد و آيا زهرشان گرفته ميشود وقتي سوزان خود را ناگهان در دورهمي معتادان به الكل مينشاند و مونولوگهايش را با نقل از آن فضا و حرفهايش در آن فضا ادامه ميدهد: «بلند ميشم و ميگم: «اسم من سوزانه. همسر يه كشيشم و الكلي هستم.» در «بيسكوييتي زير كاناپه» اما به نظر ميرسد با يك شاهكار مواجهيم؛ روايتي از مونولوگهاي زني هفتاد و پنج ساله و تا حدي زمينگير خطاب به خودش و پرستارش كه هم گذشته و همسرش ويلفرد را به ياد ميآورد و هم به زندگياش در زمان حال- كه در تهديدي دايم براي بردنش به خانه سالمندان استافورد ميگذرد - ميپردازد، فضاسازيهاي درخشان و شكل روايت چنان زنده و همراه با جزييات پيش ميرود كه اين قصه را تاثيرگذارتر از بقيه مينماياند: زني كه در سالهاي سالمندي روز تولد نوزاد نارسش را حسرتناك به ياد ميآورد و عشق ناگفته و خموشش به مادرانگي را: «دلم ميخواست اسمشو بذارم جان. قابله گفت اونقدري شكل نگرفته كه بشه اسمي روش گذاشت. بعد پرسيد روزنامه داريم؟ ويلفرد گفت: «آره دوريس همه روزنامهها رو نگه ميداره. تازه جعبهكفشها رو هم نگه ميداره.» فكر كنم همون موقع خوابم برد چون وقتي بيدار شدم قابله رفته بود. دلم ميخواست بچه رو ببينم. چنان لاي روزنامه پيچيده بودش كه انگار چيز كثيفيه. اما اون گند و كثافت نبود، كوچولوي من بود. فكر نميكنم براي ويلفرد خيلي مهم بود. براش بچه يه چيزي بود مثل همون باغچه سبزيجاتش و منبتكارياش. در حد يه هوس. گفت: «بهتر دوريس. اينجوري فقط خودمون دوتاييم.» همون موقعها بود كه به فكر افتاد يه سگ بياره. اگه زنده مونده بود الان نوه هم داشتم. تو اين بدبختي گير نميكردم اينجا. دختر بهتره. نميذاره بره.» بقيه روايتها البته هم هيچ كم از شاهكار ندارند مخصوصا وقتي قرار است راوي، زنان ميانسال و سادهاي باشند كه ناگهان در تعامل با جنايت، قتل و خشونتهاي انساني قرار ميگيرند در حالي كه همچنان چشمشان به زيباييهاي جهان است، زيباييهايي كه فقط اين زنانند كه با قدرت زنانگي خود قادر به ادراك آنها هستند و اين همه اين كتاب را به اثري فلسفي- انسانشناسانه بدل ميكند.