• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3410 -
  • ۱۳۹۴ دوشنبه ۱۶ آذر

بخشي از رمان «من خدمتگزار كمونيسم هستم»

  دن لانگو-ترجمه يگانه وصالي/بعد از رفتن كاترينا هنوز تا مدتي به گذشته فكر مي‌كردم. دور خانه مي‌گشتم و با خودم حرف مي‌زدم؛ وقتي پير مي‌شوي قدم زدن روش خوبي براي گذراندن وقت است؛ حساب‌هاي
عقب افتاده‌ات را با همه صاف مي‌كني، جواب سوال‌هاي قديمي‌ات را پيدا مي‌كني، به جواب‌هايي مي‌رسي كه هرگز فكرش را هم نمي‌كردي، با يادآوري خاطرات خوب لبخند مي‌زني، به هر كدام از حوادثي كه در گذشته برايت اتفاق افتاده بود برمي‌گردي تا بفهمي چرا چنين شد و نه چنان. تمام زندگي‌ات در همان اتاق كنار توست. بيشتر نقشه‌هايت براي گذشته است و نه براي آينده. مدام همان تكه‌هاي قديمي را كنار هم مي‌چيني، بدون اينكه حتي لحظه‌اي از اين كار خسته شوي. درست مثل بچه‌ها- آليس هم از اين قاعده مستثنا نيست- دلت مي‌خواهد بارها و بارها همان داستان هميشگي را بشنوي. تنها لذت صحبت كردن با هم‌سن و سال‌هايت پيدا كردن تكه‌هاي جديد براي جورچين‌ات است كه آن هم مدام كمتر و كمتر مي‌شود. و دست آخر با خودت فكر مي‌كني اگر گذشته زيبا بوده و حال فاجعه‌آميز است، پس غرولند كردن ضروري به نظر مي‌رسد.
تلفن كه زنگ زد، داشتم سر تزوكو غر مي‌زدم كه چرا جوراب‌هايش را دور خانه مي‌اندازد هرچند خودش حضور فيزيكي نداشت. آن وقت شب تنها كسي كه ممكن بود تماس بگيرد آليس بود. از وقتي حامله شده بود، خيلي بيشتر از قبل زنگ مي‌زد. بله، خودش بود. صدايش سرحال به نظر مي‌رسيد، از همين مي‌شد فهميد حال و روزش خوب است:
«حالت چطوره مامان؟ هنوز نرفتي بخوابي؟»
«داشتم سر بابات غر مي‌زدم...»
«واقعا؟ گوشي را بده بهش.»
«چرا، مي‌خواي تو هم مجابش كني؟»
«نه واقعا. من به تو اطمينان دارم. فقط مي‌خواستم حالش را بپرسم.»
«بابات پيش جوجه‌هاشه. داشتم سرش غر مي‌زدم كه چرا جوراب‌هاش را دور خانه ول مي‌كند...»
«آهان، فهميدم... پس بهتره تو همين حال بموني تا برگرده...»
«تو بهتره بگي اون كانادايي كوچولوت چطوره.»
«همين جور تو شكمم تكون مي‌خوره... ديروز پاشنه پاش رو حس كردم.»
«حواست باشه خوب غذا بخوري.»
«من مي‌خورم... اما اون همشو مي‌مكه. كلسيم خيلي دوست داره، مخصوصا كلسيم دندون. حتما مزه بهتري داره براش.»
«دندونت مشكل پيدا كرده؟»
«دندون آسيابم شكسته...»
«بايد مراقب باشي!»
«راستي مامان، يكشنبه مي‌خواي به كي راي بدي؟»
«پس به خاطر همين اون سر دنيا خوابت نمي‌بره؟ چون نمي‌دوني من قراره به كي راي بدم؟»
«به كجا بودن آدم ربطي نداره كه.‌ها ها! اما واقعا دوست دارم بدونم... بگو ديگه!»
«تو هم مي‌خواي راي بدي؟»
«معلومه، تو سفارت... يالا ديگه، بگو!»
«آهان. حالا تا يكشنبه خيلي مونده... هنوز وقت دارم فكرهامو جمع و جور بكنم و نظرم رو صد بار عوض كنم...»
«داري دست به سرم مي‌كني. خب بذار برات توضيح بدم. من اينجا عضو يه سازمان رومانيايي شدم... ما قصد داريم يه كاري براي انتخابات روماني انجام بديم... به خاطر همين قراره هر كدوم‌مون با دو سه نفر آدم‌هاي دور و برمون صحبت كنيم و متقاعدشون كنيم كه به دموكراسي راي بدن...»
«پس يه جورايي كمپين انتخاباتي راه انداختي، آره؟»
«خب، نه آنچنان... قرار نيست كسي رو مجبور كنيم كه به فلاني يا فلان حزب راي بده، در واقع هدف اينه كه كسي به كمونيست‌هاي قديمي راي نده.»
«واقعا؟ خب، كه اين‌طور. تو قراره به كي راي بدي؟ پاپ اعظم؟»
«مامان... من دارم جدي صحبت مي‌كنم.»
«چيه؟ فكر مي‌كني من دارم شوخي مي‌كنم؟ خب براي من خيلي ساده‌ست: قبل از انقلاب وضعيت زندگي من خيلي خيلي بهتر از الان بود. تو جاي من بودي به كي راي مي‌دادي؟»
«به نظرم داري اغراق مي‌كني كه «خيلي خيلي بهتر بود»، مامان. صف گوشت يادت رفته؟ تا يه چهارراه پايين‌تر مي‌رسيد.»
«درسته، اون موقع صف گوشت تا اونجاها مي‌رفت، اما الان مردم مي‌رن فروشگاه، برش‌هاي گوشت رو تحسين مي‌كنند، شكمشون قار و قور راه مي‌ندازه و سريع ميان بيرون، چون پولي ندارند كه خريد كنند. يا اينكه مي‌تونند بشينن زل بزنند به يكي از اين تازه‌به‌دوران‌رسيده‌هاي پولدار كه داره دو كيلو گوشت استيكي مي‌خره. نمي‌دونم، واقعا نمي‌دونم كدوم بهتر بود... هر روز دارم تو تلويزيون آدم‌هايي رو مي‌بينم كه دارن از گرسنگي مي‌ميرند، خانواده‌هايي كه با بچه‌هاي كوچكشون شب تو خيابون مي‌خوابند... هيچ كدوم از اين چيزا تو دوران كمونيسم اتفاق نمي‌افتاد.»
«همه‌چيز كه با هم اتفاق نمي‌افته... ما الان در حال گذار هستيم... اما من خوشبينم.»
«بله، خب وقتي تو كانادا، فرانسه يا امريكا زندگي كني خوش‌بين بودن ساده‌ست... وقتي سخت مي‌شه كه قراره همينجا زندگي كني... اون وقته كه مي‌فهمي خوش‌بين بودن يعني چي! خوش‌بين بودن در حال مو فر زدن!»
«بي‌خيال مامان، تو كه مي‌دوني توي چه شرايطي هستيم...»
«خودت بي‌خيال! بله من مي‌دونم وقتي يه تاجر مياد و فلان كارخونه رو به اسم خصوصي‌سازي بالا مي‌كشه، در حالي كه منوي شام م اصلا با هم يكي نيست، توي چه شرايطي هستيم.»
«پس آزادي چي ميشه مامان؟ آزادي رو كه نمي‌شه با هيچي مقايسه كرد. اون زمان ما حتي از سايه خودمون هم مي‌ترسيديم... اين واقعيت كه حالا مي‌توني راه بيفتي تو خيابون و هر چي دلت مي‌خواد بگي و هر چي دلت مي‌خواد بنويسي و هر جا دلت مي‌خواد سفر كني، حتي مي‌توني داد بزني مرگ بر دولت!»
«مي‌دوني چيه، فقط اون پولدارها مي‌تونن مسافرت كنند. همون‌ها كه حاصل دسترنج ما رو دزديدند. در مورد داد زدن هم آره الان مي‌توني آنقدر داد بزني تا صورتت سياه شه، چون در هر شرايط كسي نيست كه گوش بده... اگر دست من بود دلم مي‌خواست همين فردا همه‌چيز برگرده به دوران كمونيسم.»
«واي نه مامان. من فكر مي‌كردم سر كارم گذاشتي، ولي به نظر مياد تو كمونيست‌تر از اون هستي كه فكرش رو مي‌كردم!»
«آره، دستم رو شد. من خدمتگزار كمونيسم هستم، اگر نمي‌دونستي بدون. من همينم.»
«و حتي اگر چائوشسكو Ceausescu يكشنبه كانديدا بود هم بهش راي مي‌دادي؟»
«هنوز به اون فكر نكردم. اما اگر رييس سابقم كانديدا بود، من اون رو به عنوان رييس‌جمهور انتخاب مي‌كردم. چون مي‌دونه چطور بايد دستور بده... اون مي‌دونست چطوري بايد با آدم‌ها رفتار كرد... اون مراقب همه ما بود... وقتي بلد بود يه تيم رو اداره كنه، مطمئن باش مي‌تونست يه كشور رو هم اداره كنه.»
«باشه، متوجه‌ام... اما مگه كمونيسم واسه تو چي‌كار كرده كه حاضر نيستي رهاش كني؟ البته غير از دروغ‌ها و ترورها و صف‌هاي طولاني و رعب و وحشتي كه راه مي‌نداخت، ديگه چي‌كار كرده؟»
«من دارم در مورد زندگي خودم حرف مي‌زنم آليس، نه ديگران. در نخستين قدم كمونيسم به من ياد داد چطور يه شهروند باشم...»
«اگر...»
«اجازه بده حرفم رو تموم كنم. اگر اونها كارخونه و جاده و ساختمون نساخته بودند، مخصوصا كارخونه‌ها رو... هر دوي ما، اميليا و آليس، بايد تو مزرعه تا زانو تو كثافت كار مي‌كرديم آنقدر كه چشمامون از حدقه بزنه بيرون.»
«من موافق نيستم. اگر كاپيتاليسم هم بود دستاوردهاي بيشتري مي‌داشتيم...»
«اما در نهايت اين كمونيسم بود كه به اين دستاوردها رسيد. اگر كاپيتاليسم هم اين كار رو انجام داده بود من طرف كاپيتاليسم مي‌بودم... كمونيسم علاوه بر اينكه واسم كار درست كرد، بهم يه خونه و يه اجاق گاز داد... آزادانه، قابل توجه تو.»
«خونه نه مامان يه قوطي كبريت.»
«هر چي تو مي‌گي دخترجان. هر چي كه بود توش تونستم يه دختر باهوش و زرنگ رو بزرگ كنم كه بره كانادا شوهر كنه.»
«مي‌خواي منو احساساتي كني آره؟!»
«من فقط خدمتگزار كمونيسمم، كارم تبليغ كردنه. من درسش رو خوندم، تقريبا.»
«ببين مامان، همون طور كه تو در مورد تجربه‌هات تو زندگي حرف زدي، من هم مي‌تونم همچين چيزي در مورد تجربه‌هاي خودم بگم: من حتي يه دليل خشك و خالي هم ندارم كه دلم براي كمونيسم تنگ بشه. اگر انقلاب نمي‌شد، من الان تو يه شهر خرابشده‌اي يه مهندس درب و داغون تو يه كارخونه كثيف بودم. داشتم تو يه قوطي كبريت زندگي مي‌كردم كه منظره‌ش يا رو به يه زمين زراعي بود يا رو به قبرستون... واي، و البته يه اجاق گاز هم داشتم. ببين من چي رو از دست دادم!»
«آره خب، به نظر من تو توي مدرسه كمونيسم مي‌تونستي موفق بشي. فقط اينكه قابل توجهت بايد بگم خيلي از جووناي امروزي، حتي كسايي كه تو ساختمون خودمون زندگي مي‌كنند تشنه...»
«گفتم من دارم در مورد خودم صحبت مي‌كنم. شايد هم در مورد جوون‌هايي كه مهاجرت كردند...»
«چرا به اين فكر نمي‌كني بعضي از اونها حتي دليلي دارند كه بايد بابتش ممنون چائوشسكو باشند... اگر اون قانون ضد سقط جنين رو وضع نكرده بود اونها هيچ‌وقت به دنيا نمي‌اومدند تا اين شانس رو داشته باشند كه بهش فحش بدن...»
«مامان حرفي كه مي‌زني خيلي وحشتناكه!»
«اما حقيقته، چي بگم خب! البته تو جزو اونها نبودي، ما تو رو مي‌خواستيم...»
«و اگر چائوشسكو 10 سال ديگه راس كار مي‌موند، اون بچه‌هايي كه حرفشون رو مي‌زني از گرسنگي شكمشون چسبيده بود به كمرشون...»
«راستي حواست باشه تو زنگ زدي، پول تلفنت داره زياد ميشه...»
«شما نگران اون نباشيد. تو اين غرب فاسد هزينه تلفن ارزونه... بهتره بهم بگيد با راي شما اوضاع چه جوري قراره بشه؟»
«خب، چي مي‌تونم بگم...»
«من بايد به اعضاي ديگه سازمان چه جوابي بدم؟»
«خيلي ساده بهشون بگو... من كسي رو نمي‌شناسم بهش راي بدم، بگو كه مادرت يه خدمتگزار كمونيسته... همين!»
«مي‌دوني، آره، همين رو مي‌گم!»
«خدا به دور!»
«باشه مامان. مي‌گم، بهتره بيشتر فكر كني... نه در مورد الان، چون خيلي شاد و شنگول نيست... در مورد آينده.»
«آينده من سر تپه‌ست، تو قبرستون. مشتاقانه بهش فكر مي‌كنم.»
«انگار امشب هوس شوخي‌هاي سياه كردي.»
«خب چي كار كنم آليس وقتي تمام چيزهاي خوب من به گذشته برمي‌گردند.»
«باشه بهتره من برم. فكر كنم بايد برات شب خوبي رو آرزو كنم، درسته؟»
«باشه، خداحافظ. مراقب اون كوچولو و دندونت باش.»
پس من كمونيست‌تر از آن هستم كه دخترم فكرش را مي‌كرده.
حتي كمونيست‌تر از آنچه خودم فكر مي‌كردم.
نشستم رو به روي تلويزيون اما آرام و قرار نداشتم. نمي‌توانستم اتفاقاتي را كه روي صفحه تلويزيون مي‌افتاد دنبال كنم. تا قبل از مكالمه‌ام با آليس هيچ‌وقت خودم را كمونيست نمي‌دانستم. گاهي اوقات در فكر روزهاي خوبي كه داشتم فرو مي‌رفتم، آن وقتي كه جوان بودم و قهرمانانه كار مي‌كردم، غذاهاي دلچسب براي خانواده‌ام آماده مي‌كردم، به تعطيلات مي‌رفتم، اما حتي به ذهنم هم خطور نمي‌كرد كه تمام اينها يعني من كمونيست هستم. دلم براي آن روزها تنگ شده، براي آدم‌هاي دور و برم، شادي و سرزندگي، اتحاد. اما نمي‌دانم چرا، آن نوستالژي تحت نام كمونيسم نمي‌گنجد. در واقع شايد بدانم چرا. شايد چون آن روزها بين خودمان فقط به كساني كمونيست مي‌گفتيم كه در ميتينگ‌هاي كسل‌كننده خطابه‌هاي بلند و پرشور سر مي‌دادند. آنها كه در صف اول حزب بودند بدون اينكه به چپ يا راست نگاه كنند، بدون كوچك‌ترين توجهي به ديگران و بدون داشتن هيچ فهم مشخصي از شرايط بخصوص. براي ما اعضاي حزب كمونيست نبودند بلكه فعالان سياسي و متعصبين كمونيست بودند. من دلم براي آنها تنگ نشده. الان كمونيسم شده مال همان‌ها كه دروغ مي‌گفتند، توقيف و مصادره مي‌كردند، آدم‌ها را مي‌انداختند زندان، شكنجه مي‌كردند و خيلي چيزهاي ديگر. من هيچ‌وقت خودم را يكي از آنها نمي‌دانستم. من ديگر چه جور كمونيستي بودم؟! پس اگر واقعا آنها كمونيست بودند، يعني من كمونيسم را بدون كمونيست‌ها مي‌خواستم؟ اما آيا كمونيسم بدون «آن جور كمونيست‌ها» ممكن مي‌شد؟ اگر نه، پس آيا هنوز من كمونيسم را مي‌خواهم؟ اگر فقط آنها كمونيست حساب مي‌شدند، من به هيچ‌وجه دلم نمي‌خواست كمونيست باشم. يعني ممكن است كسي باشي كه نمي‌خواهي؟
رو به روي تلويزيون خوابم برد.
نيمه‌هاي شب گيج و گنگ بيدار شدم. تلويزيون را خاموش كردم، كمي آب نوشيدم و به اتاق خواب رفتم. لباس‌هايم را عوض نكردم.
صبح فرداي آن روز، دوشنبه، به طوري غيرعادي دير بيدار شدم. وقتي چشم‌هايم را باز كردم شنيدم كودكي توي خيابان داشت داد مي‌زد:
«بي‌خيال، يالا ديگه، كمونيست نباش. دوچرخه‌تو بده باهاش يه دور بزنم!»
خنده‌ام گرفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون