نگاهي به داستانهاي «شوهر عزيزم» نوشته جويس كرول اوتس
روايت نوآرگونه از امريكاي معاصر
سميه مهرگان/ جويس كرول اوتس (متولد 1938- نيويورك) نمايشنامهنويس، شاعر و داستاننويس برجسته امريكايي كه جان آپدايك نويسنده بزرگ امريكايي و برنده جايزه پوليتزر، «بانوي فرهيخته ادبيات معاصر» لقبش داده، بيش از 25 سال است كه هر سال از سوي منتقدان در فهرست برندگان جايزه نوبل ادبيات قرار ميگيرد. اوتس، در تمام دوران نويسندگياش، هميشه جزو نويسندههاي پُرفروش نيويوركتايمز بوده و بارها نيز نامزدي جوايز پوليتزر و منتقدان كتاب امريكا بوده است. اوتس، جوايز بسياري در طول دوران نويسندگياش براي داستانها و رمانهايش دريافت كرده كه مهمترينهايشان عبارت است از: جايزه ملي كتاب ادبيات داستاني امريكا، جايزه اُ.هنري، جايزه برنارد مالامود، جايزه اورنج، جايزه برام استوكر، جايزه روزنتال، جايزه نورمن ميلر.
«شوهر عزيزم» مجموعه 14 روايتِ نوآرگونه از جويس كرول اوتس است (ترجمه ربابه جلاير، نشر شورآفرين) كه شِماي كلي كتاب به خوبي در عنوان كتاب تصوير شده و از همان ابتدا به خواننده هشدار داده ميشود كه «شوهر عزيز، بايد بگويم كه من بچهها را كشتهام.» اين جمله نشانگر زندگي امريكاييهاي سفيدپوست شهرنشين طبقه بالاي جامعه امريكايي است كه حتي در مقابل وحشتهايي كه با يك خانه آنطرفتر يا يك تماس تلفني فاصله دارد، مصونيت ندارد.
به طور مثال، اوتس در داستان «سوتراي قلب» از زندگي سيلويا پلات، شاعر امريكايي و آن سكستون دوست و شاعر همميهن پلات كه يكي با گاز خودكشي ميكند و ديگري با دياكسيدكربن، الهام ميگيرد و روايتگر زندگي بانوي شاعر جواني ميشود كه در تلاش براي يافتن مردي است كه او را ترك كرده و پدر تنها فرزندش است.
در داستان «هراس»، اوتس به سراغ يك مشاور حقوقي ازخودراضي ميرود كه همراه همسر و بچهاش در اتومبيل نشسته، پشت اتوبوس مدرسه گير ميافتد و ناگهان ميبيند كسي از توي اتوبوس اسلحهاي به طرفش نشانه رفته.
در داستان «گورستان زباله»، اوتس، مثل نويسندههاي پيش از خود، يك تراژدي واقعي را مبناي داستان خود قرار ميدهد. اين داستان وقتي براي نخستينبار در مجله نيويوركر منتشر شد، سوالات زيادي را درباره تلفيق واقعيت و خيال برانگيخت. اوتس، در اين داستان، مكان را از نيويورك به ميشيگان منتقل ميكند، درحالي كه جزيياتي مثل تاريخ مرگ پسرك را در زبالهداني، طبق تاريخ واقعي حفظ كرده است: «هكتور پسر را در گورستان زباله تيوگا كانتي پيدا كردند. باقيماندههاي جسدش زير خاكوخل، آشغال و زبالههاي تر دفن شده بود. دهانش پر بود از آشغال و جنازهاش بدجوري داغان و متلاشي شده بود. حتي اگر هم زنده بود نميتوانست داد بزند، چون توي آشغالها دفن بود. بالاي سرش پرندهها سروصدا ميكردند. توي اين گورستان زباله بزرگ، كاميونهاي حمل زباله و بولدوزر و يك تيم تجسس از پليس تيوگا كانتي با لباسهاي ايمني در تكاپو بودند. سه هفتهاي ميشد كه گم شده بود و توي همه روزنامهها و تلويزيون هم خبرش اعلام شده بود. بيشتر دندانهايش از ته شكسته بود، ولي همانهايي كه باقي مانده بود براي تشخيص هويت هكتور كمپوز اهل سوثفيلد ميشيگان كافي بود.»
«دوران زيباي پرينستون»، داستان زني به نام سوفي ريدل است كه نويسنده داستانهاي كودكان است. اين آدم از سر خوشي به جستوجوي كشف زندگي پدربزرگش، كه يك منطقدان معروف بوده، ميرود و به موريل كوبليك، خدمتكاري كه قبلا براي خانواده پدربزرگش كار ميكرده نامه مينويسد. خدمتكار يك سري حقايق تكاندهنده را از طريق نامههاي پيدرپي در جواب سوفي مينويسد و در يكي از نامهها، نام والتر كافمن فيلسوف و مترجم آثار نيچه به ميان آورده ميشود كه عاشق موريل بوده. در پايان اين نامهنگاريها، سوفي ريدل با اين چالش مواجه ميشود كه چطور يك خانواده ايدهآل ميتواند به اين سادگي از هم بپاشد. «سلام، من سوفي، نوه برتراند نيمارك هستم كه آخرينبار من را در مارس 1969 ديدي. بهخاطر اينكه «يكهو» بعدِ 36 سال برايت نامه مينويسم ببخش.
خانم كوبليك، آخرينبار كه من را ديدي، يك دختر تپلمپل هفتساله بودم كه لپهام چال داشت. حالا هم يك دختر بزرگ تپلمپل 43سالهام كه لپهام چال دارد. نميدانم پدربزرگ و مادربزرگم كه آنقدر عاشق سوفي كوچكشان بودند حالا ميتوانند من را بشناسند يا نه.»
داستانهاي اوتس، ريشهاي عميق در سنتهاي ادبي و روشنفكري امريكايي دارد و ديدگاههاي برجستهاش درباره فرهنگ معاصر امريكا موجب شده تا اين پروفسور علوم انساني دانشگاه پرينستون جايزه ادبي نشريه شيكاگو تريبيون را از آن خود كند. شخصيتهاي داستاني وي نيز كاملا ملموس و عادي است.