بگذار از مرتضيهايم بگويم
قاسم منصور آل كثير
تب و تاب مرگ «مرتضي پاشايي» خواننده پاپ كشور پس از مدتي خوابيد اما ميتوان دوباره به كنش و واكنشهاي اجتماعي و تعميم آن به نمونههايي در ابعاد محلي نگاهي انداخت. گردهمايي خودجوشي كه در سراسر كشور براي «پاشايي» برگزار شد بسياري را بهت زده كرد. گردهماييهايي كه نمونههاي محلياش پيش از اين بارها در گوشه و كنار كشور برگزار و در سكوت رسانهيي به پايان رسيد. ميتوان از اين منظر نمونههاي محلي را يادآور و دلايل آن را مورد موشكافي قرار داد. ناشناخته بودن «پاشايي» براي بسياري از متصديان امر فرهنگ در پايتخت و ساير استانهاي كشور از منظر يك فعال اجتماعي – فرهنگي جاي نقد دارد. همچنين نظر بسياري از روشنفكران و نخبگان فكري جامعه ازجمله در خوزستان نيز كه نوع نگاه و رويكردي خاص و گاه از بالا نسبت به هنر و فرهنگ دارند و موضوعات را از حد و مرزهاي اشرافي و خود ساخته خويش فراتر نميبينند، باز چنين بود و هست. حتي از اين هم بيشتر. بازتاب و التهاب جامعه درباره فوت هنرمند معروف پاشايي و حواشي و گستره واكنشها نسبت به اين امر براي بسياري از اين متصديان قابل پيشبيني نبود. البته كم هم نبودند در اين روزها كساني كه گله داشتند چرا جامعه ما چنين واكنشهايي را درباره درگذشت بزرگان علمي و ادبي و هنري خود نشان نداده و نميدهد و اغلب از كنار آنها با بيتفاوتي ميگذرد؟ اين درحالي است افرادي كه اين گلهمنديها را اظهار كردند نيز از توده مردم دور بوده و نميدانند مردم ايران كه متشكل از دهها فرهنگ و قوم هستند بارها علماي ادبي و هنري خود را ارج نهادند و مينهند كه در ادامه به آن اشاره ميشود. البته فقط واكنش مردم عجيب نيست، همان طور كه بيتوجهي آنها درباره بزرگان علم، هنر و... (البته در پايتخت) هم سوال برانگيز است اما عجيبتر از همه اينها سكوت رسانهيي در برابر حوادث مشابه محلي است. موضوع مرگ پاشايي نمونه خوبي است براي نشان دادن عدم شناخت مسوولان بخشهاي مربوطه نسبت به ذوق و علاقه جوانان يا توده مردم. اين اتفاق نمونه خوبي و روزنهيي است براي ديده شدن آنچه به ظاهر ديده يا شنيده نميشد. از اين اتفاقات در بعد محلي بارها در استانهاي مختلف ازجمله در خوزستان به دليل تنوع فرهنگي روي داده است. مرگ شعراي مردمي از جمله «ملا فاضل سكراني»، وي ابداعگر سبك شعري معروفي در جنوب كشور است كه براي گراميداشت ايشان مراسمهاي بسياري در دهها شهر و روستا برگزار شد و باز هم اين رويداد خودجوش براي متصديان امر فرهنگ و اطرافيانشان ناشناخته بود. از ديگر سو، نپرداختن رسانهها به صورت جدي به چنين رويداد محلياي كه به طور خودجوش بعدفراملي پيدا كرد نشان از شكاف ميان رسانهها و دستگاههاي فرهنگي با روحيات جامعه دارد. مردم محلي شخصيتهاي خود را خوب ميشناسند اما به دليل درك نادرست يا عدم شناخت يا تساهل در معرفي در سطح ملي ناشناخته ميمانند هر چند در خارج از مرزها شهره باشند و اين مانع ميشود تا از آنها به عنوان سرمايههاي ملي ياد شود. همچنين مرگ ريشسفيدان بسياري در روستاهاي خوزستان كه براي جمعيت ميليوني اين استان شناخته شده و براي سكانداران امر فرهنگ ناشناخته بودند نمونههاي مختلفي از اين شلختگي در شناخت روح منطقه است. بگذريم از همه كساني كه به ويژه در رسانههاي غير ايراني، به هر بهانهيي قصد سوءاستفاده سياسي از اين ماجراها را داشتند كه همچون هر ماجراي ديگري داشته و دارند و مايلند با توسل به اين اتفاقات، آتش مشكلات و تنشهايي را كه خود با فشارهاي تاريخي و معاصر بر جامعه ما به وجود آوردهاند تندتر كنند كه بيشك در توهم و ابهام و عميقا در اشتباهند. باز هم اين ناشناخته بودن در داخل فرصتي براي آنها كه نيت سوء دارند ايجاد ميكند. دكتر ناصر فكوهي، انسانشناس و استاد دانشگاه تهران در اين باره ميگويد: فرار از تحليل يك پديده اجتماعي كه در عرصه عمومي قابل تامل است يك بياخلاقي به حساب ميآيد و نبايد انتظار داشت كه بتوان با تصديگري دولتي و عمومي برهمه رفتارها و كنشهاي اجتماعي جامعهيي را اداره كرد.» بسياري از انسانشناسان ازجمله فكوهي بر اين باورند كه تمايل به يكسان كردن انسانها حتي در قالبهايي كه بسيار مثبت و پسنديده نيز باشد امري غيرحرفهيي و منسوخ است كه همواره نتيجهيي عكس ميدهد. صاحبان مديريت كرسيهاي اجتماعي- فرهنگي لازم است كه رويكرد جديدي اتخاذ كنند و از يكساننگري فاصله بگيرند و با توده، سلايق و روح جامعه بيشتر آشنا شوند. هنوز مسوولان بخش موسيقي در استانهايي كه اقوامي با جمعيت ميليوني در آن ساكن هستند ازجمله خوزستان، موسيقي موجود در استان و فرهيختگان اين عرصه ازجمله استاد علوان شويع، حسان اگزار چناني، عبدالامير ادريس و... را نميشناسند؛ شخصيتهايي كه شهرتي فراملي در كشورهاي ديگر دارند اما در شهر خود ناشناخته ميآيند و ميروند. ناديده گرفتن ديگري، وجود نگاه يكسانساز و... بطور خواسته يا ناخواسته از آسيبزاترين رويكردها در عرصه فرهنگ است. منطقيترين رويكرد اين است كه «چندگانگي»، «تنوع» و «تفاوت» در سبكهاي زندگي بايد به مثابه يك واقعيت اجتماعي پذيرفته شود. همين امر در ساير عرصهها از اداره فرهنگ و ارشاد و مطبوعات گرفته تا ميراث فرهنگي كام فعاليت فرهنگي را براي بسياري تلخ كرده است. شايد يگانه مسيري كه منجر به شناخت روح مردم ميشود تنها اين باشد كه فرهنگ مردم را آن گونه كه هست ببينيم، بپذيريم و در شكوفايي آن هرچه بيشتر تلاش و از متنفذان و متخصصان آن فرهنگ بهره بجوييم. بدون اين نگاه و تغيير رويكرد همچنان در آن مرزهاي خودساخته و اشرافي باقي ميمانيم و باز هم بايد منتظر چنين واكنشهاي خودجوشي باشيم كه گاه ممكن است آسيبزا و غيرقابل پيشبيني باشند. بايد ديد كه آيا دستگاههاي فرهنگي و رسانهها ميخواهند چندگانگي را به عنوان يك اصل موفقيتآميز بپذيرند يا همچنان خود را در عالمي ذهني و نه عيني و واقعي محصور كنند؟