كيكاووس (18)
علي نيكويي
پس لشكر اندر همي راند گرم گوان را ز لشكر همي خواند نرم
افراسياب در پشت لشكرش به روي اسب آهسته حركت ميكرد و در انديشه بود؛ دستور داد پهلوانان توران به حضورش برسند، روي به ايشان نمود و گفت: از سپاهيانمان بسياري كشته شدند؛ پس دست خود را به سوي پيرانِ پهلوان اشاره برد و از او پرسيد: اي پهلوان! اينجا دشت رزم است ي جايگاه خواب لشكر توران؟! پيش از جنگ سخنان ديگر ميرانديد و رزمجو از ايران طلب ميكرديد! ما هم فكر كرديم شما شيران ميدان جنگيد؛ اما امروز در اين دشت من اثري از شير نميبينم؛ بلكه مشتي روباه لشكر توران زمين را ساخته! تو مگر پهلوان نامي توران زمين نيستي؟! پس شمشيرت را بكش و برو گردان ايران را در هم كوب، اگر پيروز گردي شاهي ايرانزمين را به تو ميبخشم؛ پيران كه اين سخن افراسياب بشنيد به سوي لشكريان توران رفت و دههزار شمشيرزن را برگزيد و چون گدازه آتش به سوي رستم يورش برد كه نيك ميدانست اگر رستم را بكشد، كمر گردان ايرانزمين خم ميشود؛ رستم؛ چون پيران و لشكرش را ديد؛ چون شير سپر را روي سرش گرفت و شمشير بركشيد و رخش را چون موج دريا به سوي پيران و سوارانش تازاند و بسياري از ايشان را كشت و تارومار نمود؛ افراسياب كه شاهد دلاوريهاي رستم و كشتار مردانش بود با خودانديشيد اگر اين جنگ بدينگونه تا غروب خورشيد به درازا كشد ديگر از ما مردي براي جنگ نخواهد ماند پس بايد تدبير جنگي ديگري انداخت؛ شاه توران ديگر پهلوانش كه الكوس نام داشت را فراخواند و به او گفت: پيش از امروز روزي نبود كه بدي ايرانيان را به ما يادآور نشوي و هرجا ميگفتي آرزومندي در ميدان جنگي گيو و رستم را به تيغ تيزت از ميان دونيم كني! پس امروز كو آن باد و آتشت؟! بيا، اين گوي و اين ميدان! الكوس كه اين سخنان افراسياب شنيد بر پشت اسبش، شبرنگ نشست و نعرهكشان سوي گردان ايرانزمين تاخت و هزار سوار جنگآور از پشتش تاختند؛ در ميان ميدان زواره در جنگ با تورانيان بود، چون شباهت ميان زواره و رستم بسيار بود، الكوس گمان كرد كه رستم را ديده! پس به سوي زواره يورش برد و آن دو پهلوان به هم آويختند و چنان بر هم شمشير زدند كه شمشيرها شكست و هر دودست بر گرزها بردند، الكوس گرز چون كوه خود را به پهلوي زواره كوفت و برادر رستم از اسب فروافتاد و نقش بر زمين شد و از هوش برفت؛ الكوس چالاك از اسب فروآمد و خنجر از ميان بركشيد تا سر هماورد را از تن جدا كند كه ناگاه رستم اين صحنه را بديد و نعرهكشان سوي الكوس تاخت؛ الكوس كه نعره رستم را شنيد گويا جان از بدن تهي نمود و خنجر را بر زمين پرتافت و از ترس زين اسبش را بگرفت و از ميدان گريخت و رستم در پيش رخش را تازاند و جايي به او رسيد و بر سر يل توران زمين فرياد كشيد و گفت: به تو چه كس نام پهلوان داده! تو كه هنوز به جنگِ چنگال شير نيامدهاي؟! پس رستم نيزهاش را كشيد و چنان پر زور بر ميان زره الكوس زد كه نيزه از جوشن پولادين بگذشت و پيكر الكوس پر از خونجگرش شد؛ با نيزهاش رستم جنازه الكوس را بر سر برداشت و چون لخته كوهي بر زمين كوفتش و لشكريان توران حيران و ترسان تنها نگاه ميكردند اين قدرتنمايي جهانپهلوان را. زواره كه از دستش خون ميرفت از زمين برخاست و با درد بسيار بر پشت اسبش نشت.پس از اين پهلواني رستم ديگر يلان گردان ايرانزمين هر كدام گرزهاي گران خود را بركشيدند و با مردانشان به سوي تورانيان تاختند و چنان از دژخيم كشتند كه زمين سرخگون از خون تورانيان گرديد و تپههايي از جنازه تورانيان در هر گوشه ميدان جمع گرديد، چنان جنازه در زمين بسيار بود كه ديگر سپاهيان توران توان حركت در ميدان نداشتند.
رستم كه حال سپاه توران را چنين ديد، اسبش را تازاند به سوي افراسياب و روي زين قدري جلو آمد و در گوش رخش گفت: اي بهترين يار من، در دنبالكردن افراسياب سُستي نكن كه من افراسياب شاه را با ياري تو جانش بگيرم و از خونش سنگهاي اين دشت را سرخ كنم؛ چون آواز رستم به گوش رخش رسيد آن اسب چنان گرم به تاختن بشد كه گويي پر درآورده بود. افراسياب كه اين آمدن رخش و رستم را ديد به سرعت پا به گريز نهاد و رستم از پشتش؛ در درنگي رستم كمند را بگشاد و بر سر چرخاند و به سوي شاه توران انداخت تا او را به بند كشد كه شاه توران روي اسب بدنش را دزديد و كمند به زين اسبش خورد و وي از چنگال رستم جست و چون زير پايش اسبي چالاك و چابك بود، بسان باد و گرد دور شد و گريخت درحالي كه از ترس دهانش خشك و تنش پر از عرق بود. از پي شاه فراري توران هرچه از سپاه تركان باقي بود در پي افراسياب گريختند و حتي پي كشتگان و اسيران خود را نگرفتند، بسيار اسبها با زينهاي طلايي و شمشيرها و كلاهخودهاي زرين و ديگر چيزهاي گرانمايه براي گردان ايرانزمين ماند.
پس پهلوانان ايران نامهاي براي كاووس شاه نوشتند كه در نخجيرگاه چگونه درآمدند و چه جنگي شد و چه لشكري از تورانيان كشته شد و در آخر نوشتند از پهلوانان ايرانزمين هيچكس كشته نشد و تنها زواره از اسب بر زمين افتاد و بس؛ پس يلان و پهلوان دو هفته ديگر در آن شكارگاه به شادي و رامش ماندند و هفته سوم تمام ايشان به سوي درگاه كاووس شاه رفتند تا او را ببينند.
باري، فراموش نكنيم روزهاي خوب نيز مانند روزهاي بد ميگذرند، پس غم جهان خوردن كار مردم خردمند نباشد.
سخنهاي اين داستان شد به بُن ز سهراب و رستم سرايم سُخن