گروه سياسي| «آرزوي شهادت بهدست شقيترين افراد»؛ اين گويا يكي از خواستههاي سردار شهيد حسين همداني بوده كه 40 روز پيش مستجاب شد. قبل از رسيدن اربعين سردار همداني حالا حتي در دل اروپا هم خيليها داعش را شقيترين افراد روي زمين ميدانند. همانها كه شهيد همداني براي كمك مستشاري به سوريها براي مبارزه با آنها خانه خود را ترك كرده بود. علي ثابت، دوست نزديك سردار همداني در آستانه چهلمين روز شهادت او از خصوصيات شخصيتي اين شهيد براي «اعتماد» توضيح داده است. همانطور كه توضيح داده در روزهاي منتهي به شهادت سردار همداني، او چگونه خود را براي سفري بيبازگشت آماده ميكرده است. سفري كه ثابت تاكيد ميكند چند هفتهاي مطمئن بوده سردار همداني به همين زوديها رهسپار آن خواهد شد.
شما بعد از شهادت شهيد همداني به عنوان همرزم ايشان معرفي شديد. از كجا و چه مقطعي از جنگ با ايشان آشنا
و همراه شديد؟
من در جنگ با شهيد همداني نبودم و آشنايي نزديك با ايشان نداشتم. ايشان را در حد اسم و رسم ميشناختم. توفيق همراهي در دوران دفاع مقدس را با ايشان نداشتهام.
آشنايي و نزديكي شما مربوط به چهدورهاي است؟
از سال 77 كه ايشان جانشين نيروي مقاومت بسيج بودند، ارتباط نزديك ما شروع شد و روز به روز تقويت شد و علت اصلي آن مسووليتهاي متفاوتي بود كه در ردههاي مقاومتي به من محول شده بود. از فرماندهي پايگاه مقاومت تا فرماندهي حوزههاي شهري، در همان دوره خدمت و همكاري به ايشان نزديك و نزديكتر شدم تا اينكه رسيد به جايي كه رابطه بسيار صميمي پيدا كرديم. همين طور فرماندهي مركز الغدير شميرانات كه متعاقبا به ناحيه ارتقا پيدا كرده و ايشان فرمانده سپاه محمد رسولالله تهران بودند.
آخرين باري كه شهيد همداني را ديديد و ملاقات كرديد كي بود؟
آخرين شبي كه ايشان داشتند به سوريه عزيمت ميكردند.
اتفاق خاصي در آن ديدار آخر افتاد؟
دو هفته قبل از آنكه ايشان بخواهند مجددا به ماموريت بروند، به ايشان زنگ زدم. آنجا به من گفتند كه قرار است به ماموريت بروند. ايشان يك سالي بود كه آمده و جانشين فرمانده كل سپاه در قرارگاه امام حسين (ع) شده بودند.
به تبع آن هم مرتب ماموريت ميرفتند. يعني يك سالي بود كه از مستشاري برگشته بودند و داشتند كارهاي معمولي و روتين سپاه را ميكردند. وقتي ايشان به من گفت كه به ماموريت ميرود، يك حالت غيرقابل وصفي به من دست داد كه دلم ريخت. من آن موقع نميدانستم ايشان كجا ميرود و ماموريت مدنظرشان چيست. گفتم چه زماني تشريف ميآوريد؟ گفت دو هفته ديگر ميآيم و سر آن موعد هم آمدند. ايشان اهل پيامك دادن نبود و هيچوقت هم جز موارد ضروري به ايشان پيامك نميزديم. آنجا من يك پيامك زدم قسمشان دادم كه مواظب خودتان باشيد. وقتي دو هفته بعد برگشتند و زنگ زدم و ايشان گوشي را برداشت، آنچنان من هيجانزده شدم كه خودشان هم فهميدند و گفتند مگر چه شده است؟ آنجا گفتند بيا منزل و من ساعت 6 عصر بود كه به آنجا رفتم. ايشان روز پنجشنبه، 16 مهر شهيد شدند و اين قضيه كه ميگويم براي روز يكشنبه12مهر همان هفته است. فرداي همان روز ايشان رفتند سوريه تا پنجشنبه كه به درجه رفيع شهادت نايل آمدند.
غير از خانواده شهيد همداني، فقط شما در آن ديدار بوديد؟
بله. بالاخره اين اتفاق زياد افتاده بود و بارها توفيق داشتم به عنوان تنها فرد خارج از خانواده، در كنار خانواده شهيد همداني باشم. به هر حال آن شب پسر دوم ايشان يعني آقا مهدي زودتر آمدند. من و آقا مهدي كنار ايشان بوديم كه يكدفعه در حال توصيه و نصيحت ما بود و گفت كه 60 سال يا 70 سال زندگي بدون ذخيره براي آخرت كه چي؟ اگر باري براي آخرت نداشته باشي كه به درد نميخورد. بعد گفت كه خسته شدهام و نميدانم چه چيز براي آن طرف دارم.
يعني فكر ميكنيد كه اين حرفها را ميزدند چون ميدانستند چه اتفاقي ميافتد؟
اول كه شك نداشتم خودشان چنين احساسي داشتند. دوم در آن لحظه من خودم هم شك نكردم كه ايشان براي شهادت خواهند رفت و اينبار با بقيه دفعات فرق دارد. در يكي، دو ماه آخري كه ايشان را ميديديم، ميدانستم كه به سمت شهادت ميروند و اين حس را به شكل قوي داشتم، اما آن روز يقين كرديم كه نكند اين همان نقطه است كه آرزوي ديرينهاش بود.
به خودشان هم ميگفتيد؟
نه، اصلا جرات آن را نداشتم. اين اواخر برايشان پيامك عاطفي فرستادم كه زنگ زدند و گفتند اينها چيست كه براي من ميفرستي. البته خانواده هم پيامكهاي ايشان را ميخواندند و متوجه شده بودند كه من حس خاصي دارم. به هر حال آن شب آخر خيلي با بچهها صميمي بودند و خيلي هم با نوهها بازي كردند و كشتي گرفتند. آن شب گذشت و من براي فردا صبح ساعت 12 قرار گذاشتم كه با ايشان به جايي بروم. قرار بود آقا وهب و آقا مهدي هم باشند. آن شب قبل من ديدم كه شهيد همداني اول آقا وهب را بردند در آشپزخانه و دقايقي خيلي خصوصي و خاص با همديگر صحبت كردند و فضاي متفاوتي نسبت به دفعات قبل بود.
ميدانيد چه ميگفتند؟
بعدا متوجه شدم كه سفارشهايي براي ايشان در خصوص خانواده و مسائلي از اين دست داشتند. چند دقيقه بعد هم آقا مهدي را هم به همين شكل گوشهاي بردند و با هم صحبت خصوصي داشتند. آن شب هم خود حاج آقا شام را آوردند و سفره انداختند. آن شب به من گفتند كه يك كاري داريم كه بايد يك هفته بروم و بيايم. وقتي داشتيم براي فردا ظهر قرار ميگذاشتيم، پرسيدم فردا ميرويد يا پس فردا كه گفتند هنوز معلوم نيست و بايد مشخص شود. ساعت 12 فردا زنگ زدم و ديدم جواب نميدهند و حدس زدم سر نماز باشند. چون خيلي مقيد به نماز اول وقت بودند. حتي مثلا اگر من با ايشان و حاج خانم جايي بوديم، نماز را هم اول وقت ميخواندند و هم به جماعت. يعني ما دو نفر به ايشان اقتدا ميكرديم و روي اين مسائل حساس بودند. اما بعد از نماز هم هرچه زنگ زدم بر نداشتند تا ساعت پنج كه ديدم موبايلشان خاموش شد. آنجا با آقاوهب تماس گرفتم كه گفت حاج آقا امروز احتمالا به ماموريت ميرود. با منزل ايشان تماس گرفتم. اين آخرين باري بود كه با شهيد همداني صحبت كردم حالتشان هم مشخص بود كه عجله بسيار زيادي دارند وقتي صحبت ميكردند. شب قبل گفته بودم كه حاج آقا ما را هم با خودتان ببريد كه در جوابم گفتند اين راه بردني نيست. اين راه رفتني است. بعد هم گفتند بگذار برويم تا ببينيم چه ميشود و با خنده گفتند كه اگر برگردم دفعه بعد با هم ميرويم.
از اينجا به بعد ديگر خبري از شهيد همداني نداشتيد تا جايي كه خبر شهادت ايشان را شنيديد؟
بله. در تمام اين روزها يك التهاب و نگراني داشتم تا اينكه روز پنجشنبه داشتم نماز عشا را ميخواندم كه ساعت 9 و نيم يا يك ربع به 10 بود. آنجا يك پيامك آمد. سردار برقي نوشته بود كه «يار ديرينه حاج احمد متوسليان، حاج حسين همداني بعد از سالها دوري از دوستان و همرزمانش به خيل شهدا پيوست.» من داشتم نماز ميخواندم كه دوستي اين متن را وسط نماز خواند. بعد از نماز گوشي را برداشتم و مدام به سردار برقي زنگ زدم. ايشان هم مدام قطع ميكرد. حالم بد شد و به آقاي مهندس سلطاني، داماد شهيد همداني زنگ زدم و گوشي را برداشت. آن موقع خانواده شهيد براي يك مراسمي در شهرستان بودند. ظاهرا يك ربع قبل از آن هم همين خبر را به داماد ايشان داده بودند. آقاي سلطاني در جواب من گفتند كه اينها شايعاتي است كه آن طرفيها درست ميكنند. من هم گفتم كسي كه برايم فرستاده از مسوولان و افراد توجيه شده است و فرد عادي نيست. ولي داماد ايشان اصرار داشت كه شايعه است. من سعي ميكردم دلم را به همين موضوع خوش كنم اما در واقع شك نداشتم كه خبر درست است.
پس چطور خبر تاييد شد و خانواده در جريان آن قرار گرفتند؟ يعني كانالي كه خبر را براي نزديكان تاييد كرد چه كسي بود؟
چند ساعت بعد ديدم خود سردار برقي زنگ زد و گفت خبر قطعي است و ايشان شهيد شدهاند. به من گفت كه چرا گريه ميكنيد و ايشان به آرزوي خود رسيد. بعد از اين به يكي از مسوولان ديگر زنگ زدم كه ساعت يك شب بود. ايشان هم از مسوولان عاليرتبه بودند و شغل و منصبشان طوري نبود كه سريع جواب دهند. ولي با نخستين زنگ گوشي را برداشت. معلوم بود ايشان هم مضطرب و نگران بودند، گفتم اين خبر را تاييد ميكنيد يا نه. در جواب گفت ببين منبع خبر كيست چون من 2 و نيم بعدازظهر با سردار همداني صحبت كردهام.
تا اينجا خانواده هم فكر ميكردند كه هنوز خبر شايعه است؟
تا اين ساعات كسي به پسران ايشان چيزي نگفته بود. يعني آقا وهب روز بعد خبر را شنيد. اما حاجخانم به محض اينكه خبر را با عنوان مجروحيت دادند گفته بودند درست نيست، مجروح نشدند ايشان شهيد شدهاند. به هر حال من زنگ زدم به سردار برقي و او هم گفت كه خبر را از منابع موثق دريافت كرده. به محض اينكه به آن مسوول عاليرتبه اسم آن فرد را خبر دادم، گفت كه خبر قطعي است و شك نكن. اينجا زنگ زدم به آقا مهدي كه او هم بلافاصله جواب داد كه معلوم بود بيدار است. ساعت حدود 2 و نيم شب بود. من كمي سعي كردم آهسته موضوع را با ايشان مطرح كنم كه ديدم خودش زد زير گريه و گفت بله، حاج آقا شهيد شده است. گفتم از كجا ميدانيد كه گفت خودم هم ارتباط گرفتم. توضيح داد كه گويا كمين ميخورند و تا ايشان را به بيمارستان ميرسانند، يكي، دو ساعت بعد شهيد ميشوند.
برخورد خانواده با اين موضوع چطور بود؟
من فكر ميكنم كه آماده بودند. چون روحيه و ذهنيات ايشان را ميشناختند و ميدانستند كه پدرشان دنبال چيست. حاج خانم تعريف ميكرد كه هفته قبلش غذا را خود شهيد پخته بوده و به خانواده ميگويد كه بياييد و دستپخت آخر پدرتان را هم بخوريد. خب آنجا دخترخانمها و عروسها كمي ناراحت ميشوند و خودشان را جمع و جور ميكنند كه حاج خانم سريع ميآيند و ميگويند پدرتان 40 سال است از اين حرفها ميزند. ولي سردار تاكيد ميكند كه اينبار فرق دارد. حاج خانم در مراسم سردار فقط سر مزار مقداري گريه كردند و مدام نهيب ميزدند مگر چه شده كه اين كارها را ميكنيد و اين گريه ندارد؟ در مراسم شهيد، حاج خانم فقط هنگام روضه سيدالشهدا گريه ميكردند اما بيتابي و بيقراري براي خانواده اشان امر طبيعي وغير قابل انكار است چون عزيزي را از دست دادند كه جايگزين ندارد اما شهادت و به آرزو رسيدن سردار غمشان را التيام ميبخشيد و آرامشان ميكرد.
و اين اواخر چطور؟ يعني همين موضوع خطرهايي كه برايشان وجود داشت را چطور ميديدند؟
خيليها به تاريخ وصيتنامه سردار همداني دقت نكردند. اين متن را روز 27 شهريور 94 نوشتهاند و شهادتشان هم 17 مهر است. يعني بيست روز قبل از شهادت وصيتنامه نوشتند. قبلا هم وصيتنامه داشتند اما اين متن يك متن وداع است كه با همه آنها فرق ميكند. يك چيز ديگر هم در اين روزهاي آخر بود كه وقتي خانواده نشان من دادند، بسيار تعجب كردم. يعني وقتي بار آخر هواپيما ميخواسته حركت كند، ايشان براي چند لحظه موبايلشان را روشن كرده بود و براي حاجخانم يك كلمه نوشته بود «خداحافظ». اين آخرين پيام شهيد به همسرش بود. همسر شهيد ميگويند كه من از سال 56 با ايشان زندگي كردهام و تمام اين زندگي هم پر بود از مراحل خطرناك. ولي هيچوقت ايشان با اين جديت خداحافظي نميكرد.
برويم سراغ شخصيت خود شهيد همداني. به عنوان كسي كه چند سال از نزديك همراه ايشان بوديد و طبق گفته خودتان مدت زيادي از ده، پانزده سال اخير را با شهيد همداني گذراندهايد، اگر بخواهيد تصويري از ايشان ارايه دهيد چه خواهيد گفت؟
شهيد همداني يك آدم متكي نبود، بلكه متكا بود. يعني ايشان فقط براي خانواده نبود و خيلي مسائل مربوط به اطرافيان و اقوام و عوام و ايثارگران يعني در واقع نقش محوري داشت، يعني ايشان نسبت به مشكلات افراد و محيط اطرافش بيتفاوت نبود. در باب مسائل فرهنگي و مذهبي هم بسيار حساس و جدي بود و با كسي شوخي نداشت. مثلا اربعين سال گذشته با خانواده ايشان براي پيادهروي به عراق رفته بوديم. شب دوم بود و به يكي از موكبها رفتيم. هوا هم بسيار سرد بود و باران هم ميآمد. هنوز كامل آنجا مستقر نشده بوديم كه آنجا در موكب تصاويري ديدند و بر اساس شكل عزاداري آنجا گفتند اينها مسلمانهاي وابسته به جريانهاي منحرف انگليسي هستند و از آنجا خط ميگيرند و تغذيه ميشوند، بعد هم بدون درنگ گفتند بايد برويم. آمديم بيرون و جايي هم نبود كه برويم. بيرون در هواي آزاد و سرد و باراني، مجبور شديم آتش روشن كنيم آتش هم افاقه نكرد تا حدي كه فرزندان ايشان هم بيمار شدند. با اين حال نه خودشان و نه خانوادهشان حاضر نشدند در آن موكب بمانند. دليلش هم اين بود كه ميگفتند بر اساس فتوا و دستور حضرت آقا اين چيزي كه باعث وهم شيعه ميشود و باعث ميشود به شيعه انگ توحش بزنند، نبايد حتي به اندازه يك شب ماندن مورد تاييد ما قرار بگيرد. ميگفتند بايد كاري كنيم كه اينها بدانند ما اين كارها و رفتارها را قبول نداريم وآن را خلاف مذهب ميدانيم. يا مثلا معتقد بود كه پاسدار بايد مستحبات خود را واجبات حساب كند و مثلا دايمالوضو باشد. يا فرضا در تمام اين دوره فرماندهي در تهران كه بارها توديع و معارفه انجام دادند، هيچگاه اين مراسم را در پادگان برگزار نكردند و هميشه اين دست مراسمها را ميبردند در مساجد مركزي محلات. ميگفت بچههاي دفاع مقدس از همين مساجد بيرون آمدند و بايد بدانيم كه فقط همين مساجد موقعيت پشتيباني و حمايت مردمي از نظام را دارند. به همين دليل بايد خيلي چيزها را براي همين مساجد باقي بگذاريم. اين روحيه هم گويا از همان ابتدا در ايشان بود. . در زمان جنگ هم همين طور برخورد ميكرد. به هر حال خود شهيد همداني جانباز بود و پايش هم تير خورده بود. آقاي نيازي از بچههاي رزمنده لشكر 16 قدس گيلان اين را تعريف ميكرد (كه هماكنون ايشان در سازمان صدا و سيما مشغول به كار هستند) كه در يك عمليات آقاي همداني پايش تير خورده بود و ما داشتيم محور را تحويل ميداديم. آن وقت شهيد همداني بالاي پا را بسته بود و تا همه نيروها را عقب نكشيد، خودش بر نگشت. در صورتي كه درقوانين كلاسيك نظامي دنيا فرمانده يك لشكر يا قرارگاه، خودش نبايد در خط مقدم حضور پيدا كند و حداقل بايد در قرارگاه تاكتيكي كه حداقل دو كيلومتر عقبتر از خط است، حضور داشته باشد. البته در دوران دفاع مقدس اكثر فرماندهان اينگونه بودند.
فكر ميكنيد به عنوان كسي كه ناظر زندگي و فعاليت ايشان بوديد، سردار همداني توانست خودش را در حوزه فعاليتش تكثير كند تا عدم حضورش يك خلأ به دنبال نداشته باشد؟
ايشان در تربيت پاسدار هم به لحاظ نظامي و فني كمنظير بود و هم به لحاظ اخلاقي. سردار همداني استاد بلا منازع اخلاقيات بود. خودش هم معتقد بود كه پاي منبرها رزمنده ساخته ميشود. آقاي ده نمكي ميگويد كه اين فيلم اخراجيها را وقتي ساختم سردار همداني به من گفت هر كس براي اين فيلم از تو سند خواست، بگو برو پيش فلاني تا خودم سندش را بدهم. يا مثلا مسووليتهاي دولتي بسيار خوبي به ايشان پيشنهاد شد كه به دليل ماندن در لباس پاسداري رد كردند.
مثلا چه پيشنهاداتي بود و اين پيشنهادات در چه سالهايي مطرح شده بودند؟
نمونهاش استانداري همدان در سال 84 بود. آن زمان بنده بودم، خود ايشان و همسرشان كه داشتيم از مراسمي بر ميگشتيم كه آقاي حاج بابايي كه نماينده همدان بود در آن دوره، به ايشان زنگ زد. آن زمان متفقا بين آقاي حاج بابايي و چند نفر ديگر اتفاق نظربه استانداري شهيد همداني بود. آقاي حاج بابايي گفتند كه ما روي شما بستهايم و وزارت كشور هم نظر ما را قبول كردهاند و كار تمام شده است. بلافاصله بعد از آن تماس كه ما هنوز در راه بوديم گفتند كه من مطلقا نميروم و بايد در همين لباس بمانم.
بعد از آن اصراري نبود از طرف دولتيها؟
خيلي بود. سردار رضا طلايي نيك كه آن زمان نماينده بودند و امروز معاون پارلماني وزير دفاع هستند بارها تماس گرفتند و اصرار كردندبراي استانداري ايشان، يعني تلاشها خيلي جدي بود و البته ايشان هم بسيار مصمم بود كه نپذيرد.
مورد ديگري هم از اين دست موقعيتها بود؟
بله. زماني هم خيلي اصرار وجود داشت كه نماينده همدان در مجلس شوند. چندين دوره هم روي اين مساله برخي اصرار ميكردند. تقريبا از مجلس ششم به بعد اين دست درخواستها هر دوره مطرح ميشد و البته اصرارها هم جدي بود كه وارد انتخابات شوند. يك بار در همين دوره پنجم يا ششم در پاسخ به اين اصرارها گفتند كه من لباس سبز را با صندلي سبز عوض نميكنم. در همان لباس سربازي هم تنها چيزي كه براي ايشان ارزش نداشت جايگاه و رتبه و مدارج دنيايي بود. يعني مثلا فلان پايگاه بسيج در فلان محله تهران از ايشان دعوت ميكرد كه براي يك برنامه بسيار معمولي كه شايد جمعيت كمي هم شركت ميكردند، سخنراني كند و محال بود كه شهيد همداني اين دست دعوتها را رد كند. نه اينكه خدمت در مناصب ديگر را قبول نداشتند بلكه لباس سبز پاسداري را ارجح ميدانستند و نظرشان اين بود كه لباس سبز پاسدار بايد كفن يك پاسدار شود واين امر براي ايشان محقق شد.
در خصوص مسائل اجتماعي چطور؟ يعني در اين حوزه هم ورود پيدا ميكرد؟
بله. بارها با هم به شهرستان ميرفتيم و مثلا ميدانست كه فلان كس مشكل مالي دارد و حل آن چقدر است. همين پارسال در شهر قم بين راه همدان جلوي يك خانه ايستاد و گفت فلاني اين ارزاق را ببر در آن خانه. آن وقت ماشين را هم توي دنده ميگذاشت و آماده فرار كردن بود. بعد ميگفت فقط در را بزن و بگو كاري داري تا كسي پشت در بيايد و تو سريع تا آنجا نرسيده سوار شو تا بدون اينكه بفهمد چه كسي بود، دور شويم. اين عمل مگر غير از فرهنگ اميرالمومنين چيز ديگري است؟ يا مثلا به كرات ميديدم كه نماز شب ايشان به نماز صبح ايشان متصل ميشد. با زندگي خودش هم شوخي نداشت. خاطرم هست زماني چند سال پيش منزل ايشان رفتم و ديدم كه حاج خانم چيزهايي ميگويد و ايشان يادداشت ميكند. مثلا ميگفتند برنج بيست كيلو و هر كيلو هزار تومان و ايشان مينوشت. من با خودم گفتم دارند چه كار ميكنند. پرسيدم اين كارها براي چيست؟ ظاهرا آن موقع حضرت آقا فرموده بودند كه فرماندهان عاليرتبه ارتش و سپاه و نيروهاي مسلح، اموال خود را اعلام كنند. من گفتم كه نخود و لوبيا و برنج كه ديگر جزو اين محسوب نميشود. در پاسخ من گفت كه دارم الان براي ولي فقيه و جايگزين امام زمان خودم گزارش ميدهم. اگر يك مقدار اينها را بالا و پايين كنم و يك مقدار كم و زياد گفته باشم، هم آن دنيا گير هستم و هم اين دنيا.
در ميان رزمندگان و فرماندهان نظامي ايشان با چه كساني نزديكي و قرابت بيشتري داشت؟ يا اينكه شباهت رفتاري ايشان بيشتر با چه كساني بود؟
ايشان سه تا وجه مشترك با سه شهيد بزرگوار داشتند. با شهداي گرانقدر متوسليان، همت و شوشتري. وجه اشتراكش با حاج احمد متوسليان اين بود كه ميگفتند من از خدا خواستهام توسط شقيترين آدمها به شهادت برسم و همين خواسته شهيد همداني هم بود و در نهايت همين طور شد. يعني شقيترينها او را شهيد كردند. يك وجه اشتراك هم با حاج همت داشت. شهيد همت فرمانده قلوب رزمندهها بود. آقاي همداني هم مجاهد فيسبيلالله بود و فرمانده دلها، علت محبوبيت شهيد همت و شهيد همداني اخلاص و فرماندهي در دلها بود. اين را براي اينكه مشخص كنيم كافي است نگاهي بيندازيد به واكنش فرماندهان و مقامات سپاه و جنگ به شهادت سردار همداني. مثلا آقاي محسن رضايي براي تمام فرماندهان خودشان وقتي شهيد ميشدند، اشك ميريختند. اما آن گريهاي نبود كه روحيه فرماندهان ديگر خراب شود. در خاطرات خودشان هم هست و ديگران هم نقل كردهاند كه براي شهادت آقا مهدي باكري وقتي كه شهيد شدند، آقا محسن طوري گريه ميكرد كه شانههايش تكان ميخورد. براي شهيد همداني هم همان بدو ورودشان به منزل همينطور گريه كردند كه آنجا داماد سردار شهيد همداني به آقا محسن گفت كه ميگويند شما فقط براي شهيد باكري اين طور گريه كردهايد كه گريه ايشان شدت پيدا كرد. بعد هم گفت شهيد همداني، باكري دوم ما بودند. يا خود سردار سرلشكر جعفري را من ديدم كه از شدت گريه، چشمهايشان سرخ شده بود. وجه اشتراك ديگرشان هم با شهيد شوشتري است. شهيد شوشتري شهيد وحدت بين شيعه و سني بود كه در منطقه شرق كشور اين وحدت را به وجود آورده بود، شهيد همداني نيز در وحدت شيعه و سني نقش بسزايي در سوريه داشتند.
اصلا چه چيزي باعث شد تا ايشان راهي سوريه شود و آنجا در واقع اصل فعاليت ايشان چه بود؟ منظورم از اين سوال اين است كه چه شاخصه فن و نظامي ايشان را به سوريه برد؟ چون به هر حال خيليها به لحاظ اعتقادي دوست دارند آنجا بروند اما چه ميشود كه در جمع زيادي از فرماندهان نظامي، ايشان براي چنين ماموريتي انتخاب ميشوند؟
به هر حال شهيد همداني يك تخصص و زيركي خاصي داشت در تفكيك نيروها. چه نيروهاي نظامي و چه عموم مردم و نبردهاي پارتيزاني و در جنگ سخت يا جنگهاي نابرابر متخصص بود، اين تحليل كارشناسان نظامي دنياست، يعني به طور دقيق ميتوانست مرز و مرزبنديها و خطكشيها را مشخص كند و تشخيص دهد چه كسي چه كاره است. خب همين كار را هم در سوريه كرد. ضمن اينكه آنجا رفت و از خود نيروهاي سوري و مردم آن كشور افرادي را جذب كرد و آموزش داد و گفت خودتان بياييد از كشورتان دفاع كنيد. به عنوان مستشار اخلاق را آنجا ترويج ميكرد و آموزش ميداد. در كارش هم موفق بود چون فرمانده دلها بود كه اخلاص و تواضع را شرمنده خود كرده بود. بنده بارها ديده بودم كه شهيد همداني نفس اماره را ذليل خود كرده بود. هر جا ميرفتيم يك ساك كوچك داشت كه لوازم شخصياش در آن بود. همسر بزرگوار شهيد همداني ميگفتند بار آخري كه عازم ماموريت شدند هيچ چيزي همراهشان نبرد، حتي لوازم شخصياش را.
خب چرا اين كار را كرد؟ دليلش اين نبود كه ميدانست كجا دارد ميرود؟ يك شاخصه بزرگ ايشان اين بود كه سخي بود و حاضر ميشد براي منافع عمومي حتي آبروي خود را هم بگذارد. يعني سعي ميكرد بين مسائل تفكيك كند و تا آخر پاي آن ميايستاد كه حقي از كسي ضايع نشود. من نميخواهم وارد مقوله سال 88 شوم اما بزرگترين هنر ايشان در سال 88 اين بود كه مثلا در عاشوراي آن سال وضعيت شهر را با كمترين خسارت جمع كرد. آن روز من در كنار ايشان بودم و راننده و افسر همراه و معاون هماهنگكننده وقت ايشان و چند نفر ديگر هم بودند كه مجموعا هفت نفر ميشديم. وقتي خبر آوردند كه چادر سياه عزاداري سيد الشهدا را پاره كردند، هنر ايشان آن بود كه مردم را از صف افرادي كه سوءاستفاده ميكردند، جدا كردند. شما يك نفر را پيدا كنيد كه سردار همداني در سال 88 به او توهين كرده باشد. خيلي از افراد در آن سال با وساطت سردار همداني آزاد شدند. حتي خودشان ميآمدند و مستقيم با دادستان راجع به برخي موارد صحبت ميكردند كه مثلا فلاني گناهي ندارد. خب آن سال خيلي از مردم ميآمدند كه فقط نگاه كنند و ببينند چه شده است و آنجا گير ميافتادند. يعني اجازه نميداد كه دو گروه با همديگر مخلوط شوند و تا جايي كه بود سعي ميكرد بين دو طرف يعني مردم عادي و عزاداران و آن عده سوءاستفادهكننده و اهل فتنه تفكيك قايل شود و براي آن با جديت تلاش ميكرد.
توكل، توسل و تعبد شهيد همداني او را به همرزمان شهيدش رساند.
اخلاص و تواضع سرلشكر شهيد همداني زبانزد خاص و عام است.
برش 1
شهيد همداني يك آدم متكي نبود، بلكه متكا بود. يعني ايشان فقط براي خانواده نبود و خيلي مسائل مربوط به اطرافيان و اقوام و عوام و ايثارگران يعني در واقع نقش محوري داشت، يعني ايشان نسبت به مشكلات افراد و محيط اطرافش بيتفاوت نبود.
ايشان در تربيت پاسدار هم به لحاظ نظامي و فني كمنظير بود و هم به لحاظ اخلاقي. سردار همداني استاد بلا منازع اخلاقيات بود.
برش 2
سردار رضا طلايي نيك كه آن زمان نماينده بودند و امروز معاون پارلماني وزير دفاع هستند بارها تماس گرفتند و اصرار كردندبراي استانداري ايشان، يعني تلاشها خيلي جدي بود و البته ايشان هم بسيار مصمم بود كه نپذيرد.
يك شاخصه بزرگ ايشان اين بود كه سخي بود و حاضر ميشد براي منافع عمومي حتي آبروي خود را هم بگذارد. يعني سعي ميكرد بين مسائل تفكيك كند و تا آخر پاي آن ميايستاد كه حقي از كسي ضايع نشود.