• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6009 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ اسفند

يادداشتي بر نمايش «اميرو» به كارگرداني داني جواد جوشن‌لو و عارف عباسي

دويدن تا سرحدِ گم‌ شدن

سارا حدادي

سال‌ها گذشته و حالا «اميرو» كجاست ؟آيا هنوز در همان كوچه‌هاي گرم و پرگردوغبار جنوب ايران مي‌دود؟ يا شايد مسيرش او را به جايي دوردست كشانده؟ آيا هنوز به دنبال روياهايش است يا مثل خيلي‌ها، جايي ميان زندگي و روزمرگي متوقف شده؟ شايد حالا مردي ميانسال باشد، با موهايي كه كمي سپيد شده و چشم‌هايي كه هنوز برق اميد را دارند. شايد هنوز كنار دريا مي‌ايستد، به افق خيره مي‌شود و ياد آن روزها مي‌افتد كه با تمام قدرتش روي جاده‌هاي داغ مي‌دويد. شايد هم سال‌ها پيش از آن شهر رفته باشد. رفته باشد به جايي كه فكر مي‌كرد آن «چيزهاي خوب» در انتظارش هستند. اما آيا پيداي‌شان كرد؟ مي‌شود در يك بندر قديمي پيدايش كرد، شايد روي عرشه يك كشتي زنگ‌زده، در حال نگاه كردن به امواج. شايد كنار يك دكه روزنامه‌فروشي كه با كنجكاوي خبرها را مي‌خواند يا شايد در استاديومي كه پر از صداي هياهوست، ايستاده كنار خط، با دست‌هايش كه هنوز بوي عرق و آفتاب دارند، در حالي كه به يك پسربچه نگاه مي‌كند كه دارد مي‌دود...  او مي‌دود. از گذشته تا اكنون، از اينجا تا دوردست‌ها. نامش را به ياد داريم، اما آيا خود او را هم؟ آيا هنوز مي‌دود؟ آيا هنوز در جست‌وجو است؟ بعضي قصه‌ها هرگز تمام نمي‌شوند. شخصيت‌هايشان در مرز خيال و واقعيت مي‌مانند، ميان گذشته و اكنون سرگردانند، در ذهن ما جا خوش مي‌كنند و حتي اگر ديگر از آنها حرفي زده نشود، همچنان در لايه‌هاي پنهان خاطرات ما نفس مي‌كشند. «اميرو» يكي از آن قصه‌هاست. اگر سال‌ها پيش، در قاب سينماي امير نادري، دويدن‌هايش را ديده باشيم، اگر در غبار بندر، در صداي باد شرجي، در سوت كشتي‌هاي در حال حركت، با او همراه شده باشيم، حالا ديگر نمي‌توانيم او را فراموش كنيم. اما امروز، در اين نمايش، «اميرو» از پرده سينما بيرون آمده است. ديگر فقط آن تصوير رنگ‌باخته قديمي نيست، ديگر فقط خاطره‌اي از پسربچه‌اي كه در آفتاب مي‌دويد، نيست. او امروز زنده است، در برابر ما، در صحنه نمايش و هنوز هم در جست‌وجو. دويدن بي‌پايان در جهاني كه ايستاده است، «اميرو» فقط يك اسم نيست. يك مفهوم است، يك سرنوشت است، يك پرسش بزرگ است كه در گوشه ذهن ما نجوا مي‌كند، آيا هنوز هم در حال دويدن هستيم؟ آيا هنوز اميدي داريم كه به چيزي برسيم؟ يا مثل بسياري، جايي متوقف شده‌ايم؟ اميرو در جهاني مي‌دود كه شايد ديگر با او همراه نيست. دنيايي كه مدام در تغيير است، اما در عين‌ حال، در بسياري از جنبه‌ها، همان دنياي سخت و بي‌رحمي است كه هميشه بوده. آيا او توانسته از اين چرخه خارج شود؟ يا هنوز هم مثل گذشته، در همان مسير با همان اميدها، همان آرزوها، همان سرسختي، در تلاش است تا از جايي كه هست، فراتر برود؟  «اميرو» فقط داستان يك نفر نيست، اين نمايش، قصه همه كساني است كه روزي جايي را ترك كرده‌اند، در جست‌وجوي چيزي كه نمي‌دانستند چيست، قصه آدم‌هايي كه در مسير مهاجرت، در تلاش براي موفقيت، در نبرد با زندگي يا در جدال با خودشان دويده‌اند. قصه كساني كه هميشه در جست‌وجو بوده‌اند، حتي وقتي نمي‌دانستند دقيقا به دنبال چه مي‌گردند. اما چه بر سر اميرو آمده است؟ اين شايد سوال اصلي اين نمايش باشد، اما اين سوال، به شكلي ناگزير، به سوالي بزرگ‌تر و شخصي‌تر بدل مي‌شود؛ چه بر سر ما آمده است؟ آيا ما هم مثل اميرو، در مسيرهاي نامشخص، در جاده‌هاي بي‌انتها، در ميان موج‌هاي سرگردان، راهي براي رفتن يافته‌ايم؟ يا مثل خيلي‌ها، در نقطه‌اي متوقف شده‌ايم؟ آيا اميرو هنوز اميد دارد؟ آيا ما هنوز اميد داريم؟ تماشاي اين نمايش، فقط تماشاي يك قصه ساده نيست، نوعي مواجهه است، مواجهه‌اي با گذشته، با آينده، با روياهاي گمشده، با اميدهاي خاموش ‌شده، با كودكاني كه روزگاري بوده‌ايم و با انسان‌هايي كه امروز هستيم. «اميرو» ما را به سفري مي‌برد كه در آن، هر لحظه، مي‌توانيم نشانه‌اي از خودمان را ببينيم. گاهي در چشمان او، گاهي در قدم‌هايش، گاهي در دويدنش و گاهي در لحظاتي كه شايد توقف كند و از خود بپرسد: «به كجا بايد رفت؟» آيا او را خواهيم يافت؟ اين سوالي است كه پاسخ آن، نه فقط در نمايش، بلكه در ذهن و دل ما نهفته است. اين نمايش را بايد ديد. بايد شنيد. بايد همراهش دويد، زيرا شايد، فقط شايد، در پايان اين دويدن، خودمان را هم پيدا كنيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها