كوششهاي هنري منير شاهروديفرمانفرماييان
در آينه كتاب خاطراتش
سودايي نجاتِ هنرهاي بومي
نسيم خليلي
قصه هنرمند شدن منير شاهروديفرمانفرماييان را اگر بخواهيم در متن و فرهنگ مكتوب باز جوييم بايد در كتاب زندگينامه او، «آينههاي بيكران»، به قلم زارا هوشمند زندگي كنيم؛ روايتي خوشخوان و گرم شبيه به اتوبيوگرافي از مسير پر افت و خيز هنرمندبودگي منير؛ براي كشف اين قصه ميرسيم به كودكياش در قزوين وقتي كه به انتظار قصههايي كه ننه محبوبش برايش تعريف ميكرد، به سقف عمارت قديميشان نگاه ميكرده است، سقفي پوشيده از پانلهاي چوبي آبي كبود به رنگ آسمان شب كه بر تنشان نقشي از گل و بلبل بوده است، با خطوطي طلايي و مشكي، رسم كهنه و محبوب خانههاي قديمي قزوين كه بعدها در جريان نوسازي شهر، خيليهايشان را كه مردم دور انداخته بودند، همين منير شاهرودي بود كه از ميان نخالهها و سمساريها جمع كرد تا زنده بمانند. در سالهايي هم كه منير به همراه خانوادهاش به تهران آمدند، همچنان نقوش در چشمان او جلوهاي ديگر داشتند مخصوصا اينكه خانه آنها در تهران پر از نقوش برجسته گچكاري شبيه مرمر رگهدار بود كه چهره ابنسينا، فردوسي، اردشير و خسرو و شاپور را بازنمايي كرده بودند. منير اولش هنر را در همين نقوش و بعد با برودريدوزي روي كتان و دوختن گلها و پروانهها و بافتن ژاكت شروع كرد، هنري كه از سوي معلمانش در مدرسه تحسين ميشد و همين تشويقها باعث شد منير كمكم ديگر استعدادهاي هنرياش را هم كشف كند و مهمتر از همه استعدادش در نقاشي را: «استعداد ديگرم نقاشي بود. در بيشتر سالهاي دبيرستان هنر خلاصه ميشد در كپي كردن كارتپستالها با مدادرنگي. وقتي كارتپستالها را پخش ميكردند، هميشه دوست داشتم طرح گل باشد. گل پنجهمريم را چنان طبيعي ميكشيدم كه آدم فكر ميكرد همين امروز صبح از باغچه چيده شده است... آن موقع روحم هم خبر نداشت كه زماني هنر برايم اهميت بسزايي خواهد داشت.» هوشمند در ادامه و از زبان منير مينويسد كه بعدتر سر كلاسهاي آقاي مصوري نشسته است، مردي كه عبارتهاي تشويقآميزش در ذهن منير مثل نقش گل و بلبل روي پانلهاي سقف خانه پدري حك شد: «دست خوب و چشم دقيقي داري... خيلي زيباست. بدون عيب و ايراد كشيدهاي. چه خط ظريفي... چه رنگ ملايمي.» كمكم منير در دانشگاه از روي مجسمهها نقاشي كرد. اغلب مجسمههاي رومي و يوناني، فرشته پيروزي. هنر در جانش آميخته ميشد تا اينكه شعلههاي جنگ جهاني برافروخته شد، اولش ميخواست پرستار بشود و مجروحان جنگي را امداد كند، اما سرنوشتش آن بود كه در بحبوحه جنگ، در سفري پرمشقت به همراه همكلاسيهايش كه آنها هم عاشق هنر بودند و از جمله منوچهر يكتايي كه از بزرگترين نقاشان اكسپرسيونيست شد، در آرزوي زيستن و آموختن در پاريس به امريكا برود، منير همانجا هنر خواند از اين رو كه آغوش پاريس جنگزده به روي مشتاقان هنر در آن سالهاي پر تب و تاب گشوده نبود. زندگي در امريكا دريچههاي باشكوهي از هنر را در برابر منير گشود، با نقاشان بزرگي از جمله جكسون پولاك و ديگران آشنا شد و نقاشي كردن از مدل زنده و در وقت فراغت، گلها و منظرههاي كوهستاني را ادامه داد. زارا در كتابش، ضمن اشاره به همه اين چيزها، تصريح ميدارد كه طبيعت فراخي كه در برابر منير وجود داشته، هنر خلاقانه او را شكوفاتر كرده بوده است، زارا اين خلاقيت را كه نوعي معرفتشناسي هنري را هم در ذهن منير شكل ميداده، در لفافي از توصيفات خوشخوان و اديبانه قرار داده است: «مدتي به كشيدن تنه نجيب درختي پرداختم، نقشينهاي از پوسته چاكچاك و قلمبگيهاي پرگره آن يا ريشههاي بيرون زده از خاك كه به انگشتان پيرزني ميمانست. برگها، هم مشابه و هم منحصربهفرد بودند، درست مانند قيافه انسانها.» براساس روايت كتاب منير بعد از شكست در ازدواج اول، با مردي هنردوست و مشتاق از خانواده پرنفوذ فرمانفرماييانها، ابوالبشر فرمانفرماييان ازدواج ميكند و با او به ايران باز ميگردد، زندگي منير در ايران زندگي جذابتري بوده است نسبت به گذشته تا آنجا كه ميشود گفت اين زندگي، زندگي خلاقانه يك هنرمند دلداده هنر بومي است؛ زارا در روايتش با شعفي تاثيرگذار از مجموعه تكاپوهاي خلاقانه منير در ايران ياد ميكند، از جسارت آموختن سفالگري در كارگاههايي در محلههاي فقيرنشين تهران گرفته تا كوشش بيبديلش براي جمعآوري مجموعههايي ارزشمند از نقاشي قهوهخانهاي و نقاشي روي شيشه و زيورآلات تركمني و ترتيب نمايشگاههاي هنري در ايران و اقصي نقاط جهان. در اين ميان رفاقت او با آدمهاي سادهاي مثل جوادآقا، مردي كه در قزوين مغازه سمساري دارد، از نقاط اوج است از اين رو كه منير را به نجات آن پانلهاي منقش روزهاي كودكياش برميانگيزاند، پانلهايي كه با دغدغه حفظ ميراث هنر مردمي با منقاش از ميان نخالههاي ساختماني كشفشان ميكرد يا با مبالغي نسبتا زياد از جوادآقا و ديگران ميخريد. افزون بر اين پانلها، منير اشياي ارزشمند ديگري از خانهها و فرهنگهاي قديمي و بومي پيدا كرد كه با ظرافتي هنرمندانه در آراستن خانهاش در الهيه به كار آمدند، تابلوهاي نقاشي عهد قاجار، ظروف روسي و كريستالها، پارچههاي آنتيك، پنجرههاي ارسي. بعدها منير در هر سفري در ميان نخالهها، از يادرفتهها، روستاها و عشاير، به دنبال هنر بومي از يادرفته گشت و به خانهاش آورد، از شيرهاي سنگي لرستان بگير تا بانكههاي سبز سركه و خلخالهاي نقرهكوب تركمن. در اين ميان او با جسارتي بيمانند، نقاشيهاي قهوهخانهاي را از ميان دود و دم چرب و چيل قهوهخانهها نجات داد و شمايلهاي مذهبي را هم حتي به نيت آنكه ميخواهد نذر امامزادهاي كند، به مجموعه هنرهاي مردمياش اضافه كرد تا پاسدار هنري باشد كه از رهگذر دم دست بودن يا سوءاستفاده دلالان داشت ارزش و شكوهش را به عنوان آثار هنر بومي، از دست ميداد. اين تلاش براي جمعآوري آثار هنر مردمي از منير افزون بر يك هنرمند صاحب سبك، يك مردمشناس هم ساخته بود از اين رو كه در سفرهاي مكاشفهآميزش در روستاهاي دورافتاده راز و مرزهايي هم كشف ميكرد و مثلا در تلاشش براي جمعآوري نقاشيهاي روي شيشه كه برخي هنرمندان محلي در سواحل خليجفارس بدان اشتغال داشتند، با نقاشان و هنرمندان مهجور بومي آشنا ميشد، هنرمنداني كه زندگي و كارشان را به خاطراتش سپرد تا يك روزي در كتاب آينههاي بيكران، ثبت تاريخي شوند: «نقاشي را پيدا كرديم در ميناب كه هنوز از راه هنرش به سختي امرار معاش ميكرد. برادرش هم كه نقاشي ميكرد، تازه از دنيا رفته بود. در ضمن خودش هم از بينايي كامل بهرهمند نبود، يك چشمش خفته بود. او ته دكاني كه زنش در آن سيگار و خرت و پرت ميفروخت، روي زمين خشك و خالي نشسته و مشغول كار بود. قلممو به دست روي شيشه خم شده بود و از روي خطوط طرحي كه زير شيشه قرار داشت، ميكشيد و بعد رنگآميزي ميكرد-صورتي و بنفش سير، نارنجي تند و سبز براق.» منير به اين ترتيب هم زندگي چنين هنرمنداني را به فرهنگ مكتوب سپرد و هم آثارشان را نجات داد و اين همه در كنار همه آن كارهايي بود كه
در راستاي خلق آثار هنري بيبديل تجسمي از نقاشي گلها بگير تا كولاژ و آينهكاري و عكاسي اجتماعي و غيره انجام ميداد.