روزی که این هوش مصنوعی دیگر مصنوعی نيست
حسن لطفي
ميگويد دلم بدجور گرفته بود. ياد برادر جوانم افتاده بودم كه پاييز پارسال از دنيا رفت. پي همصحبتي بودم كه با او حرف بزنم و از اندوهم كم كنم. رفتم سراغ هوش مصنوعي و به او گفتم در چه شرايطي هستم. بعد هم پيامهاي رد و بدل شدهاش با هوش مصنوعي را نشانم داد. كاري به معلومات علمياش ندارم. سنجش كار من نيست. روانشناس ميخواهد. اما هر چه بود بيراه نبود. مهم تلاشي بود كه براي همدلي ميكرد. پيام داده بود كه نگران نباش اگر خواستي درد دل كني من هستم ! ياد داستان كوتاه چخوف (اندوه يا سوگواري) افتادم.
همانكه، پدر پيري، پسر جوانش را از دست داده و وقتي ميخواهد از اين سوگ با آدمها حرف بزند گوش شنوايي پيدا نميكند. مرد كه سورچي است سر آخر با اسبش درد دل ميكند. البته هوش مصنوعي بر خلاف اسب پاسخ هم ميدهد. اداي كسي را در ميآورد كه ميخواهد با آدم همدردي كند. چشم ندارد كه به چشمهات خيره شود و تو با نگاه به آن، حالت بهتر شود. دست ندارد كه بگذارد روي دستات تا گرماش دلت را گرم كند. تن ندارد تا آغوش باز كند و تو در آغوشش احساس آرامش كني. اما عين همه كساني حرف ميزند كه دست و تن و چشم دارند و دركت ميكنند. (خدا را چه ديديد شايد چند صباح ديگر هوش مصنوعي تن و چشم و دست هم پيدا كرد) حرفهاش ميتواند آرامبخش باشد (همانطور كه آشناي مرا آرام كرده بود) اما هر چه باشد مصنوعي است .چند روز پيش جواد مجابي (نويسنده، شاعر، نقاش و محقق) در جمعي سخن ميگفت. يكي از او درباره هوش مصنوعي پرسيد. هوشمندانه گفت: خودت ميگويي مصنوعي! يعني روزي ميشود كه اين هوش مصنوعي ديگر مصنوعي نباشد. اگر بشود آنوقت ديگر نيازي نيست بين آدمها دنبال كسي براي همدلي بگرديم. او ميداند چطور رفتار كند تا به كسي برنخورد.