در نشست بررسي آثار «هيدن وايت» با حضور پاينده، نوذري و آقاجري مطرح شد
حقيقت تاريخي
يا برساخته تاريخ نگاران؟!
از واقعه تاريخي به حقيقت تاريخي نميتوان رسيد
علي وراميني/ هيدن وايت يك متفكر چند وجهي است. از سويي به عنوان يك نظريهپرداز تاريخ خود را به اهل تفكر شناسانده است و از ديگر سو كسي است كه از نظريههاي ديگري مانند نقد ادبي براي انديشهاش كمك گرفته است. وايت در جايي ميان نظريه ادبي و نظريه تاريخي قرار گرفته است. هيدن وايت با نقد جريان اصلي تاريخ نگاري، تاريخ نگاري را به مثابه
داستان نويسي ميداند و از اين منظر به اين نتيجه ميرسد كه نميتوان از هيچ حقيقت تاريخي مطلق صحبت كرد. چندي پيش در پژوهشگاه تاريخ اسلام سخناني پيرامون هيدن وايت و نظريههاي او شكل گرفت. در اين نشست حسين پاينده، حسينعلي نوذري و هاشم آقاجري در رابطه با وايت صحبت كردند. آقاجري و نوذري ديدگاه يكساني در رابطه با وايت نداشتند و اين اختلاف نظر منجر به يك گفتوگوي رفت و برگشتي 40 دقيقهاي بين دو سخنران در پايان جلسه شد. در ادامه خلاصهاي از سخنان
ارايه شده در نشست را ملاحظه ميكنيد.
واقعيت و حقيقت تاريخي
گفتار من بيشتر به وجه ادبي وايت مربوط ميشود و
در واقع ميخواهم اين پرسش را پاسخ دهم كه هيدن وايت چه استفادههايي از نظريههاي ادبي براي ارايه رهيافتي براي تاريخ كرده است. همچنين ميخواهم استدلال كنم كه نظريه فراتاريخ نسبتي هم با ترجمه دارد. اينكه تاريخ ماهيتي متني دارد و اينكه كتابهاي تاريخي را ميتوان نوعي روايت داستاني رمان مانند محسوب كرد باعث شده كه آثار اين متفكر فراتر از رشته تاريخ در نظريههاي پستمدرنيستي راجع به ادبيات هم كاربردي وسيع داشته باشد.
اما براي اينكه ما مسيري را به انديشه
چند وجهي باز كنيم خوب است چند مفهوم كه ما را به تفكر وايت نزديك ميكند، مطرح كنم.
از منظر وايت واقعيت، نوعي از متن است. يعني همان راهبردهايي كه براي تفسير گفتار و نوشتار به كار ميبريم، در فهم واقعيت پيرامون ما هم كاربردپذير است. يكي ديگر از اركان انديشه او اين است كه واقعيت هميشه برساخته است. يعني واقعيت ذاتي و جهانشمول نداريم. واقعيت بر اساس گفتماني كه بر سوژه سيطره دارد برساخته ميشود. معرفت هم لزوما ماهيت گفتماني دارد. بنابراين ما معرفت خالص يا شناخت بيشايبه و
همه شمول نداريم.
وايت همچنين تحت تاثير انديشه واسازي در انديشه دريدا هم هست. در تفكر دريدا صحبت از تقابلهاي دو جزيي ميشود. اما هيدن وايت درصدد است اين را در مطالعات تاريخ واسازي كند. همه ما حضور دو قطبي انديشهها در تاريخ داريم كه در نگارش تاريخ مشكل ايجاد كرده است. اين تقابل دو جزيي بنيان تاريخ نگاري است. وايت ميكوشد كه اين دو جزيي را واسازي كند و در اين راه از روش بينا رشتهاي استفاده ميكند. با
در هم آميختن عناصري از انديشمندان فلسفي و داستان نويسان، نظريهاي ميدهد كه مطابق با آن بازگفتن تاريخ، برابر است با برساختن يك نوع روايت و روايت كليدواژهاي ميشود براي فهم گذشته. از يك منظر ميتوان گفت كه نظريه فراتاريخ هيدن وايت تخالفي آشكار با رويكرد پوزيتيويستي نسبت به تاريخ دارد. وايت در تقابل با رويكرد پوزيتيويستي استدلال ميكند كه تاريخ پژوهان هيچوقت به حقيقت تاريخي دسترسي ندارند. آنچه ما از آن به عنوان حقيقت تاريخي بيان ميكنيم در حقيقت برساخته تاريخ نگاران از گذشته است. حقيقت تاريخي در كتابهاي تاريخي آن چيزي است كه تاريخدانان توصيف ميكنند اما توصيف ماهيتي زباني دارد. در كتابهاي تاريخي همان ساز و كارهاي زباني وجود دارد. بين واقعيت تاريخي و حقيقت تاريخي بايد تمايز گذاشت. واقعه تاريخي در ساحت واقعيت قرار دارد، اما حقيقت تاريخي در ساحت گفتمان قرار دارد و بنابراين متكثر است. از هيچ واقعه تاريخي به هيچ حقيقت تاريخي نميتوان رسيد.
روايتهاي مختلف تاريخ نگاران از اين حيث با يكديگر تفاوت دارند كه تاريخ نگاران متفاوت ميتوانند به شكلهاي مختلف متني كنند. از نظر وايت كتابهاي تاريخ نوعي نوشتار تاريخي هستند.
وايت معتقد است كه ما هيچ راهي براي سنجش صحت آنچه در كتابهاي تاريخ آمده است، نداريم. چون ما هيچگاه نميتوانيم آنچه در كتابهاي تاريخي در رابطه با گذشته اتفاق افتاده است را با گذشته تطبيق و مقايسه كنيم. آنچه ما ميتوانيم انجام دهيم، تنها سنجش روايتهاي گوناگون از واقعه تاريخي است. از منظر وايت تاريخ در خدمت قدرت و استمرار وضع موجود بوده است و به همين دليل است كه تاريخ نگاران بيشتر از توصيف استفاده ميكنند و كمتر از استدلال و احتجاج.
تاريخ نگاري از منظر وايت نوعي داستان نوشتن است. تاريخنويس دست به گزينش ميزند. تاريخ نگار شخصيت، زمان و مكاني را انتخاب ميكند و كشاكش آنها را نشان دهد.
در بسياري از كتابهاي تاريخ ما با واژه حقايق مسلم روبهرو ميشويم، اما از نظر وايت اين عبارت بسيار مسالهانگيز است، چرا كه از نظر وايت حقيقت مسلم هميشه بر اساس نوعي گفتمان مشخص ميشود و حقيقت محض وجود ندارد. پس آنچه ما در كتابهاي تاريخ ميخوانيم، تفسيرهاي روايي از رويدادهاي گذشته است و نه حقايق مسلم تاريخي. آنچه امروز حق تلقي ميشود، ممكن است در فرداي تاريخي باطل شناخته شود.
تاريخ نگار به مثابه مترجم
در ترجمه ما يك متن را از يك نظام نشانگاني به يك نشان نظامگاني ديگر ميبريم. شايد آشناترين شكل ترجمه اين باشد كه متني را از يك زبان به زبان ديگر ببريم. اما ترجمه محدود به اين نميشود و مثلا ساختن فيلم از يك رمان هم شكلي از ترجمه است. آنچه وايت ميگويد اين نيست كه تاريخ نگاران در واقع مترجم هستند و ما هرگز به متن مبدا دسترسي نداريم. آيا ميتوان اين ايده را مطرح كرد كه گذشته متن مبدا است و كتابهاي تاريخ متن مقصد و تاريخنگار كسي است كه متن مبدا را به متن مقصد تبديل كرده است و در واقع تاريخ نگار را مترجم بخوانيم؟
در اين ترجمه ادبي، صناعات ادبي جايگزين الگوهاي تاريخ ميشوند و نشان ميدهند كه رويدادهاي تاريخ بيش از آنكه معلومكننده قواعد منطقي باشد، مبين نوعي بازي بلاغي است. مانند تبديل نثر به شعر يا شعر به نثر. در همه اين تبديلها از صناعتهاي ادبي استفاده ميشود و در كتاب فرا تاريخ، وايت از چهار ارايه ادبي نام ميبرد كه در كتابهاي تاريخ بسيار كاربرد دارد. يكي استعاره است، ديگري مجاز مرسل به علاوه جزو و كل و مجاز مرسل به علاوه لازم و ملزوم و بالاخره «آيروني» از ميان اين چهار صنعت، وايت علاقه ويژهاي به آيروني دارد.
متن داستاني مانند متن تاريخي هم واقعه دارد و هم حال و هواي خاصي بر آن حاكم است و گره افكني دارد. بنابراين ابزاري كه داستاننويسان براي نوشتن داستان به كار ميبرند دقيقا همان عناصري است كه
تاريخ نويسان براي بازگويي رويدادهاي گذشته مورد استفاده قرار ميدهند. شرح هيچ تاريخ نگاري از گذشته مشروعيت قطعي ندارد. مشروعيت تاريخي همواره ميتواند محل مجادله و منازعه باشد؛ مشروعيتي كه در جوامع شرقي حذف آن بسيار مشكل است.
كار پژوهش تاريخ نبايد اين باشد كه در مقطعي از تاريخ به دنبال يك جهانبيني فراگير بگردد. آنچيزي كه تاريخنگاران پوزتيوست به آن زمينه رويدادها ميگويند. پژوهشگر تاريخ نبايد سعي كند درونمايه رويدادها را به يك نگرش واحد منتسب كند. تاريخ پژوه و منتقد ادبي بايد عوامل گفتمانياي را تشخيص دهد كه در برههاي از زمان وارد و كنش و واكنش با هم ميشوند. نكته ديگر اين است كه اصطلاح روح زمانه ديگر هيچ جايي در تفكر هيدن وايت ندارد و همچنين بايد توجه داشت كه تاريخ جامد نيست، بلكه سيال و شكلپذير است.
سه رهيافت تاريخنگاري
ما اساسا سه پارادايم معرفتشناختي- روششناختي داريم كه در حال حاضر ميان مكتبها، رهيافتها و نظريات گوناگون ديده ميشود. اين رهيافتها ميتواند به مثابه نوعي
Ideal Type هم تلقي شود كه در واقعيت بيروني تركيبي از اين رهيافتها عملا ديده شود. معرفتشناسي و روششناسي در ميانه رابطه سوژه شناسا يا فاعل شناسايي و ابژه مورد شناسايي از سه رهيافت كلي خارج نيست. يك رهيافت، پوزيتيويستي است كه به خصوص با رشد علوم طبيعي از قرون 17 و 18 تبديل به رهيافت مسلط شد و تا امروز هم كمو بيش در ميان گرايشهاي پوزيتيويستي ادامه دارد. در اين رهيافت معرفت مبتني بر يك نظريه آينهاي است و بر اساس نظريه سنخ تطابقي است. به اين معني كه واقعيت خارجي در ذهن سوژه شناسايي منعكس ميشود و شناخت توليد ميشود و شناخت در معرفت حقيقي معرفتي است كه تطابق ميان ادراك و ذهن سوژه با واقعيت ابژه را مشخص ميكند. در مقابل اين مبناي معرفتشناختي- روششناختي، نكته مقابل ديدگاهي داريم كه تمام بار را روي سوژه مياندازد و معرفت عبارت است از فرافكني سوژه در ابژه. محور سوژه شناسايي است و شناخت اصل فرافكني و پروجكت آنچه كه در سوژه وجود دارد به صور مختلف از جمله صورت زباني يا صورت معرفتي يا صورت خيالي يا انواع و اقسام فرمها و صورتها كه از سوژه شناسايي به سمت ابژه حركت ميكند و شناخت به اين شكل حاصل ميشود. بهطوري كه نتيجه معرفت چيزي جز بروندادههاي درون ذهن سابژكتيو نيست. اشكال و صور گوناگون ديگر را در قرائتهاي پسامدرن بهخصوص پس از جنبش پساساختارگرايانه تا امروز ميتوانيم مشاهده كنيم وايت و به خصوص metahistory آن در ذيل اين پارادايم قرار ميگيرد. منتها بر مبناي نوعي نظريه ادبي و آموزه روايت يا روايتمندي. پارادايم سوم ديالكتيكي است كه معرفت و شناخت را سنتز ديالكتيكي سوژه و ابژه ميداند. در نتيجه ضمن اينكه پايهاي براي معرفت در واقعيت برونذهن ميداند اما اين معرفت را متصلب و يكبار براي هميشه نميكند بلكه افق آن را گشوده نگه ميدارد در نتيجه شناخت را شناختي نسبي و در عين حال خودانديش و خودنقاد تلقي ميكند و با دو پارادايم قبلي مرزبنديهايي دارد.
ما در تاريخنگاري ميتوانيم رانكه را نماينده پارادايم اول بدانيم و كساني مثل وايت و رهروان مكتب او (مكتب وايتي نظريه تاريخ) در ذيل پارادايم دوم قرار ميگيرند. در ذيل پارادايم سوم كساني مثل اياچكار (كتاب تاريخ چيست؟) و... قرار دارند كه معرفت تاريخي را نه كاملا سابژكتيويسيتي نگاه ميكنند و نه كاملا هم آبژكتيويستي. بر اساس اين سه پارادايم معرفتشناختي
- روششناختي سه رهيافت به تاريخ و سه نوع مكتب را ميتوانيم از يكديگر تفكيك كنيم و مورخاني كه هر كدام ذيل اين مكتبها و الگوها كار كردهاند. يك الگو الگوي بازسازيگرايانه است. تاريخ بازسازي گذشته است و چيزي نيست جز كشف گذشته و بازسازي دوباره آن در ذهن و بيان تاريخي. اين همان چيزي بود كه رانكه دنبال آن بود. يعني رانكه يك بازسازيگرايي بود كه فكر ميكرد ما اگر وفادار باشيم به فكت و دقيقا در آرشيوها جستوجو كنيم ميتوانيم گذشته را به نحو دقيقي آنچنان كه واقعا بوده است بازسازي كنيم. در نقطه مقابل آنها سازهشكنان قرار دارند. ساختارشكني يا واسازي يا سازهشكني كاملا رابطه ميان تاريخ و واقعيت ماضي را قطع ميكند و دانش تاريخ را به فرآورده ذهني و زباني و سابژكتيو تاريخنگار تبديل ميكند و در ميانه اين دو، رهيافت تاريخنگارانه سازهگرايانه كه نه مثل رهيافت اول كاملا تاريخ را مساوي گذشته ماضي ميداند و نه مثل رهيافت دوم گذشته و واقعيت را بهطور كلي دسترسناپذير تلقي ميكند و آن را صرفا بازتاب ذهن يا زبان يا جهان دروني مورخ ميداند. اين سه نوع تاريخنگاري با آن سه نوع مبناي روششناختي و معرفتشناختي تناظر دارد.
«بوطيقاي تاريخ»
در طول تاريخ بحث در مورد اينكه تاريخ چيست و تاريخ به معناي تاريخنگاري يا دانش و معرفت تاريخي است، هم در تاريخنگاري اسلامي و تاريخنگاري مسيحي و حتي در فلسفه يوناني وجود داشته و بحثهاي زيادي در مورد اينكه تاريخ در ذيل علم يا حكمت يا هنر و شعر و ادبيات قرار در گرفت. ارسطو تاريخ را در ذيل شعر قرار ميداد و بنا به دلايلي مقام آن را از نظر حكمي و معرفتي پايينتر از شعر ميدانست و در نتيجه ارزش علميت يا معرفتي براي تاريخ قائل نبود زيرا تاريخ اگر شعر باشد در آن صورت صدق و كذب و گزارههاي ثابت و كلي ندارد و كاملا تابع صنايع لفظي و بدايع بياني است. وايت در فراتاريخ بحثي كه در مياندازد، نهايتا شعر را نه در ذيل حكمت يا فلسفه يا علم، بلكه ذيل ادب، روايت، نظريه ادبي و politics قرار ميدهد. در عين حال تاريخ به نوعي فن هم ميشود. اگر وايت را دقيق مطالعه كنيم بيشتر يك ميراث و انديشه و اثري است كه بيش از مدلل بودن، معلل است و تعليل ظهور گفتمان وايتي هم در طول تاريخ به گمان من به دليل تعهداتي است. وي به آزادي، به اخلاق، به عمل در جهاني كه بنيادهايش بيبنياد و معناهاي آن بيمعنا شده است. عمل در جهاني كه ارزشهايش بيارزش شده است. عمل در جهاني است كه ويژگيهاي بارز آن آيرونيك است. قرن نوزدهم قرن آيروني و نيچه و قرني است كه ميان واقعيتها و درك ما از حقيقت فاصله افتاده است. ما در قرن نوزدهم شاهد شكست و تلخياي هستيم كه ناشي از ناتواني واقعيت در تحقق انتظارات پيشروي انسان بوده است. لذا آيروني، طنز، مطايبه، هجو و موقعيت و وضعيت وجودي موجود قرون نوزدهم و بيستم است، وايت ميخواهد در اين جهان آيرونيك بيبنياد بنيادي بسازد، وايت تعهدات اگزيستانسيال و اومانيستي دارد. او يك اومانيست است اما شرايط اومانيسم را در شرايط آيروني و انقطاع واقعيت بيروني از انتظارات و حقايق و آرمانهايي كه بشر داشت و در ميان آنها فاصله افتاده چگونه ميتوان پر كرد؟ آيا جهان نو را ميتوان بر بنياد واقعيتها و حقايقي كه هست بنياد كرد يا بايد بر بنيادهايي خودبنياد، آفرينشگري، ابداع و اختراع دست به آفرينشي تازه زد؟ بشر در موقعيتي قرار دارد كه هيچ چارهاي جز ابداع ندارد. چيزي براي كشف در عالم خارج وجود ندارد، واقعيت بيمعنا، بيبنياد و بيارزش است اما چه بايد كرد؟ اگر بخواهيم تعهداتي كه نسبت به انسان، تعهدات نسبت به اخلاق و نظام اخلاقي، به حقوق بشر و آزادي و...، چگونه بايد اين تعهدات را توجيه كنيم؟ تنها راه توجيه راهي است كه وايت بهطور كلي پسامدرنيستها در اوايل قرن بيستم ارايه كردند. به گمان من انديشه وايت بيش از آنكه مدلل باشد، معلل است. انديشه معلل يعني انديشهاي كه خود زاييده يك موقعيت است و به همين ترتيب اگر بخواهيم وايت را با منطق خودش ارزيابي كنيم، در آن صورت نتيجه خواهيم گرفت كه وايت هم نسبت به قرن نوزدهم نوعي بوطيقا ارايه ميكند، واقعيت قرن نوزدهم را بيان نميكند و در واقع نوعي بيان شاعرانه است. در كتاب فراتاريخ وايت 4 مورخ قرن نوزدهمي (ميشله، رانكه، توكويل، اكهارت) و چهار فيلسوف تاريخ قرن نوزدهم (هگل، ماركس، نيچه و كروچه) را مطالعه ميكند و در كنار اينها چهار ژانر ادبي (تراژدي، حماسه، رمان يا تغزل و كمدي) را تشخيص ميدهد. متناسب با اين 4 ژانر، 4 شيوه رتوريك وجود دارد كه عبارتند از متافورم يا استعاره، مجاز، مجاز مرسل و آيروني، وايت نهايتا با اين مطالعه به اين نتيجه ميرسد كه در كار اين مورخان و فيلسوفان با توجه به تفاوت و تنوعي كه ما ميبينيم، هيچكدام نميتوانند ارجاع به خارج بدهند. يعني هيچكدام بر اساس نظريه تطابقي صدق به بيرون ارجاع بدهند يا توضيح دهند. تنها توضيحي كه ميماند براي اين تنوع و تفاوت، توضيح بياني و روايتي است. در اينجا است كه وايت اساس تاريخنگاري را مبتني ميكند بر نظريه ادبي و نظريه نقد ادبي وايت در فراتاريخ از افراد زيادي نام ميبرد. از كساني كه نام ميبرد و به آنها ارجاع ميدهد، فوئرباخ، سنتاگوستين، بوكهارت، بالزاك، برگسون، كامو، كروچه، ديلتاي، فرويد، هگل، هردر، كافكا، ياسپرس، جويس، ماركس، ميشله، نيچه، پوپر، سارتر، توينبي، توكويل، ويكو، وبر و... است. در هر كتابي كه نويسنده اشاره به نامها ميكند نشاندهنده نوعي حساسيت فكري و شراكت نويسنده با جهان كساني است كه به آنها ارجاع ميدهد و به اينترتيب وقتي ميبينيم كه وايت به ادبيات و هنر توجه ميكند، بيشتر وايتي مدرنيست به نظر ميرسد و وقتي كه مثلا در مورد فلسفه حرف ميزند، رئاليسمي را با سمتگيريهاي ايدهآليستي كشف ميكنيم و دلمشغوليهاي اگزيستانسيالي كه دارد و همينطور توجهش به كساني كه به خصوص شورشي هستند. يعني توجه به نيچه و ماركس نشاندهنده يك روح شورشي ناراضي از وضع موجودي است كه به دنبال تغيير است. وايت در جايي گفته است تحليل جهان به مراتب آسانتر از تغيير جهان است. وايت در پي تغيير است اما در كتاب فراتاريخ ما نقطه شروعي كه در مورد زبان و صنايع لفظي (استعاره، مجاز و آيروني) در ويكو ميبيند. براي شناخت وايت به عنوان يكي از تبارهاي مهم بايد در ابتدا به ويكو برگرديم و كتاب new science او را خوب مطالعه كنيم. البته ويكو در آغاز قرن هجدهم قصد دفاع از تاريخ را در مقابل دكارت داشت. دكارت ضدتاريخ با تلقياي كه در زمان خودش از تاريخ وجود داشت و تاريخنگاري را در هيات و شمايل تاريخنگاري سنتي ميديد، ميگفت كه يك آشپز رومي جامعه روم را خيلي بهتر از يك مورخ تاريخ روم ميشناسد. به خصوص كه دكارت فيلسوف بود و الگوي معرفت وي رياضيات و علوم طبيعي بود. از اين مبنا تاريخ را اساسا علم نميدانست و دانش حاصله از تاريخ را دانشي بيارزش تلقي ميكرد. ويكو با نوشتن كتاب «دانش نو» به جنگ دكارت رفت.
هر چند تاريخنگاري دكارتي از قرن هفدهم به بعد تا اوايل قرن نوزدهم مثلا در كار بولانديستها سعي كرده بودند در عمل چالشهاي دكارتي در مقابل تاريخنگاري را تا حدودي پاسخ دهند. آنچه به نام تاريخنگاري دكارتي در تاريخ تاريخنگاري در اروپا مطرح شده، در واقع يك نامگذاري معكوس است. يعني تاريخنگارياي كه در واكنش به دكارت و براي رد حملات او و اصلاح اشكالات و نقطهضعفهايي كه دكارت در تاريخنگاري ميديد، شروع شده بود اما مبنايي نظري نداشت. يعني در عمل تاريخنگارها تلاش كردند اشكالات دكارت را برطرف كنند. دكارت هم تقريبا مثل ارسطو ميگفت كه به دليل اينكه شناخت تاريخي دو شناخت وضوح و تمايز را ندارد، برخلاف شناخت رياضي و شناخت علمي، در نتيجه تاريخ علم نيست و ارزش معرفتشناختي ندارد. ويكو بنياد معرفتشناختي تازهاي درانداخت و راه تازهاي باز كرد و نتيجه گرفت كه بر خلاف آنچه دكارت ميگويد، تاريخ علم حقيقي است و ساير علوم، علومي حقيقي نيستند. مبنايش هم آن بود كه در شناخت تاريخي، فاصلهاي بين سوژه و ابژه نيست. زيرا در مطالعات تاريخي سوژه همان ابژه است و ابژه همان سوژه، و دقيقترين شناخت و معرفت، شناخت فاعل به فعل خويش و شناخت خالق به خلق خويش است. به همين دليل ويكو ميگفت كه علم ما به طبيعت علم حقيقت نيست و فقط خدا به علم طبيعت علم حقيقت دارد. زيرا كه طبيعت مصنوع خداوند است و نه مصنوع ما. پس شناخت ما نسبت به طبيعت، شناختي ظني است و فقط شناخت ما به تاريخ است كه شناختي حقيقي است، زيرا تاريخ فعل انسان است و تاريخنگاري يعني شناخت فاعل به فعل خويش. اين طرح تازهاي بود كه ويكو با فلسفه تاريخي خاص درانداخت. اين فلسفه تاريخ مبنايي شد براي شكلگيري مكتبي كه ميراث آن به ديلتاي ميرسد و از ديلتاي به كروچه و ديگران ميرسد. هايدن وايت از همين استفاده ميكند اما نتيجهاي كه ميگيرد، درست عكس نتايجي است كه ديلتاي و كالينگوود و كروچه و ويكو ميگرفتند. آنها نميخواستند دانش تاريخ را بيبنياد كنند و آن را به بوطيقا و شعر تنزل دهند. بلكه ميخواستند عنصر نسبيت را در فهم تاريخ ببينند و ثانيا از نگاههاي پوزيتيويستي كه سرانجام آن يك تاريخنگاري پوزيتيويستي بود يا اساسا راه ميبرد به انكار تاريخ، فاصله بگيرند. در روايت فراتاريخي شاهد روايتي هستيم كه راه ميبرد به انكار تاريخ. يعني مرز ميان داستان، فيكشن و افسانه با تاريخ و واقعيت بهطور كلي برداشته ميشود و از منظر وي معلوم نميشود در آن موقع چه تفاوتي بين آنها وجود دارد. آنها نميخواستند به اين نتيجه برسند اما وايت رسيد و نه به خاطر اينكه كارش معلل بود و دغدغه تغيير جهان را داشت اما فكر ميكرد اين جهان را تنها ميتوان با خودبنيادگري سوژه براي تاسيس بنيادهايي كه پايه در ذهن و زبان خودش دارد. به خصوص زباني كه بعد از چرخشهاي زباني بعد از تحولات سوسوري در زبانشناسي و ايدههاي ويتگنشتاين متاخر، در قرن بيستم فراگير شده بود. وايت از نخستين آثار خود، علاقهاش تاريخ فكري بود. يعني وايت يك مورخ تاريخ فكري است، وايت در فراتاريخ ميگويد اين كتاب ترسيم تاريخ آگاهي تاريخي است. مساله وايت مساله انتخاب آگاهي و مبتني بر اين آگاهي، انتخاب است. يكي از ويژگيهايي كه در فراتاريخ وجود دارد، گريز از تقابلهاست، وايت به تداوم فكر ميكند و تقابلها را دوست ندارد. براي اينكه ايده تداومش را صورتبندي كند، ادراك بشري را برخلاف پوزيتيويستها كه بين عينيت و ذهنيت و بين جهان كلمه و واقعيت ايده و ايده تقابل وجود دارد، چنين چيزي را دوست ندارد هر چند در نهايت خودش هم در اين دام ميافتد. اما در فراتاريخ روابط جزء و كل را تابع روابط تقابلي ميكند و در نتيجه صنايع بياني كه در كار تاريخنگاري ميبيند، به اين خاطر تعبيه شده كه بتواند رابطه عقل و خيال را كه در سنت رمانتيسيسم آلماني و ايدهآليسم قرن نوزدهمي و پوزيتيويسم و انديشه عصر روشنگري مقابل يكديگر قرار داشتند، نشان دهد.
واقعيت روايتي نيست
مساله ديگر آن است كه وايت را نبايد در يك اثر كنسرو كرد. مانسلو كه يكي از همفكران وايت است ميگويد: «كمكهاي عمده هايدن وايت به مطالعه تاريخ را بايد در كتاب فراتاريخ و دو مجموعه «مدارهاي گفتمان» و «محتواي شكل» يافت. وايت در اين متنها به طرح رابطه تخيل تاريخي، تخيل تاريخي و تجربه زيسته گذشته ميپردازد. وايت عقيده دارد كه تاريخ به همان ميزان كه محصول كشف در آرشيو است، حاصل تخيل تاريخي است (وايت در اينجا از آن موضع سازهشكنانه فاصله ميگيرد و در موضع بازسازيگرايانه قرار ميگيرد) و در نتيجه با روايت، داستاني از پيش موجود يا معين منطبق نيست.» يكي از نكاتي را كه وايت بر آن تاكيد ميكند اين است كه خود واقعيت روايتي نيست بلكه مورخ است كه آن را روايتي ميكند. واقعيتي كه وجود دارد، مجموعهاي از رويدادهاي پراكندهاي است كه با يكديگر هيچگونه ارتباط معنايي و علي ندارند و اين مورخ است كه آنها را در يك چيدمان
بر اساس يك پلات و پيرنگ، مرتب ميكند و آغاز، وسط، اوج، پايان و يك معنايي براي آن ميگذارد، وايت به خاطر اين نگاه شديدا مورد انتقاد قرار گرفت. زيرا به او گفتند كه به نوعي هيتلر و جنايتكاران نازي را در واقعه هولوكاست تبرئه ميكند. آيا واقعا هولوكاست يك «طرح» نبود؟ آيا سلسله رويدادهايي كه در نسلكشي و قتلعام انسانها در جريان جنگ جهاني دوم توسط فاشيسم هيتلري اتفاق افتاد، هيچكدام ارتباطي به يكديگر نداشتند و فاقد طرح بود؟ و فقط ما طرحافكني ميكنيم؟ در اين روايتهاي افراطي از زبان و روايت كه پسامدرنها گرفتار آن ميشوند، هيچگونه معناي ذاتي در گذشته وجود ندارد بلكه معنا به وسيله مورخي فراهم ميآيد كه خود تابع انواع گفتمانهاي فرهنگي، حرفهاي و ايدئولوژيك است. «وايت ضدارجاعگرايي نيست اما ميگويد كه ما به دلايل گوناگون داستانهاي خود را به نحوي غايتشناسانه يا فرجامگرايانه بر گذشته تحميل ميكنيم. بدون ترديد از جمله اين دلايل، ادعاي مورخ بازسازيگرا براي تبيين يا درك و فهم نيتمندي و قصد كارگزار انساني از طريق استنتاج از مدارك و اين مورخ سازهگراست كه هر تاريخي بهشدت مفهومي و بهشدت تئوريك است. » مورخان سازهگرا معتقدند ما به صورت مستقيم و بر اساس يك رابطه آينهاي با گذشته ارتباط برقرار نميكنيم بلكه از طريق مقولهها ارتباط برقرار ميكنيم.
فرا تاريخ و تخيل تاريخي
سهمي كه هايدن وايت در گسترش گفتمان تاريخ ارايه كرده، سهمي
انكار ناپذير و به ويژه شالودهشكنانه است. منظر وي پساساختارگرا و پسامدرن است. مفهوم فراتاريخ در واقع به معناي تاريخي براي تاريخ است.
در اينجا برخلاف نظريهاي كه در پسا مدرن وجود دارد و روايتهاي كلان را برنميتابد، فرا تاريخ يك نوع روايت كلان است. وايت اين نظريه را به عنوان يك فرا روايت مطرح ميكند و در تلاش است كه از طريق طرح اندازي و پيريزي زمينههاي اساسي به بررسي وضعيت تاريخ نگاري و تفكر تاريخي در قرن نوزدهم پرداخته شود. او قايل به اين است كه بخش اعظم از معرفت تاريخي كه تا قرن نوزدهم وجود داشت در واقع معرفتهاي دسته دوم بود. معرفت دسته دوم معرفتي است كه از منابع غير تاريخي به مورخ ميرسد. تاريخ فرع ديگر علومي مانند فلسفه، رياضيات و. . بود. چرا كه تا آن موقع نگرش تكخطي يا درختي به دانش وجود داشت. يك شاخه از معرفت بشري به عنوان مادر همه دانشها و علومهاي ديگر تلقي ميشد و بقيه ذيل آن قرار ميگرفتند. زماني اين دانش مادر فلسفه بود، زماني الهيات و زماني ديگر رياضي و...
وايت ميگويد كه ما بعد از قرن نوزدهم شاهد يك جدايي بين تاريخ و ديگر علومي كه تا آن وقت ذيل آنها قرار ميگرفت هستيم. وايت معتقد است كه در قرن نوزدهم ما شاهد اين هستيم كه تاريخ به سمت يك
«خود آييني» ميرود. آنچه اين خودآييني گفتمان تاريخ را رقم ميزند اين است كه ما وجه غالب را با روايتهاي داستاني و رمانس و نظاير آنها ميبينيم. به دليل اينكه در قرن نوزدهم بنا به مقتضيات تاريخي كه ضروريات اجتماعي و تحولات تاريخي رمان و گونههاي داستاني نقش بسيار اساسي را به عنوان ابزار يا تمهيدي براي بيان حال و شرايطي كه انسانها در آن به سر ميبرند به خود اختصاص ميدهد. يعني رمان، زبان حال انقلابها و تحولات اجتماعي و سياسي ميشود. مانند رمانهاي بالزاك و ويكتور هوگو.
بنابراين مورخ در قرن نوزدهم سعي ميكند بسياري از مفاهيمي را كه مربوط به گذشته است از قالب روايي و رمان استخراج كند. وايت جدولي هفتگانه را ارايه ميكند و تاريخ را در قالب اين جدول نشان ميدهد. يك وجه از تاريخ را منبعث از ادبيات ميداند و يك وجه ديگر آن را به حوزه فلسفه و فيلسوفان نشان ميدهد.
مورخي كه از تعبير يا مقوله تخيل تاريخي استفاده ميكند، خود را بيرون و دور از روايتهاي معمول و شناخته شده زندگي روزمره احساس ميكند. جايي بيرون از وقايع.
اينكه وايت ميگويد مورخ بايد خود را از وقايع دور كند تا تحت تاثير وقايع قرار نگيرد، نقطه ضعف وي نيست، بلكه مويد بحثي است كه پيشتر در رويكردهاي پوزيتيويستي داريم و ارجمند هم هست. بسياري از مورخان مانند
اي. اچ كار صراحتا بر مساله عدم امكان باز نكردن پاي قضاوت ارزشي در كار تاريخي تاكيد ميكنند يا اينكه به اجمال از او رد ميشوند. اما به زعم وايت مورخ اگر از منظر تاريخي به حوادث ميپردازد جايي بيرون از وقايع قرار ميگيرد تا مبادا جهتگيريها و ارزشهاي او روي تحليل و نتيجهگيري وي تاثير نگذارد. از اين منظر وايت در بحث تخيل تاريخي بر اين نكته تاكيد دارد كه مورخ در حقيقت جايي بيرون از واقع قرار گيرد و از بيرون واقع به بررسي آن بپردازد. اين پايبندي به تمايز ارزش و واقعيت است. وايت به تاسي از مايكل اكشات بين گذشته عملي و گذشته تاريخي تفاوت قايل ميشود. در همين حال اشاره ميكند كه بين گذشتهاي كه در آن وقايع رخ داده است و شرح و تفصيلي كه ما درباره گذشته و آن وقايع ايجاد ميكنيم، اولا يك ديوار بلند و غيرقابل عبور و ثانيا شكاف پرناكردنياي وجود دارد. بنابراين وايت داعيه عبور از اين ديوار و پر كردن اين شكاف را ندارد و همچنين به وضوح در آثار وايت ما عناصر مربوط به رويكرد پستمدرن در برخورد به تاريخ در گفتمان وي را صراحتا ميبينيم. مثلا برنتابيدن حقايق مسلم و قطعي، بر نتابيدن امور مطلق، ديدن وقايع و امور در دامن پلوراتيه، شكانديشي، ترديد و تزلزل و...
مفهوم ديگري كه ما در تخيل تاريخي ميبينيم، درك و فهم اين مطلب است كه نتايج و دستاوردهاي تاريخي مبتني و متكي است بر آنچه كه ما در حال انجام ميدهيم يا آنچه گذشتگان ما انجام ميدادند. دستاوردهاي تاريخي و اجتماعي در گرو كارها و اقدامات و فعاليت ما است. برخي چيزها در عرصه تاريخ ميتواند به نتايج و محصولات معين بينجامد. عواملي كه در اين تعريف به آنها اشاره شده است، چيزهايي هستند مانند ارزشها، هنجارها، انگيزهها، بسترهاي اجتماعي، بسترهاي تاريخي، كشور و نظاير آن. با اين توصيفي كه اشاره كرديم ميتوانيم به اين مساله برسيم كه تلاش هايدن وايت به اين معنا كه او سعي دارد تاريخي در قالب روايتهاي خرد ارايه بدهد، معقولتر است تا اينكه بگوييم او در حقيقت به تاريخهاي كلان قايل است. اگر رويكرد شالوده شكنانه را به عنوان رويكرد اصلي وايت بپذيريم اعتقاد او به تاريخ كلان اعتبار خود را از دست ميدهد.
پيوند تاريخ و ادبيات
كار ديگري كه در همين راستا قابل تامل و بيانگر ديدگاه وايت در رابطه با تاريخ است و نشاندهنده پيوندي است كه وايت بين تاريخ و ژانر ادبي برقرار ميكند، كتابي است با عنوان «مجازشناسي گفتمان». شايد ابتدا به نظر برسد كه اين كتاب شرح و خلاصهاي از گفتمانها و رويكردهاي ادبي موجود در قرن بيستم باشد. در حالي كه چنين چيزي نيست و وايت از گونههاي ادبي استفاده ميكند براي اينكه به ارايه تفسيري تازه از مفهوم تاريخ بپردازد. موارد اساسي اين كتاب را ميتوان در چند بند عمده خلاصه كرد.
1- شرح و بررسي مفهوم جايگاه تفسير در تاريخ و تاريخنگاري. تنها يك وجه از تاريخنگاري به واقعهنگاري يا گاهشماري ميپردازد. وايت معتقد است كه وجوه عمده ديگر در تاريخ نگاريها حتي گاهشمارترين وقايع هم حرف اول را در آن تاريخ دوم يا تاريخ تفسيرنگاري بيان ميكند. تاريخ خاص تنها يك وجه بسيار جزيي را تشكيل ميدهد. به زعم وايت بخش اعظمي از تاريخ بيان
يك سري داستانها است. داستانهايي كه لزوما ما ايقان و قطعيت در مورد وقوع آنها نداريم. هيچ نوع روايت تاريخياي واجد مشروطيت نيست. بنابراين وايت تكليف خودش را با مساله صدق و كذب و اعتبار بخشي روشن ميكند. اگر بپذيريم كه تاريخها خصلت روايي دارند و ميتوان جايي براي تحريف تاريخ و وارونه نشان دادن آن در تاريخ نگاري قرن نوزدهم در نظر گرفت. پس ميتوان تحريف را شكلي از عدم مشروعيت دانست. تحريفي كه به زعم وايت بخش مهمي از تواريخ ما را ميسازد. در بسياري از تاريخهاي جديدتر ما به سمتي ميرويم كه قالبهاي روايي و داستاني جاي خود را به قالبهاي پيچيده، تفسيري و تو
در تو ميدهند. از اين منظر وايت گريزي ميزند به اينكه چرا ما از قرن هجدهم به بعد شاهد تلاش مورخان و فيلسوفان تاريخ براي فهم معناي واقعه هستيم و به تبع آن شاهد تلاش براي كشاندن پاي تاريخ به حوزه هرمنوتيك و بالعكس هستيم. اين نتيجه غامضتر و پيچيدهتر شدن تاريخ است. تاريخ ديگر خصلت صريح بودن خود را از دست ميدهد و به صورت دو پهلويي شدن ميرود.
2- دومين نكتهاي كه در اين كتاب محل بحث قرار گرفته است بزرگنمايي مناسباتي است كه بين تاريخ و رمان وجود دارد. اين مناسبات هم به لحاظ شكلي، جهتگيريها، شيوهها و هم به لحاظ نوع ايدئولوژيهايي كه در گونههاي مختلف رمان ميبينيم خودش را تاريخ نگاري توضيح ميدهد.
3- سومين بحث به پوپر ناظر است و نقدي است كه مفهوم تاريخنگاري دارد. دريدا، فوكو و كروچه را به عنوان گونههاي اصلي كه هم بر جريان تاريخنگاري تاثير گذاشتند و هم خود از ژانرهاي مشخصي از رمان تاثير پذيرفتند، معرفي ميكند.
فهم و درك امر ناشناخته
به اعتقاد وايت ما روايتها را براي ترسيم و نشان دادن تجربه مان از اين فرآيند كشف ايجاد ميكنيم. فرآيندي كه تابع مراحل مشخصي از درك و فهميدن است. به عبارت ديگر ما روايتها را به اين خاطر ميسازيم كه تجربيات خود از اين فرآيند اكتشاف را پيريزي كنيم و به دنبال ايجاد و ساختار دادن
تجربه مان از زمان در قالب زبان و روايت يا مفاهيم زباني هستيم. به همين خاطر او قايل به اين است كه اين فرآيند تبديل ناشناخته و ناآشنا به امر شناخته و آشنا تابع چند مرحله است. اولين مرحله مقايسه با امر شناخته شده با امر ناشناخته است. دومين مرحله تجزيه آن به بخشها و عناصر مختلف است. چيزي كه وايت تعبير شالوده شكنيهاي مجازي اجزا و عناصر امر شناخته شده را براي آن به كار ميبرد. مرحله سوم، مرحله سازماندهي اين اجزا و عناصر مكاني و زماني است. پس از اين مرحله من ميتوانم اين اجزا و عناصر پراكنده را از طريق قرار دادن و تخصيص آنها به ردههاي متفاوت آنها در يكديگر ادغام و يكپارچه سازم. به عبارتي ديگر به گونهاي آنها را دسته بندي و سازماندهي كنم كه بتوان منزلت و جايگاه آنها را هم به عنوان ذاتهاي مستقل و هم به عنوان خصوصيات اين زبان بتوانيم تصويب كنيم. چهارمين مرحله چيزي است كه وايت آن را تفكر و تامل طنز گونه راجع به قابليتهاي ناموجود يا به تعبير دقيقتر درباره عدم كفايتها و نابسندگيهاي ابزار و شيوههايي ميداند كه ما از آن ابزار و شيوهها سعي ميكنيم وقايع تاريخي را تفسير كنيم. در اينجا به آن حكم ميرسيم كه مورخ هرگز نميتواند دعا كند كه به طور مطلق به شناخت پديده مورد مطالعه خود برسد. بنابراين اين حكم نهايي است كه به زعم من مويد همان نگرش پسامدرني يا نگرش شالوده شكنانهاي است كه آثار و ديدگاهها و به طور كلي گفتمان تاريخي وايت بر آن بنا شده است.