بتهوفن قهرمانيترين نيروي هنر مدرن
مديا كاشيگر
معروف است كه وقتي در آوريل 1787، كنت والدشتاين، حامي آن زمان بتهوفن 17 ساله، او را در وين به ملاقات موتسارت برد، كم مانده بود نخستين و تنها ديدار بزرگترين نابغه دوران موسيقي كلاسيك و واپسين نابغه اين دوران به ناكامي بگذرد. اگر روايتي كه اتو ياهن در كتابش راجع به موتسارت آورده درست باشد «موتسارت از بتهوفن خواست برايش قطعهيي بزند و بعد به تصور اينكه بتهوفن نواختن قطعه را فقط مخصوص ديدار با او تمرين كرده، به سردي از او تشكر كرد كه بتهوفن ناراحت شد و از موتسارت خواست خودش يك تم تعيين كند تا او بر اساس آن بداههنوازي كند [... ] پس از رفتن بتهوفن، موتسارت به حاضران گفت: حواستان به او باشد كه همه دنيا از او خواهند گفت!»پنج سال ديرتر، به درخواست هايدن كه كانتات او را بهمناسبت تاجگذاري لئوپولد دوم شنيده بود و هم نبوغش و هم تعليمنديدگي او را ديده بود، باز راهي وين شد تا شاگردِ هايدن شود و بهتعبير كنت والدشتاين «نبوغِ سوگوارِ موتسارت را از دستان هايدن دريافت كند.»رابطه ميان استاد و شاگرد بد است: هايدن از بيانضباطيهاي بتهوفن برآشفته است: «استعدادت بسيار است و بيشتر هم خواهد شد. فكرهايت تازه است، اما اين فكرهاي تازهات را كه حاضر نيستي به زير استبداد قاعده ببري، بهسادگي فداي هوسهايت ميكني: يك سر داري و هزار سودا.»اما بتهوفن موفق است و ميتازد، بسيار هم تند ميسازد تا يك روز، هنگامي كه مشغول به پايانرساندن سمفوني دوم است، ميفهمد ناشنوايياش رو به افزايش و محكوم به ناشنوايي مطلق است. به هايليگنشتات پناه ميبرد، در نزديكي وين، به قصد خودكشي، و در 6 اكتبر 1802، وصيتنامهاش را مينويسد. اما خودكشي نميكند و سونات شماره 17، معروف به توفان را ميسازد كه يكي از تيرهترين آثار اوست. در بازگشت به وين، به دوستش كرومفولتس ميگويد: «كارهايي كه تا امروز كردهام راضيام نميكنند. از امروز راه جديدي را خواهم رفت»، راهي كه به سمفوني سوم، معروف به سمفوني «قهرماني» خواهد رسيد. سمفوني سوم در ابتدا به ناپلئون بوناپارت تقديم شده كه براي بتهوفن نماد تحقق آرمانهاي انقلاب است، اما با اعلام تشكيل امپراتوري فرانسه در 1804، وقتي سمفوني براي نخستينبار اجرا ميشود، به خاطره كسي تقديم شده كه «روزگاري، آدم بزرگي بود.»يك سال ديرتر نيز كه مهمان شاهزاده كارل ليچنوسكي است و شاهزاده تهديدش ميكند اگر همچنان لجبازي كند و براي مهمانان فرانسوياش پيانو نزند، او را به زندان مياندازد، پاسخش دندانشكن است: «شاهزاده، شما شاهزادگيتان را مديون تصادف ولادتيد. من هر چه را كه هستم خودم به دست آوردهام. هزارها شاهزاده هست و هزاران شاهزاده خواهد بود، اما بتهوفن يكي است.»متعاقب اين دعوا گرم كار سمفوني پنجم ميشود: داستان جدال هماره انسان با سرنوشت براي پيروزي انسان. سالهايي آغاز ميشود كه پركارترين سالهاي زندگي اوست، بهويژه با سمفوني پاستورال كه به دوران كلاسيك پايان ميدهد و دوران رمانتيك را آغاز ميكند. موتسارت نخستين آهنگسازي بود كه با بزرگان روزگار خود در افتاد. بتهوفن هم با اتكا به استقبالي كه مردم از كارهايش ميكنند، سوداي رفتن همان راه را دارد، اما او نيز به سرنوشت موتسارت گرفتار ميشود: طرد، فقر و افسردگي. وين قدر موتسارت را ميداند، اما هنوز اجازه نداده مقبرهيي داشته باشد و موتسارت همچنان در گور دستهجمعي است. پس موسيقي سطحي روسيني را به موسيقي بتهوفن ترجيح ميدهد. با به قدرت رسيدن مترنيخ، بتهوفن به دليل باورهاي دموكراتيك خود، از آزارهاي پليسي هم بينصيب نميماند و در اين درماندگي، در 1815، يعني 9 سال پيش از آفرينش سمفوني نهم، جملهيي را ميگويد كه چكيده همه سمفوني آتي است: «ما موجوداتي محدود با ذهني نامحدوديم و فقط براي شادي و رنج به جهان آمدهايم. بهترينهايمان از رهگذر رنج است كه به شادي ميرسند.»