شادي
محمد خيرآبادي
شادي كارش را خوب بلد است تا ميبيند صدايمان بالا رفته و الان است كه توفاني به راه بيفتد، غيبش ميزند. از روي مبل بلند ميشود و به اتاقش ميرود. خواهر كوچكش را هم با اشاره صدا ميكند و با خودش ميبرد. شروع ميكنند به بازي. صدايشان را ميشنويم. ما فكر ميكنيم رفتهاند توي اتاق تا از داد و فرياد ما دور باشند. توي دلمان ميگوييم چه بهتر! حالا ما با خيال راحت به جر و بحثمان ميرسيم. شادي خوب ميداند كه اگر اين دعوا بالا بگيرد شايد تا يك هفته نتواند از هيچ كداممان درخواست كند آنها را به پارك ببريم. شايد حتي جرات نكند پولي براي خريدن بستني از ما بخواهد. تماشاي دستهجمعي سريالهاي طنز هم در خانه ما تا مدتي كنسل خواهد شد. در نتيجه دست به كار ميشود. هر بار از يك جسم سنگين، مثلا ليوان سفالي جامدادي، يا مدادتراش روميزي فلزي يا تخته وايتبرد يا كره جغرافيا يا ... كمك ميگيرد. اول خواهر كوچكش را ميفرستد پي چيزي لاي اسباببازيها.
بعد چشمهايش را ميبندد و نفس عميق ميكشد. بعد به چهارچوب در نگاه ميكند. دوباره چشمهايش را ميبندد و روي هم فشار ميدهد. همه توانش را جمع ميكند و بالاخره جسم سنگين توي دستش را رها ميكند. صدايي ميآيد. آخ بلندي ميگويد. نالهاش ريزريز اوج ميگيرد. ما وحشتزده به اتاقش ميرويم.
- «چي شده؟»
با گريه معصومانهاي ميگويد: «ليوان از دستم افتاد رو پام» يا «مدادتراش از دستم افتاد رو پام» يا «تخته
از دستم افتاد رو پام».
- «اي بابا دختر حواست كجاست؟» ... «چقدر بگم اين براي بازي نيست!» ...
گاهي بغلش ميكنيم و ميبريمش توي حمام. پايش را زير آب سرد ميگيريم. گاهي همانجا روي تخت ميخوابانيمش. يك ليوان آب برايش ميآوريم. اغلب بايد براي گريه خواهر كوچكش هم كه دلش سوخته، فكري بكنيم. گاهي بايد با يك بستني حواس هر دوتاييشان را پرت كنيم. گاهي بايد بخندانيمشان. گاهي بايد بگوييم كه ما هم وقتي بچه بوديم زياد از اين اتفاقها برايمان افتاده و بعد كه آرام شدند و ديگر هيچ دليلي براي ادامه دادن به جر و بحثمان نميبينيم، هر كدام برويم پي كار خودمان. شادي كارش را خوب بلد است. نميگذارد يك هفته تلخ و غيرقابل تحمل در انتظار خانواده ما باشد.