مقرهاي نظم بينالمللي
در همان زمان، پروس هم در حال مدعي اين مقام براي خودش بود. پروس با غلبه بر ضعف جمعيت كم و مرزهاي گستردهاش، به عنوان يك دولت اصلي اروپايي ظاهر شد زيرا رهبرانش اين توانايي را داشتند تا براي بيش از يك قرن بر تفاوتي كه ميان قابليتهاي دولتهايشان وجود داشت كار كنند – آنچه كه اوتو فون بيسمارك (رهبر پروسي كه اين فرايند را به اوج خود رسانيد) آن را مجموعهيي از «نمايندگان عاقل، قاطع و قدرتمندي كه به دقت منابع نظامي و مالي دولت را جفت و جور كردند و آنها را در دستان خود نگه داشتند تا به محض آنكه فرصت مناسبش فراهم شود آنها را در مقياس سياستهاي اروپايي قرار دهند»، ميخواند.
معاهده وين توانست با ساختار سياسي و اجتماعي قوي همراه با فرصت جغرافيايي، پروس را تقويت كند. پروس با داشتن مرزهايي كه از ويستولا تا راين كشيده شده بود، براي نخستين بار در تاريخ انباني از اميد آلمانيها براي وحدت كشورشان شده بود. با گذشت سالها، رابطه سياسي زير دستي پروس از اتريش دچار فرسايش شد و پروس يك گفتمان مقابلهيي را دنبال كرد.
انقلابهاي سال 1848 به مثابه يك حريق بزرگي به وسعت اروپا بود كه هر شهر مهمي را تحت تاثير خود قرار داد. هر طبقه متوسط نوظهوري، به زور حكومتها را وادار ميكردند تا اصلاحات ليبرالي را قبول كنند، آريستوكراتهاي قديمي احساس ميكردند كه قدرت ملي گراها رو به افزايش است.
در وهله اول شورشها كه از لهستان در شرق كشيده شده بود تا غرب مثل كلمبيا و برزيل (امپراتوري كه اخيرا استقلالش را از پرتغال گرفته بود آن هم به اين خاطر كه در جنگهاي ناپلئوني به عنوان محل دولت تبعيدي آن كشور شده بود) رفته بود هر آنچه را كه پيش رو قرار داشت جاروب كردند. در فرانسه، به نظر ميآمد كه تاريخ دوباره تكرار شد زيرا برادرزاده ناپلئون به عنوان ناپلئون سوم اول بر اساس همه پرسي به عنوان رييسجمهور به قدرت رسيده بود و سپس خود را امپراتور خواند.