گفتوگو با محمد رحمانيان
درباره ممنوعالكارياش، هامونبازها، روز حسين و...
هنرمند نميتواند
سياسي باشد!
اصلاحطلبي ما توضيح اين است
كه چرا از خشونت بيزاريم
پیام رضایی / محمد رحمانیان از نامهای آشنای تئاتر ایران است. او هنرمندی است که در کارنامه کاریاش علاوه بر تئاتر، فعالیت در حوزه سینما و تلویزيون هم به چشم میخورد. رحمانیان از اوایل دهه 60 وارد تئاتر شد و از همان زمان توانست نظر منتقدان و مخاطبان را به سمت خود جلب کند. بخشی از آثار محمد رحمانیان را میتوان جزو درخشانترین آثار نمایشی پس از انقلاب محسوب کرد. آثاری همچون «پل»،«فنز»،«مانیفست چو» و ...از آن جملهاند. او همچنین در تلویزیون هم با آثاری چون مجموعههای «نیمکت» و «در گوش سالمم زمزمه کن» و البته تلهتئاترهایی مانند«بازرس» و «همه پسران من» حضوری قابل قبول داشت. نگارش فیلمنامه «شیرین» اثر عباس کیارستمی و «کتاب قانون» اثر مازیار میری هم تجربه حضور او در عرصه سینماست. با این همه زندگی هنری محمد رحمانیان زندگی پرفراز و فرودی است. او چنانکه خودش میگوید بارها ممنوعالکار شده و بسیاری از آثار او از اجرای صحنهای باز ماندهاند. در سال 1389 و پس از آن که نمایش «روز حسین» و برخی دیگر از آثار او نتوانست به صحنه برسد رحمانیان از ایران مهاجرت کرد و سال 1392 به ایران بازگشت. بازگشت رحمانیان از مهاجرت سرآغاز فصل تازهای در رویکرد او به تئاتر بود که موافقان و منتقدان فراوانی داشته و دارد. گونهای تئاتر که رحمانیان آن را
«موسیقی- نمایش» میداند و معتقد است با نگاهی به جذب طیف بیشتری از مخاطب به سمت آن رفته و البته به این نوع نمایش دلبستگی دارد. «ترانههای قدیمی»،«ترانههای محلی» و «سینماهای من» محصول این دورهاند. با این همه او نشان داده که نگاهی تجربهگراتر را به تئاتر برگزیده است. چنانکه در تازهترین تجربه نمایشیاش به سراغ پرفورمنس یا چنان که خودش میگوید «اجرانگاری»رفته است. او در نشست مطبوعاتی این اجرا که نهم دیماه برگزار شد از دلبستگیاش به مسیر تئاتری کارگردانانی چون برشت، مه یرهولد و رابرت ویلسون گفت. تازهترین کار رحمانیان«آدامسخوانی» عنوان پرفورمنسی است که قرار است اواخر دیماه در گالری آریانا اجرا شود و روز چهارشنبه نهم دی ماه در نشستی خبری محمد رحمانیان در مورد آن توضیحاتی داده است. با اینکه رحمانیان همواره اجراهایش را با نشستهای خبری شروع میکند و در مورد آنها با رسانهها به تعامل مینشیند اما در نهایت محمد رحمانیان همواره در غباری از حاشیه
فرو رفته است؛ حاشیههایی که او خود را در آنها بیتقصیر میداند. این گفتوگو البته پیش از نشست خبری «آدامسخوانی» انجام شده است.
آقاي رحمانيان خيلي طول كشيد تا پاي مصاحبه نشستيد! چرا؟
فيالواقع يكي از دلايلي كه مصاحبه عقب و عقبتر افتاد اين است كه احساس ميكنم حرف چنداني براي گفتن ندارم. يعني فكر ميكنم اگر منظور از حضور يك هنرمند در جامعه و فضاي هنري كاركردن باشد دارم سعي ميكنم كار كنم. گاهي نمايش اجراميكنم. گاهي نمايشنامهخواني ميگذارم، كلاسهاي آموزشي دارم. سعي ميكنم شرايط را براي خودم به هر حال به گونهاي رقم بزنم كه بشود كار كرد. نميدانم.
در سالهاي اخير همواره محمد رحمانيان را شاكي و دلخور ديدهايم!
نه فكر نميكنم شكايتي از چيزي داشته باشم. ميشود نمونههايش را بگوييد...
مصاحبههاي كوتاه و بلند و اظهارنظرهاي سالهاي اخير شما؟
خب از چي شاكي بودم؟! اين مهم است.
لزوما منظورم اين نيست كه بيهوده شاكي بوديد. شايد بيش از هر چيز به همين مشكلاتي برگردد كه براي كارهاي شما و خودتان پيش آمده بود؟
اتفاقا در اين دو سال اخير سختگيري خاصي بر من اعمال نشده. چيزي كه شما ميگوييد بيشتر مربوط به سالهاي 87 تا 92 است. از 92 به اين طرف من شكايتي از اينكه سختگيري به من شده نداشتم. من سالهايي ممنوع الكار بودم. تعارف كه نداريم! طبيعتا وقتي كار آدم به دلايلي جلويش گرفته ميشود بايد غرش را بزند! ولي از سال 92 من شكايت خاصي از جايي نداشتم. فكر نميكنم مصاحبهاي كرده و از كسي يا نهادي شاكي باشم. اما به هر حال ميبينم فضاي نقد و گفتوگو وجود ندارد. فضاي نقد به فحاشي كشيده شده است. يادم هست در زمان نمايش «مجلسنامه» پيگيري روزنامههاي موسوم به اصلاحطلب باعث شد كه سرانجام اين نمايش بعد از دو سال كه هي مدام مشكلاتي برايش پيش ميآمد به روي صحنه برود اما الان ميبينيم همان روزنامهها باعث به تعطيلي كشيدهشدن يك كار ميشوند. از جمله «هامون بازها». صفحه تئاتر فلان روزنامه مرتبط به اصلاحطلبان به طور مشخص باعث شد «هامونبازها» بعد 14 روز تعطيل شود.
اما اين تئاتر با تصميم خودتان تعطيل شد، نه؟
بله به تصميم شخصي خودم تعطيل شد. چون آن روزنامه دروغي را در جامعه پراكند و حرفي را دهان آدم محترمي گذاشت كه مطلقا حرفش راست نبود. دروغ محض بود. و مطالبي را عنوان كردند كه در نهايت مجبور شديم عطاي آن نمايش را به لقاي دوستانمان در آن روزنامه ببخشيم. فضايي را ايجاد كردند كه با فحاشي و تهمت و دروغ انباشته شده بود.
فكر ميكنيد چرا اين اتفاقات براي محمد رحمانيان ميافتد؟
برايم مهم نيست! اصلا براي من مهم نيست كه ريشهاش از كجاست. من به بدنه تئاتر اين مملكت اصلا كاري ندارم. حسابم را از هر آنچه در تئاتر ميگذرد، سوا كردم. نمايشهاي كوچكي دارم كه با يك گروه كوچكي اجرا ميكنم. مطلقا هيچ دعوايي با هيچ كسي ندارم. نميدانم. البته حدسهايي ميزنم! شما خودتان قضاوت كنيد! اينكه يك منتقدي كه به نظر منتقد ميآيد و به نظر ميرسد سالهاست دارد قلم ميزند، دو نمايش را كه از هر نظر بيشباهت به هم هستند و هيچ ربطي به هم ندارند- يعني «فصل شكار بادبادكها» به كارگرداني جلال تهراني و «هامونبازها»- را به بهانه نقد در يك مقاله مقايسه تطبيقي ميكند و پنبه هر دوكار را ميزند و به دنبال آن مجموعه ناآگاهي به اين راحتي آن را چاپ ميكند و در معرض ديد خلايق ميگذارد!... من واقعا سر درنميآورم فقط ميتوانم نتيجهگيري كنم كه عدهاي دارند بابت اين قضيه پول ميگيرند. هر چه بيشتر ميخواهم خودم را از اين فضا دور كنم نه تنها نميشود بلكه مجموعه اين حماقتها به جاي اينكه مرا به خنده وادارد روز به روز اند و هگينترم ميكند. شايد اين همان چيزي است كه تو بهش ميگويي شاكي بودن! يا اينكه اسمش را گذاشتي شاكي بودن. حقيقتا من شاكي نيستم. من نمايشم را تعطيل ميكنم به جاي انكه كار ديگري كنم. اما به هر حال نميتوانم اظهار تاسف و تعجب نكنم. اين تنها كاري است كه از دست من برميآيد.
همه از دو محمد رحمانيان حرف ميزنند. به درست يا غلط. يكي محمد رحمانياني كه پل، مانيفست چو، فنز و... را ساخته و دوره جديدي از رحمانيان كه بعد از ناكامي نمايش «روز حسين» شروع ميشود. خود شما اين چرخش را قبول داريد؟
ببينيد! بايد كمي به قبلتر برگشت. منظورت موسيقي- نمايشهايي است كه من كار كردم؟
دقيقا!
خب من قبلا هم اين كار را انجام داده بودم. سالهاي 85 تا 87 هم نمايشهايي را به اين شكل كار كرده بودم. اما فقط يك شب روي صحنه بودند. هم نمايش «مسافران»، هم «موسيقي- نمايش ليلا»، و هم موسيقي – نمايش «اين فصل را با من بخوان» كه روي كارهاي آقاي مجيد انتظامي بود. اين شكل نمايشي است كه بسيار دوست دارم. در فقدان هر نوع تئاتر موزيكال، در فقدان هر نوع تئاتري كه يكجور خودش را با موسيقي تكميل كند به نظرم اين كار همواره خيلي جذاب بوده است. نخستين نمايشهايي هم كه من ديدم، نميخواهم بگويم بهترين ولي نخستين موسيقي- نمايشهايي كه من ديدم مربوط به آثاري بود كه از برشت ميديدم و آنها را داريوش فرهنگ كارگرداني ميكرد. يعني «آدم آدم است» كه پيش از انقلاب ديدم و نمايش «دايره گچي قفقازي». كمي كه بزرگتر شدم فهميدم برشت براي موسيقي جايگاه ويژهاي قايل است. بنابراين آثارش را مشحون از ترانه ميكند. در همان «دايره گچي قفقازي» هشت يا 9 ترانه وجود دارد يا در «آدم آدم است...».
در كارهاي ديگرش هم هست...
بله! اينقدر ترانهها مهم هستند كه آقاي برشت در يكي از كارها اسم آهنگسازش را در كنار اسم خودش ميآورد. يعني وقتي كتاب را باز ميكنيد هم اسم برشت به عنوان نمايشنامهنويس هست و هم اسم آهنگساز كه در كنار هم آمدهاند. بنابراين اين علاقه سالها در من وجود داشت و هنوز هم هست. يكي، دو نمايش هم غير از اين كار كرده بودم. مثل «عشقه» كه شش يا هفت ترانه داشت و همچنين«مانيفست چو».
ولي يك تفاوت مهم وجود دارد! ما در «مانيفست چو» با يك ساحت بصري و نوعي از تئاتر روبهرو هستيم كه هنوز به آثار قبلي شباهتهايي دارد. اما هرچه جلوتر ميآييم شما به سمت نوعي از كارگرداني ميرويد كه ما شبيهش يا رگههايش را در كارهاي تلويزيوني شما مثل «نيمكت» ديده بوديم.
نه قبول ندارم بيشتر شايد شبيه نمايش «مصاحبه» باشد! در «مصاحبه» من فقط يك چهارپايه داشتم و يك نور موضعي.
اما در نيمكت هم همين نوع طراحي صحنه (ميزانسن) وجود داشت!
نيمكت يك كار تلويزيوني بود. شما نميتوانيد اينها را با هم مقايسه كنيد. آنجا تركيب سه دوربين، كاتهاي متعدد و اساس دكوپاژ تلويزيوني ميتواند تو را به جاهاي ديگري برساند. اما در نمايش «مصاحبه» اساسا شما با متن و اجرايي سرو كار داريد كه بازيگر روي چهارپايه نشسته و من در اجرا آنقدر نور ندادم كه پاهايش ديده شود، فقط يك كلوزآپ ازش ديده ميشد و چيزي حدود 65 دقيقه ما دو كلوزآپ از دو بازيگر ميديديم. يعني نشاندن بازيگر روي يك نيمكت يا صندلي و فقط و فقط بر چهره و صداي او تاكيد كردن. يعني حذف تمام عناصر بصري.
چه چيزي در اين نوع كارگرداني براي شما جذاب است؟
من در مقدمه نمايش مصاحبه هم نوشتم كه اين متن را مديون حميد سمندريان هستم، به خاطر حرفي بود كه سمندريان بعد از اجراي نمايش «معجزه درآلاباما» به من زد. من در دوران دانشجويي كارگرداني ميخواندم و استاد ما آقاي سمندريان بود. من هم سعي ميكردم كارهاي خيلي خوب و طولاني براي كلاسهاي ايشان طراحي كنم. كارهاي من هميشه پر از ميزانسن بود، ميزانسنهاي شلوغ،
آمد ورفتهاي زياد، چون اين را دوست داشتم، هنوز هم دارم، در «مانيفست چو» يا «صدام» كه اجرا نشد به چنين ميزانسنهايي فكر ميكردم- كه فكر ميكردم خيلي دارم كارگرداني ميكنم، دارم كار مهمي در كارگرداني ميكنم. اين ميزان ميزانسنهاي تو در تو و در ضمن فرمت صحنه را حفظ كردن. فكرميكردم خيلي كار خوبي است. آقاي سمندريان آمد و من توقع تحسين داشتم براي كاري كه كرده بودم. نه تنها تشويق نشدم بلكه يكجورهايي ايشان مرا تنبيه كردند.
تنبيه؟!
بله! گفتند: «داري خودت را پشت ميزانسن پنهان ميكني!». گفتم: يعني چي؟! گفتند: «اينكه شلوغ ميكنند و هي با هم حرف ميزنند و در پس زمينه هم اتفاق ديگري دارد ميافتد، همه اينها ميشود اما خب كارگرداني كجاست؟!» گفتم: كارگرداني همين است. گفتند: «نه! اين كارگرداني نيست! كارگرداني به اعتقاد من يعني كار روي بازيگر» و پيشنهاد دادند كه اگر راست ميگويي و خيلي كارگردان هستي بيا «حادثه در ويشي» نوشته ميلر را كار كن! فوري فهميدم چرا اين نمايش را پيشنهاد كردند. چون در آنجا عدهاي روي نيمكتها در مرز فرانسه منتظرند كه وارد دفتر بازپرسي شوند و از مرز رد شوند. هيچ كنش خاصي نيست. فقط مدام حرف ميزنند.
اين نمايش را كار كرديد؟!
نه، من اين نمايش را كار نكردم. اما فهميدم سمندريان چه ميگويد. در سال 1367 من نخستين قسمت از «مصاحبه» را نوشتم يعني «كشتن گربه بابا فونتن». و سر كلاس ايشان هم كار كردم. اصلا همين باعث شد. اينكه پرسيدي اين گرايش از كجا پيدا شد از همين جا! و ديدم چقدر كار سختي است كه هيچي نداشته باشيد، تمام عناصر و صحنه را حذف كنيد، همهچيز را منتقل كنيد به يك چهارپايه و يك بازيگر و با حذف اينها يك نمايش را اجرا كنيد. من 67 تا 76 ممنوعالكار بودم. سال 76 در دولت آقاي خاتمي و عوض شدن مسوولان مركز هنرهاي نمايشي يك روز آقاي سليمي به من زنگ زد و گفتند كاري براي جشنواره داري؟! گفتم مثل اينكه زمانش گذشته! گفتند نه! گفتم يك نمايش كوتاه به نام «مصاحبه» دارم و من همان دوره بخش دوم مصاحبه را نوشتم: «ديگر مرا صدا نزن مادر.» همين شد كه در واقع آن نمايش بارها و بارها اجرا شد. هم توسط خودم و هم توسط دوستان ديگر در شهرستانها. و اقبال خوبي از نظر اجرايي پيدا كرد. از نظر خودم البته. همين حال هم يكي از اجراهاي آن روي صحنه است.
و بعد شما از ايران رفتيد...
بله! همه اينها دست به دست هم داد. باز من ممنوعالكار شدم از 87 تا 92 من 5 سالي از ايران رفتم و در آنجا در ونكوور كانادا من با چيز جالبي مواجه شدم. در مقايسه با ايران كه بيشترين قشر تماشاگران تئاتر را جوانان تشكيل ميدهند آنجا تماشاگران بدنه تئاتر كساني بودند كه بسيار مسن بودند و شيفته تئاترهايي بودند كه از لسآنجلس ميآمد. نميخواهم بگويم انها خوب يا بد هستند. منتها يك سليقه ديگري را ميطلبيد. آنجا من شروع كردم به نوشتن نمايشنامههايي كه هم قشر جوان را هدف قرار ميداد و هم به نوعي براي كساني بود كه تئاتر سرگرمي را بيشتر ميپسندند. «ترانههاي قديمي» را با عنوان «هفت ترانه قديمي» من نخستين بار در ونكوور اجرا كردم و باز با اقبال عمومي مواجه شد. آنجا به دنبال راهحلي بودم كه اين حصاري كه بين نسلهاي مختلف در ديدن تئاتر هست بشكنم. آن فضايي را در نظر ميگرفتم كه مخاطب بيشتري ميتوانست مجاب كند و به تئاتر بكشاند.
وقتي هم برگشتيد همان روند را ادامه داديد!
بله! وقتي برگشتم از همان تجربه «ترانههاي قديمي» استفاده كردم و بعدتر در «ترانههاي محلي.»
«در روزهاي آخر اسفند» چطور؟!
«در روزهاي آخر اسفند» را قاطي اين جريان نميكنم چون اساسا بر مبناي ديگري نوشته شد. اما اين دو نمايشي را كه گفتم فيالواقع با اين رويكرد كه تماشاگران مختلف از قشرهاي مختلف و از نسلهاي مختلف بيايند و نمايش را ببينند، نوشتم. ميتوانستم جور ديگري بنويسم همانطور كه هنوز هم ميتوانم! مثلا مانيسفت چو فقط يك گروه خاص از مخاطب را صدا ميزد. يا «پل» يا «اسبها». اما اينجا فكر ميكردم (و هنوز هم اين طور فكر ميكنم) كه در بعضي از نمايشها بايد حصار هميشگي تعداد محدود 10 يا 15 هزار تماشاچي را نشانه گرفت و تئاتر را كمي بيشتر به ميان مردم برد. كمي فضاي اجتماعي را غنيتر كرد.
پس قبول داريد كه اين كارهاي آخر شما عامهپسند هستند؟ يا به اصطلاح پاپيولارترند؟
معلوم است! پاپيولار را به كار نميبرم. ولي بله با دقت انتخاب شده. در كنار آن البته كارهاي ديگري هم ميكنم. مثلا «هامونبازها» نمايشي نيست كه پاپيولار باشد و چنانچه از اقبال كمتري هم برخوردار شد.
هامونبازها البته عمر چنداني نداشت كه بتوان درباره ان قضاوت كرد. اما همه اين كارهاي اخير شما يك مشخصه دارند. نوستالژي! انگار داريد گذشته را دنبال ميكنيد!
نه! قبول ندارم!
«ترانههاي محلي»، «ترانههاي قديمي» يا همين كار آخر، «سينماهاي من»!
نه! كجا؟! كدام اينها؟! در «سينماهاي من» شايد بخشي كه خانم نصيرپور اجرا ميكرد و درباره سينما بهمن بود كمي نوستالژيك بود. اما هر كدام دوره تاريخي خودش را دارد. در «ترانههاي قديمي» تهران امروز را دارم تصوير ميكنم. فروشندهاي كه در مترو خودكشي ميكند، يا مرد بادهخواري كه هر شب ميآيد در ميدان فردوسي و با مجسمه فردوسي درد دل ميكند، يا دختر دستفروشي در ميدان تجريش فعلي دستفروشي ميكند، كافه نادري كه من تصوير ميكنم كافه نادري امروز است. درباره ميزان خودكشي روشنفكران در دوره معاصر دارم حرف ميزنم كه چرا چنين چيزهايي وجود دارد!
اما همه اينها خصلت نوستالژيك دارند...
به هر حال وقتي تو از گذشته صحبت ميكني خود به خود رنگ وبوي نوستالژيك ميگيرد. اما قصدم اصلا نوستالژي بازي نيست. خب چخوف هم همهاش از گذشته صحبت ميكند. «سه خواهر» فقط دارند از گذشته حرف ميزنند. يا در «باغ آلبالو» همه دارند از اين حرف ميزنند كه باغ آلبالو چه روزگاري خوبي داشت. اما اين معنياش نوستالژي نيست. اين است كه وقتي تو درباره گذشته مينويسي خود به خود يك حس غم غربت تو را فرا ميگيرد. اما معنياش تاييد كردن اين قضيه نيست!
پس محمد رحمانيان دلش براي هيچ گذشتهاي تنگ نشده است؟
اگر در گذشته اتفاقات خوبي ميافتاد كه الان اينجا نبوديم. اين چه شرايطي است! به هر زمينهاش كه نگاه كنيم. از لحاظ فرهنگي، سياسي، اجتماعي و غيره. برعكس. چشمم به آينده است اتفاقا! به سالهاي بعد است. اما به نظرم ما براي ساختن آينده، براي نگاه كردن به آينده مجبوريم گذشتهمان را هر چندوقت يكبار مورد نقد قرار بدهيم. ببينيمش. اگر من از تجريش صحبت ميكنم به معناي اين نيست كه چه بوده است. براي اين صحبت ميكنم كه يك مكان است. عمومي است. خاطرهانگيز است. اگر از كافه نادري حرف ميزنم چون يك پاتوق مهم روشنفكري است.
يك سوال حاشيهاي! داستان هامونبازها با داريوش مهرجويي چه بود؟! چون عذرخواهي شما از مهرجويي هم محترمانه بود هم كمي هم رندانه!
ببينيد! من هميشه فيلم «هامون» را دوست داشتم. جزو فيلم «كالت»هاي (Cult Film) مهم من است، براي همين هامون بازها راه ميافتد. زماني كه تصميم گرفتم درباره سينما بنويسم سه فيلم را در نظر گرفتم به عنوان سه فيلم كالت مهم. لااقل براي خودم. چون دلايلي داشتم كه يكي متعلق به بعد از انقلاب است يعني همين فيلم «هامون» و دو تاش مربوط به قبل از انقلاب است يعني «گوزنها» كار آقاي كيميايي و «طبيعت بيجان» كار آقاي سهراب شهيد ثالث و تصميم گرفتم نمايشنامههايي درباره اين سه فيلم بنويسم. كه خب هر كدام هم جوانب و مسائل مربوط به خودش را داشت. من معتقدم سينماي ايران بعد از «طبيعت بيجان» و اصلا بعد از حضور سهراب شهيد ثالث وارد يك جريان فرهنگي ديگري ميشود و همه فيلمسازاني كه نسبتي با فرهنگ و در واقع زيباييشناسي سينما دارند، بعد از سهراب شهيد ثالث به نوعي تحت تاثير او هستند. به اين خاطر ميخواستم بنويسمشان.
امبرتو اكو براي احراز موقعيت كالت در مورد يك فيلم، عشقورزي مخاطبان را شرطي اساسي اما ناكافي ميداند و معتقد است اثر بايد جهاني خودبسنده به ارمغان آورد تا طرفدارانش بتوانند شخصيتها و رويدادها را همچون جنبههايي از جهان محفلي و فرقهاي خود يادآوري و نقل كنند. با اين اوصاف شما در مورد گوزنها چطور آن را فيلم كالت ميناميد؟
درست است در مورد گوزنها فقط آن اقبال عامي كه از فيلم شد آن را تبديل به يك فيلم كالت نكرد بلكه حوادث حاشيهاي، يعني بازسازي دوباره پايان فيلم به دستور ساواك، هم جنبههاي ديگري به اين فيلم داد و اين چيزي بود كه مرا به نوشتن درباره اين فيلم علاقهمند كرد.
جالب آنكه هر سه فيلم هم يكجورهايي با روشنفكري ارتباط دارند!
فرق ميكنند. مثلا گوزنها در عين اينكه جزو سينماي روشنفكري است اما اقبال عامه مردم را هم داشت. چه از طريق سينما قبل از انقلاب و چه زماني كه بعد از انقلاب با تغيير پايان، فيلم نمايش داده شد. يعني پايان اصلياش نشان داده شد. اين فيلم خيلي ديده شد. خيليها ديالوگهايش را حفظ هستند. اينها
دست به دست هم داد. دلم ميخواست اينها را بنويسم. اجازه «گوزنها» را از آقاي كيميايي گرفتم.
اجازه بدهيد برگرديم به هامونبازها!
بعد از ساخته شدن فيلم ماني حقيقي، يعني «هامون بازها»، به آقاي حقيقي گفتم من دوست دارم نمايش اين فيلم را بسازم. ايشان هم گفتند نسخهاي كه شما ديدهايد احتمالا نسخه ناقصي بوده. لطف كردند و نسخه كامل آن را در اختيار من گذاشتند كه يكي دو صحنه داشت كه در نسخهاي كه از تلويزيون پخش شد نبود. ديدن اين فيلم مرا مجاب كرد كه حتما نمايش«هامون بازها» را بنويسم و بسازم. كه همزمان شد با فوت خسرو شكيبايي كه به نظر من پايان يك دوره مهم در بازيگران سينماي ايران بود. همه اينها سبب شد تا من «هامونبازها» را بنويسم. وقتي نمايشنامه را نوشتم به آقاي حبيب رضايي گفتم من به صداي آقاي مهرجويي احتياج دارم. ايشان زحمت كشيدند با هم رفتيم خدمت آقاي مهرجويي و به ايشان توضيح داديم كه ما نمايشي داريم كه قرار است بر اساس فيلم «هامونبازها»ي ماني حقيقي ساخته شود...
چه بينامتنيتي!
بله واقعا! چون خود هامون هم با نگاهي به كاري از سال بلو نوشته شده. تازه اگر عقب برويم باز هم ادامه دارد. كه من سعي كردم در
«هامون بازها» همين به قول شما «بينامتنيت» را رعايت كرده باشم با اسم بردن از سال بلو يعني كاري كه «هامون» بر اساس آن نوشته شده است.
پس آقاي مهرجويي اطلاع داشتند...
بله! اطلاع داشتند. آقاي مهرجويي لطف كردند و صدايشان را در اختيار كار ما گذاشتند. چندبار ضبط شد تا سرانجام به آن جملهاي كه من دلم ميخواست رسيد. ايشان كاملا از اين موضوع اطلاع داشتند. اين مربوط به سال 88 است. آقاي درميشيان هم كه آن موقع دستيار آقاي مهرجويي بودند، اين قرار را هماهنگ كردند. كاري در خفا انجام نشده بود و من ضبط شدن صداي ايشان را به مثابه رضايت ايشان از كارمان گرفتم. خب سال 88 اين كار اجرا نشد. دوباره سال 89 هم تمرين كرديم... باز هم اجرا نشد. بازيگران هم تغيير كردند. قبلا رضا عطاران و شقايق فراهاني بودند كه در اين اجرا حضور نداشتند. تصميم گرفتيم شبي از اجراي «هامونبازها» را به عوامل فيلم «هامون» اختصاص بدهيم. از آقاي منصوري خواهش كردم و ايشان تشريف آوردند و به اهالي فيلم «هامون» هم زنگ زدند و هم برايشان كارت دعوت فرستادند كه تشريف بياورند. ما هم آن شب را برگزار كرديم و مطابق معمول نمايش را به آقاي مهرجويي تقديم كرديم.
پس مشكل كجا بود؟!
همان طور كه گفتم ما نمايش را به آقاي مهرجويي تقديم كرديم. اما گويا ايشان انتظار داشتند-كه فكر ميكنم كوتاهي از ما بوده- كه ايشان را به روي صحنه فرا بخوانيم و ايشان درباره اين قضيه صحبت كنند. به دليل اينكه هر شب بعد از ما يك گروه موسيقي فعاليت ميكردند و مجبور بوديم سالن را تحويل بدهيم ما به همان بسنده كرديم. البته فيلمي در مورد اهالي «هامون» پخش كرديم. كساني كه درگذشتند. از خسرو شكيبايي گرفته تا ژيلا مهرجويي و داستان هم تمام شد. فرداي آن روز من خواندم كه آقاي مهرجويي بسيار دلگير بودند. اولا گفتند كه از نمايش خوششان نيامده و دوم اينكه فكر ميكردند روي اين صحنه بايد بزرگداشتي از سازنده فيلم هامون انجام بگيرد كه مطلقا قرار نبود چنين اتفاقي بيفتد. به هر حال قبول ميكنم كه كوتاهي من اين بود كه ايشان را روي صحنه فرا نخواندم.
و شما هم بلافاصله يك يادداشت منتشر كرديد؟! براي عذرخواهي...
مصاحبه ايشان را كه خواندم يك يادداشت عذرخواهي براي ايشان فرستادم. اول نوشتم متاسفم كه شما اين كار را دوست نداشتيد و مورد دوم اينكه اشتباه از من بود كه شما را به روي صحنه فرا نخوانديم و عذرخواهي كردم. يعني درباره همان دو موردي كه ايشان صحبت كرده بودند، پاسخي دادم. منتها به قول فيلم «وقتي همه خوابيم» وقتي از يك نفر عذرخواهي ميكني همه در صف ميايستند! اين اتفاق نهتنها منجر به اين نشد كه كدورت از بين برود، بلكه به توطئه همان روزنامهاي كه اسمش را بردم و شما ميگوييد اسمش را نميتوانيد در مصاحبه بياوريد اجرا متوقف شد؛ اسم آن روزنامهنويس را هيچوقت فراموش نميكنم، چون كار مهمي كردند در راستاي خواباندن يك اجرا، شبيه كاري كه مسوولان نظارت دوره احمدينژاد با ما كردند، بنابراين به نظر ميرسد آدم مهمي است- ايشان كار مهمي كه كردند دوباره با آقاي مهرجويي مصاحبه كردند و خشم ايشان را برافروزاندند (بهتر است اين طوري حرف بزنم!) و دوباره همان حرفها را آقاي مهرجويي مطرح كردند. دو نكته را گفتند: اوليش: گفتند بقيه كساني كه از گروه فيلم «هامون» بودند از اين كار خوششان نيامده كه اين دروغ محض بود، فرداي اين كار يك ويژهنامهاي در صفحه دوم يا سوم يكي از روزنامهها چاپ شد- اگر اشتباه نكنم بانيفيلم- كه با پنج يا شش نفر از كساني كه در فيلم «هامون» بودند صحبت كرده بودند و اتفاقا آنها نظرات مثبتي داشتند.
درباره نمايش؟!
بله! نسبت به نمايش «هامون بازها». دوم اينكه بقيه كه كار را نديده بودند و درباره يك كار نديده داشتند صحبت ميكردند و اتفاقي كه افتاد و منجر به تعطيلي اين كار شد اين بود كه همين گزارشگر نامحترم جوري در دهان آقاي مهرجويي گذاشتند كه گويا رحمانيان از شما اجازه نگرفته است كه آقاي مهرجويي هم گفتند كه من بياطلاع بودم از اجراي اين نمايش و مطلقا با من هيچ تماسي گرفته نشده است. البته فكر ميكنم مهرجويي دچار فراموشي شده يا يادش رفته. منتها روزنامهنويس از اين فراموشي ايشان سوءاستفاده كرد و اين را برجسته و تبديل كرد به يك نقطه اساسي مصاحبهشان با آقاي مهرجويي، اين موضوع بزرگنمايي شد كه فلاني بدون اجازه من نمايش «هامون بازها» را كار كرده است.
ولي من خودم با ايشان صحبت كردم و ايشان اصلا حرفشان سر اجازه و اينها نبود بابت تقدير نشدن از خالق هامون بود...
بابت آنكه عذرخواهي كردم و البته الان فكر كردم اشتباه كردم كه عذرخواهي كردم!
چرا؟!
چون آن اجرا از اولش هم قرار نبود جلسه تجليل از آقاي مهرجويي باشد. من ايشان را دعوت كرده بودم كه نمايش را ببينند و من در بروشور نمايش همه حرفهايم را زده و همه ارادتم را بيان كرده بودم. من نميدانم ديگر چه كاري براي ايشان بايد انجام ميدادم. صفحه تئاتر يك روزنامه دروغي را نسبت داد و ايشان را هم با دروغ خود همراه كرد. من در عمرم كار بدون اجازه نكردهام. من همان طور كه از ماني حقيقي اجازه گرفتم، همان طور كه صداي ماني حقيقي را اجازه گرفتم كه روي كار بيايد، از آقاي مهرجويي هم اجازه گرفته شده بود. ايشان كاملا از اين اجرا اطلاع داشتند. ممكن است فراموش كرده باشند. اين باعث شد كه وقتي مصاحبه ايشان چاپ شد در واقع چون تا چهار روز بعد هم من بليتفروشي كرده بودم اجرا را ادامه دادم چون توقف اجرا بيحرمتي به تماشاگر بود. اما بعد از آن بليتفروشي را بستم و نمايش با همان تعداد اجرا تمام شد.
چرا در كارنامه كاري محمد رحمانيان و زندگي حرفهاي او اين همه ممنوعالكاري هست؟ در حالي كه محمد رحمانيان بخشي از بهترين نمايشنامههاي آيين و مذهبي ما را نوشته است؟
شما نبايد از من بپرسيد چرا. ببينيد! من سال60 نخستين كتابم را در 19 سالگي چاپ كردم. به نام «سرود سرخ برادري.» سال 61 اين نمايش را اجرا كردم. با اجازه رييس وقت تئاتر شهر به نام محمدرضا آلمحمد. از مناسبات تئاتر هم هيچ خبري نداشتم. گويا من بايد كار را به شوراي نظارت و ارزشيابي ميدادم و من اين كار را نكرده بودم. من فقط كار را به رييس تئاتر شهر نشان دادم و ايشان گفتند با مسووليت من 10 شب در تالار قشقايي اجرا برود، آن هم بعد از نمايش «تبعه دست دوم» كار خانم منيژه محامدي. اين داستان كه اتفاق افتاد رييس وقت اداره نظارت (بين سال 61 تا 63) به من اجازه فعاليت نداد. در نتيجه اين دو سال نخستين دوره ممنوعالكاري من بود.
تا سال 63 و نمايش «عروسك و دلقكها..»
بله ! كه مرحوم جمشيد اسماعيلخاني كار كرد. آن سال من از اين ليست سياه خارج شدم تا سال 67. سال 67 بعد از اجراي نمايش «شب يهودا» به كارگرداني پرويز پورحسيني دوباره ممنوعالكاري من آغاز شد چون دوباره همان تيم قبلي مستقر شدند آقايان ح. ج و م. ف و اين ممنوعيت تا سال 76 ادامه داشت. يعني 9 سال. تا اينجا من 11 سال از بهترين سالهاي كاريام را در تئاترشهر و از طرف مركز هنرهاي نمايشي ممنوعالكار بودم. يكي دو كاري هم كه در آن زمان من كار كردم در تالار مولوي به صحنه بردم كه متعلق به مركز هنرهاي نمايشي نبود و من نيازي به مجوز آن دو نفر و دوستانشان نداشتم؛ يعني دو نمايش «دايي وانيا» در سال 68 يا «لباسي براي يك مهماني.» من فقط يك شب توانستم در خانه نمايش پاياننامهام را كار كنم كه آن هم با مسووليت آتيلا پسياني امكانپذير شد. چون پسياني در سال 70 رييس تالار نمايش بود و به من اجازه داد كه يك شب براي استادانم كار را اجرا كنم.
و دوباره از 76 شروع به كار كرديد...
سال 76 با آمدن آقاي حسين سليمي به من اجازه كار داده شد. اما در همان سالها هم بعضي از كارهاي من اجرا نشد. يعني كار شد، به جشنواره هم آمد، اما اجرا نشد. از جمله«شهادتخواني قدمشاد مطرب.» و اين داستان ادامه داشت تا سال 87 كه دو باره من ممنوعالكار شدم تا سال 92. يعني در اين 32 سالي كه دارم تئاتر كار ميكنم عملا نيمي از بهترين سالهاي عمرم را نگذاشتند كار كنم.
و ميدانيد كه همين شما را تبديل به يك هنرمند سياسي كرده است؟!
نه اين اشتباه است! من خودم يك مطلبي در روزنامه شما (اعتماد) چاپ كردم به نام
«در توضيح سياسي نبودن.» در مورد آقاي بيضايي بود و نمايش «مجلس شبيه... . »آنجا توضيح دادم كه هنرمند نميتواند سياسي باشد. اگر سياسي بودن به معني اين باشد كه يك مشي خاص، حزب خاص، يك شرايط خاص براي هنرمند حالت راهبردي پيدا كند، هنرمند هرگز نميتواند. كمااينكه هيچوقت هم نشد هنرمندي را سياسي كنند. خود «يف دوشكنو» هم كه عضو حزب كمونيست اتحاد جماهير شوروي بود، شعرهايش با اهداف عالي حزب نميخواند. در بهترين حالتش هنرمند سبقه سياسي ندارد اما بيدليل آدمها كشيده ميشوند به فضايي كه به نظر ميرسد سياسي است.
يعني شما را سياسي كردند؟
نه! من اصلا نيستم!
ولي شما علنا اعلام كرديد كه اصلاحطلب هستيد!
اين اصلاحطلب يك چيز سياسي نيست. در واقع توضيح اين است كه چرا من ديگر از خشونت بيزارم. مال الان هم نيست. مثلا در نمايشنامه «مصاحبه» در سال 67 من نمايشنامهاي نوشتم كه رديهاي است بر هر نوع قهر ملي! زير عنوان اين «قهر ملي» شما هر چيزي كه دلت خواست ميتواني بگذاري، انقلاب، جنگ. هر رفتار خشونتباري را ميتواني بگذاري. اين يك ديدگاه سياسي نيست. يك مشي اجتماعي است كه من براي خودم قايلم. مخالف هر نوع تغيير خشونتآميز هر چيزي هستم. ميخواهد در صدا و سيما باشد يا هرجايي ديگر. شما قرار نيست شمشيرتان را از رو براي مردم ببنديد. من بهشدت مخالف خشونتم در هر جايي از سياست گرفته تا فرهنگ. در مملكتي كه همهچيز سبقه سياسي به خودش گرفته اين دقيقا به معناي سياسي كردن جامعه نيست بلكه به معناي سياستزدايي است. ايران غيرسياسيترين جامعهاي است كه من در جهان ميشناسم.
چرا؟
به نظرم غير سياسي است. وقتي تو هر چيزي را به سياست نسبت بدهي، تو فيالواقع سياسي نيستي و غيرسياسي هستي. چون فاقد يك تحليل سياسي هستي. آدم سياسي هر چيزي را در جاي خودش و زمان خودش و شرايط خودش تحليل ميكند.
به نظرتان با آمدن دولت آقاي روحاني شرايط تئاتر فرق كرده است؟ منظورم فقط اين نيست كه شما الان ميتوانيد اجرا كنيد!
من راجع به خودم صحبت ميكنم. حتما دوستاني هستند كه مورد مميزي قرار گرفتهاند يا اذيت شدهاند. من به شخصه در اين دو سال آزاري نديدم. اگر هم آزاري ديدم مربوط به نهادهاي خارج از مركز هنرهاي نمايشي بود. مثلا در مورد اتفاقاتي كه براي نمايش «در روزهاي آخر اسفند» افتاد. خب اين ربطي به مركز هنرهاي نمايشي نداشت. من شخصا هيچ مشكلي نديدم.
واقعا؟!
بله! با اين حال رد پاي يك جور حذف را در حوزه فرهنگ احساس ميكنم.
توسط دولت؟
بله! توسط دولت. نيروهاي دولتي.
حذف چي؟
حذف روشنفكران. حذف نيروهايي كه ممكن است با نيروهاي دولتي همخوان نباشند. مخصوصا در حوزه سينما. يكي دو گزينش عجيب و غريب در حوزه سينما ديدم كه واقعا حيرتانگيز است. انتظارش را نداشتم و هنوز هم نميتوانم حيرت خودم را پنهان كنم.
كدام گزينشها منظورتان است؟!
شما فكر كنيد آقاي سجادپور كه يكي از مديران دولت آقاي احمدينژاد در حوزه سينما بود بيايد و يكي از عاليترين پستهاي تئاتري را بگيرد. شما نبايد واكنش نشان دهيد؟! به اين تغيير و تحول نبايد واكنش نشان داد؟!
خب الان برخي از مسوولان جشنواره فيلم فجر هم تئاتري هستند!
من الان ميخواستم همين را بگويم. اين ورش را از طرف خودم بگويم و حالا آن طرف را هم بگويم. آقاي سيد صادق موسوي كسي بود كه در سختترين لحظات سال 88 رييس اداره نظارت و ارزشيابي مركز هنرهاي نمايشي بود. آن موقع من نمايشنامهاي نوشتم (منظورم نمايشنامه روز حسين است) مثل همه نمايشنامهها. فرستاده ميشود به مركز هنرهاي نمايشي و ميرود به بخش نظارت و ارزشيابي و آنجا طبق روال نمايشها را يا ميپذيرند يا ميگويند مردود است. همه هم قبول دارند. بارها مهر مردوديت بر كارهاي من خورده است. مثلا نمايش
«سيگار كشيدن و سيگار نكشيدن» در همان دوره رفت و مردود اعلام شد و من هم نمايشام را برداشتم و به خانهام بردم.
ادامه در صفحه 12