يادداشتي بر نمايشنامه «نان و حلوا» نوشته مريم رها
سفر دارا
احمد درخشان
نان و حلوا نمايشنامهاي موزيكال براي نوجوانان است كه در آن نويسنده از سنتهاي فولكلور و افسانهها الهام گرفته اما با آشنازدايي و فراروي از قراردادهاي مرسوم قصهها، داستاني تازه خلق كرده است. طبق الگوهايي كه پراپ براي قصههاي عاميانه بازتعريف ميكند، قهرمان قصه در غياب كسي يا چيزي ارزشمند راهي سفر ميشود. ضدقهرمان براي او مانع ميتراشد و انواع جادو جنبل به كار ميبندد اما قهرمان به كمك يك ميانجي و پشت سرگذاشتن آزمون، وسيله و دستياري جادويي به دست ميآورد و بر مشكلات فائق شده، پيروز ميشود و به مقام بلندي ميرسد.
دارا شخصيت اصلي نان و حلوا در چنين بستري حركت ميكند، هندوانهها و پارچههاي ابريشمي به كمكش ميآيند و او را مرحله به مرحله پيش ميبرند و درنهايت همچون افسانهها گشايش در كارش پيدا ميشود.
اما تفاوت عمده دارا با قهرمانان قصههاي پريان و عاميانه كه ايستا و قالبي هستند در اين است كه او طي مسير كه بيانگر سفري دروني است تحول مييابد.
دارا در اولين قدم گل سرخش را كه شباهت بسياري به گل سرخ شازده كوچولو دارد و زودرنج و نازكنارنجي است به نوه ارباب ميبخشد، همو كه از دادن گل به ارباب امتناع كرده و وقعي به تهديدهاي او ننهاده است. ارباب اگرچه در حد قهرمان منفي افسانهها ظهور نمييابد اما درعين حال يادآور ارباب قدرت زورگوست كه ميخواهد هرچيزي را با توسل به زور تصاحب كند. «ارباب: پسر جان مثل اينكه تو واقعا نميدوني ارباب كيه! ببين ارباب مهمترين آدم روستاست. هيشكي رو حرفش حرف نميزنه. چون هم قدرت و پول داره و هم خيلي محترم و محبوبه.» دارا:«گفتم كه نميدم! خودم پيداش كردم مال خودمه.»
دارا تسليم اصرار ارباب نميشود و گلش را نگه ميدارد اما در مقابل، آن را به نوه او ميبخشد، چرا كه ميداند او گل را ميفهمد و از آن مراقبت ميكند. «نوه: نگران نباش، ازش مراقبت ميكنم. به مادربزرگم ميگم شبا واسهش قصه بگه.» اين اولين مرحله است كه دارا از آن سربلند بيرون ميآيد. او در مواجهه با ارباب دست بالا را دارد و در نسبت با نوه، از خود بخشندگي نشان ميدهد. بخشندگي دارا زماني اهميت مييابد كه در صحنه پيشين او را ديدهايم كه دست خالي از صف نان و حلوا بازميگردد.اگر در افسانهها قهرمان در پي غياب كسي يا براي به دست آوردن مقامي عصاي آهني به دست ميگيرد و كفش آهني ميپوشد و چهل شبانه روز ره ميسپرد تا اجنه و ديوها را شكست داده و به هدفش برسد، دارا براي يافتن غذا و سير كردن خود راهي سفر ميشود. نمايش با تصوير غمانگيزي آغاز ميشود. پيرمردي در مزرعهاي مشرف به جنگل نذري نان و حلوا پخش ميكند. مرد و زن به صف ايستادهاند و به همديگر فشار ميآورند و دارا را هل ميدهند و دست و پايش را له ميكنند. «دارا: آخ، پامو له كردين!... آقا ميشه منو بغل كنين، با خودتون ببرين جلو؟» اما در آن ازدحام هركس در فكر خويش است. حتي پيرمرد صاحب نذر نيز او را نميبيند و صداي خواهشش را نميشنود. وقتي دارا به اشاره پيرمرد سفرش را براي يافتن نان و حلوايي ديگر از سر ميگيرد، ماه و هندوانه پارچههاي ابريشم و... به كمك و همياري دارا ميآيند. چنين موقعيتي يادآور اين بيت سعدي است كه «ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند/ تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري...» مفاهيم شعر سعدي به صورت گسترده در سراسر نمايش جاري است. شايد بشود گفت اين تفكر كليشهاي و سنتيترين ايده داستان باشد. در دومين مرحله، هندوانههاي نارس به مفهوم بخشندگي بيچشمداشت تأكيد بيشتري ميكنند و توش و تواني به دارا ميدهند براي ادامه راه. «هندوانه: اگه منو نخوري فقط تو گرما تلف ميشم. تو كه نميخواي بيثمر از دنيا برم؟ زود باش ديگه... حتما الان كه تشنهاي، خيلي با ولع ميخوري! واي خداجون، بايد خيلي هيجانانگيز باشه.» حيات و شادي هندوانه در گرو عدم اوست. مفهومي عرفاني كه داستان بر آن استوار است. دارا هندوانهاي ميخورد و به اصرار آنها بلوزش را از تنش درميآورد و بقيه را در آن ميگذارد. در ادامه با دو زن مواجه ميشود كه يكيشان حامله است. زن صداي خنده هندوانهها را ميشنود و هوس هندوانه ميكند. دارا كه ماه او را به خاطر خستگي بغل كرده و مسافتي راه آورده و روي درخت گذاشته، هندوانههايش را به زنها ميدهد. آنها هم براي گرفتن هندوانهها از پارچههاي ابريشمي طنابي ميبافند و دارا به كمك پارچهها آنها را به پايين ميفرستد. زنها هم در عوض پارچهها را به او ميدهند. در مرحله بعد دارا به كمك پارچههاي آوازخوان و پرنده، اسب سفيد عروس را از دست راهزنان نجات ميدهد و به كمك ماه به روستا ميبرد. عروس شاد ميشود. پيرمرد، پدر عروس، همان كه نذر داشت و نان و حلوا پخش ميكرد، از رفتن دخترش غمگين است. دارا پيشنهاد ميكند او هم با دخترش همراه شود. پيرمرد ميگويد، نميتواند مزرعه و خانه و كاشانهاش را رها كند و برود. دارا پيشنهاد ميكند تا برگشتن پيرمرد از مزرعه مراقبت كند. «دارا: من امور خونهتو دست ميگيرم. آب و جاروش ميكنم. غصههاتو پس ميگيرم. زمينو كشت ميكنم، كود ميدم، آب ميپاشم...»
او حتي متعهد ميشود نذر نان و حلواي پيرمرد را هم ادا كند. چرا كه حالا او در اين كار نسبت به پيرمرد صلاحيت بيشتري دارد. او با پشت سر گذاشتن وقايع بسيار از پير هم بيناتر شده است. «به فقير و پير و كور، به بچه يتيم ميدم.
تو يه بچه صغيرو نديدي، من ميبينم.
مستحقتر از يه پيرو نديدي، من ميبينم.»
دارا در اين سفر راه بخشش و چگونگي دست يافتن به بينايي را آموخته است.
نكته ديگري كه دارا را از نمونههاي قصوي خود جدا ميكند همين آگاهي به موقعيت و تلاش براي به دست آوردن نان است بيآنكه به نعمت و ثروتي بادآورده برسد. دارا پيشنهاد ميكند در قبال ماندن در خانه پيرمرد براي او كار كند و مراقب خان و مان او باشد. اين آگاهي بازيافته و بينايي و دانايي و دارايي معناي اسم كاراكتر نمايش را بيشتر آشكار ميكند. او در پايان سفر نه تنها ديگر تهيدست نيست بلكه به واقع دارا و دولتمند است. دارايي او آگاهي و قلب بزرگش براي بخشش و ايثار است. عنصري كه ماه و فلك و چرخه هستي را به حركت واميدارد. در صحنهاي از نمايش نوه ارباب را ميبينيم كه تمناي داشتن اسب سفيد عروس را دارد و با گريه آن را ميخواهد. ارباب در جواب ميگويد: «گريه نكن. نوه ارباب كه گريه نميكنه. يه اشاره كه بكني هر چي بخواي واسهت فراهم ميكنم.» دارا اما فهميده عليرغم همه ياريها بايد خودش تلاش كند. براي همين پيرمرد و ماه كه يكي شدهاند به او ميگويند همچنان پيش برود و به تمناي نان و حلوا اكتفا نكند. دارا با پشت سر گذشتن اين مراحل آماده مراحل بعدي شده است. تحول او در نمايش با رسيدن دستش به درخت چنار بازنمايي ميشود. «ماه به اعماق آسمان پر ميكشد و دارا در حالي كه ايستاده براي او دست تكان ميدهد، دستش به شاخه درخت چنار برخورد ميكند، گويي يك شبه قد كشيده باشد.»